🏝 جزیره زیبای بوموسی
/ استان هرمزگان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
وقتی افراد ناراضی ناامید، صحبت می کنند فرار کنید!
گوش دادن به صحبت های افرادی که همیشه از زندگی ناراضی و گلهمند و ناامید هستند، می تواند شما را ناامید کرده و باعث نارضایتی و افسردگی شما نیز بشود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
⛰ سرسختی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ⛰ سرسختی 💎 #دُرّ_گران ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🔘 بدون شرح!
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۰: سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۳۱:
نمی دانستم چه طور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده است. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد میشود. شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد مهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آن جا میآمدند. حدود پنجاه نفر بودیم. با این که خانهی عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همهی زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجره ی اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم میکرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همان طور که برای سهیلا شعر میخواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
صبح زود، ما زنها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همهشان سخت بود. باید فکری میکردیم. عمویم گفت:
«مدرسهی این جا الآن خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آن جا هم مردم پناه بگیرند.»
با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشههای مدرسه، داخل آن نگاه کردیم. عمو گفت:
«وسیله بیاورید ببینیم میشود قفل را شکست یا نه.»
وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیه زنها داخل را جارو زدیم. بعد چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاق و توی راهرو انداختیم. موکتها رنگ رو رفته بودند و خیلی کهنه. زن عمو و زن های ده آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آن جا بهتر بود. حداقل ما زنها میتوانستیم پاهایمان را دراز کنیم. زن عمو رفت و چراغ خوراک پزی آورد. چای درست کردیم و با زنها شروع کردیم به خوردن چای.
سهیلا و لیلا میپرسیدند:
«فرنگیس الآن گاوهایت چه کار میکنند؟ نمُردهاند؟»
بغضم را خوردم و گفتم:
«نه نمرده اند، میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند.»
بعد هم با شوخی گفتم:
«اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند، باید خودشان را نجات دهند.»
یکی از زنهای فامیل ادامه داد:
«اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقیها را نابود میکنند!»
بچهها از این که بعد از مدتها داشتیم شوخی میکردیم، خوشحال بودند و میگفتند:
«کاش زودتر برگردیم.»
داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهایشان دستشان بود. فریاد میزدند:
«فرار کنید، از این جا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک این جا هستند.»
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:
«منافقین نزدیک شیان هستند. سریع تر دور شوید.»
ما که قبلاً از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه ی مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم «شیطیل» برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از این که به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوههای آن خوشحال شدند. از جاده ی خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌺
میگه:
پهلوی ورزشگاه آزادی رو ساخت، جمهوری اسلامی چی؟!
#نیمهی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
❇️ حقیقت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄