همچون مورچه باش!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﯼ میگذاﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ نمیﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ، ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ معطل نشو. ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ.
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خدا دری را ببندد ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🌊 کــل آب اقــیانوس هم نمی تــواند یک قایق کوچک را غـرق کند مــگر ایــن که در آن رخنــه کند. 🛶
همیــن گونه، انســانهای منــفی دنیا، قــادر نیستــند شما را تحقــیر کنند، مگر این که بگــذارید به درونــتان نفوذ کنند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۷: چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند، هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۳۸:
علیمردان اخم کرد و گفت:
«من تو را میشناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.»
گفتم:
«چرا این حرف را میزنی؟ میخواهی نروم؟»
خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت:
«من کاری ندارم.»
خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم. از کنار مزرعههای سوخته که میگذشتم، مرتب چوب را توی خاک میکوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه میکردم و قدم بر میداشتم. توی دشت، لاشهی گوسفندها و سگهای زیادی دیده میشد. زبان بستهها تکه تکه شده بودند.
هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوسالهام را پیدا میکردم. از دور لاشهی گاوی را دیدم. تقریباً اندازهی گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگولهای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشمهایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده و گلولهی دشمن به آن خورده است. توپهای صدام تکه تکهاش کرده بودند. قسمتی از لاشهی گاو را کرمها داشتند میخوردند.
گاوم را خیلی دوست داشتم و حالا این طور تکه تکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوسالهام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مُرده بود.
از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصر شیرین میرفتند. برایشان دست بلند کردم به طرف روستای بالا (کله جوب علیا) به راه افتادم.
توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم میآمد. دست بالا برد و بلند گفت:
«سلام فرنگیس.»
نزدیک که رسیدم، پرسید: «چرا ناراحتی؟»
گفتم:
«دنبال گوسالهام میگردم. گاوم که مُرده.»
با خوشحالی گفت:
«خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کله جوب علیا دیدهاند.»
با خوشحالی گفتم:
«راست میگویی؟»
خندید و گفت:
«دروغم چیست؟»
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیهی آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و به سرعت به راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. این طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دشت میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه تکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس نفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبهی آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:
«گوسالهام را گم کرده ام. شما این طرفها یک گوساله ی غریبه ندیدهاید؟»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸 لس آنجلس
که به آن شهر فرشتگان میگفتند، پس از آتش سوزی این روزها و ناتوانی دولت آمریکا در مهار آن به شهر ارواح تبدیل شد!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳🍃🐞🪲🍃🌲
کفشـــــــــدوزک
نقاشی خـــــدا
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 آسیبهای جبرانناپذیر نگهداری حیوانات در منزل
بچه گربهای که بیماری قارچی را به خانواده منتقل کرد.
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 خانهی تاریخی حاجیان
/ سمنان
💠 #فرهنگ_اسلامی_ایرانی
❇️ #معماری_اسلامی_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🪰 به قدر بال مگس
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
〰 مـــسیـــر مــوفــقـیــت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۸: علیمردان اخم کرد و گفت: «من تو را میشناسم، فکر کنم اگر بروی دن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۳۹:
زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانههای گِلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند باری توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:
«آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «دنبال گوسالهام.»
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:
«بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم. بیا ببر.»
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا! شکرت!»
پشت سر زن راه افتادم. گفت: «میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.»
با هم به در خانهاش رفتیم. از بیرون صدای گوسالهام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:
«زینب، این صدای گوسالهی من است.»
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشهی حیاط، گوسالهام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم: «خدایا! شکرت!»
صدایم را شناخت. پایش را به زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:
«فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار میکند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.»
خندیدم و گفتم:
«میداند چه قدر ناراحتش بودم. میداند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر گوسالهام زنده است.»
زینب گفت:
«خستهای. بیا تو یک چای برایت بریزم.»
با خوشحالی گفتم:
«الآن وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.»
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش میگذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم:
«تو چه طور این همه راه آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد؟»
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
روزهای اول به سختی چای درست میکردم. شبها نورافکنهای روستا را روشن میکردند و ما میترسیدیم باز بمباران شروع شود. شبها روی پشت بام میخوابیدیم تا اگر صدامیها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی میترسیدند. بالأخره مأموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ وعده، نزدیک است.
خودت را آماده کن!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba