🌸 زندگی زیباست 🌸
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۹: هنوز دو هفته نشده بود که با کمک بچه های امداد، کمی حالم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۵۰:
به هر حال با هر زحمتی بود با واحد تعاون و معراج شهدا تماس گرفتم و جویای وضعیت او شدم.
حالا دیگر آن مقدار امّا و اِمّایی هم که باقی مانده بود به یقین تبدیل شد و به استناد حرف مسئول تعاون، یقین پیدا کردم که او شهید شده و جنازه اش هم به سردخانه ی معراج شهدا منتقل شده است.
با شنیدن این خبر، دیگر طاقت ماندن در بیمارستان را نداشتم و خود را به هر دری می زدم که با موافقت پزشکان با یک ماشین تا معراج شهدا بروم و برگردم، که الحمدالله اصرارهای من مؤثر واقع شد و من با یک تویوتای بیمارستان، عازم واحد تعاون و قسمت معراج شهدا شدم.
معراج شهدا واقعاً جای مقدس و عجیبی بود که آدم با قدم گذاشتن در آن، احساس میکرد بر روی ابرها ایستاده و در بزمِ افلاکیانِ خاکی پوش حضور یافته.
شهدای جدید را آماده میکردند که وارد سردخانهها کنند و پس از آدرس یابی و مقدمات کار، جنازه ها را به سمت شهرهایشان هدایت کنند.
یک راست رفتم سراغ مسئول تعاون، برادر یوسفی و خواستار دیدار جنازه ی مجتبی شدم.
ایشان با این که سرش خیلی شلوغ بود و حسابی مشغول رتق و فتق امور بود، اما با دیدن وضعیت من، لطف کرد و من را تا یخچالِ مخصوص جنازه ی مجتبی همراهی کرد.
حالا من بودم و جنازه ی مجتبی!
نفس در سینه ام حبس شده بود.
نمی دانستم که با دیدن جنازه ی او چه حالی خواهم شد!؟
از این که نتوانسته بودم در کنار او بمانم و وصیت او را اجرا کنم، خیلی نگران بودم. فقط خدا خدا می کردم که گلوله، جوری به بدنش اصابت کرده باشد که برادران امداد مجبور نشده باشند بلوز یقه اسکی او را بالا بزنند و خدای نکرده راز او فاش شده باشد.
تنها چیزی که امیدوارم می کرد، طمأنینه ی برادر یوسفی بود که با خودم می گفتم اگر اتفاقی افتاده بود و چیزی شده بود، او حتماً دیده بود و حالا چنین آرام در کنار من نمی ایستاد.
با صدای آقای یوسفی به خودم آمدم و با حرف های او نگرانی ام بیشتر شد.
ــــ برادر حالت خوبه یا نه؟!
اگر احساس میکنی جنازه را ببینی حالت بد می شه، تو را به خدا این دیدار را موکول کن به زمان دیگری که حالت بهتر بود.
ـــــ نه برادر... حالم خوبِ خوبه...
هیچ مشکلی نیست.
تازه این همه راه اومدم که جنازه رو ببینم.
اگه ببینم خیالم کمی راحت می شه و رفعِ زحمت می کنم.
ــــ آخه!
ــــ آخه چی؟!
ــــ آخه جنازه یک کمی با جنازه های دیگه فرق می کنه!.
حرفش را قطع کردم و گفتم:
«ای بابا اخوی ! جنازه ندیده که نیستم.
تازه به قیافه ی جوانمان نگاه نکن؛ ناسلامتی از قدیمی ها هستم و تازه چندین شب هم کنار جنازه هایی با اوضاع خیلی وخیم خوابیده ام و چیزی هم نشده است.
حالا شما هم لطف کنید درب یخچال را باز کنید که من فقط جنازه را یک نظر ببینم و رفع زحمت کنم.»
ــــ خودت خواستی!
خلاصه گفته باشم، اگر یه موقع غش کنی یا حالت بد بشه، ما مسئولیتی نداریم.
از حالت صورتم متوجه شد که از این حرف او ناراحت شده ام و به هر حال به سرعت دستش را به سمت دستگیره ی یخچال برد و کشوی آن را بیرون کشید.
قلبم داشت از جا کنده می شد.
چشمانم را برای چند لحظه بستم و پس از لحظاتی آن را باز کردم.
با تعجب دیدم یخچال خالی از جنازه است.
لبخندی زدم و به برادر یوسفی گفتم:
«اخوی، سرکار گذاشتی!
نکنه این هم جزوِ شوخی های کارگران مینوست.
(کارگران مینو، اصطلاحی بود که به بچه های تعاون می گفتند! نه این که کارشان شکلات پیچ کردن جنازه ها بود و سر و تهِ کفن را مثل شکلات های مینو، گره می زدند، به همین خاطر به آن ها میگفتند کارگران مینو!)
خدا وکیلی اگر سرکار هستیم، بگید!»
ظاهراً حالا نوبت ایشان بود که از حرف من ناراحت شود و شده بود.
همان طور که صورتش را در هم کشیده بود، رو کرد به من و گفت:
« کمی صبر داشته باش، مگه شیش ماهه هستی؟!
در ضمن در این مکان مقدس هم جای شوخی نیست.»
این را گفت و دستش را داخل یخچال کرد و یک کیسه ی فریزر کوچکی را از داخل آن بیرون آورد!
کیسه ای که...
به محض دیدن کیسه ی فریزر، یاد جمله ی آخرم افتادم که به مجتبی گوشزد کرده بودم که نکنه گرفتار اصطلاح دوم بشوی که ظاهراً این اتفاق افتاده بود.
با دیدن آن صحنه، غش کرده بودم و افتاده بودم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.:
◾️ درگذشت «حاج سیدرضا مؤید خراسانی»
از شاعران برجسته انقلاب و اهل بیت را به جامعه ی ادبی تسلیت میگوییم.
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
🎁 خوبی کن،
هرچند کوچک!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳این جا قطعه ای از بهشت!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
همیشه درنگ کردن کافی نیست؛
گاهی اوقات باید تغییر جهت بدهید!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
با تخریب آثار باستانی هویت تاریخی زن ایرانی را هم به سخره میگیرند.
چرا که نه ایران برایشان مهم است و نه ایرانی!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
توی فرانسه که #زن_زندگی_آزادی برقراره، چرا پلیس داره به زور روسری از سر زن ها می کشه؟!
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿🌿🌿
درختان را هنوز ای برف! شوق برگ و باری هست
زمستان گرچه طولانی است، آخر نوبهاری هست
مرا در قلب خود کُشتی و از دنیای خود راندی
گمان میکردم ای بیرحم بین ما قراری هست
تمنای وفاداری مرا هرگز نبود از تو
ولی ای بیوفا از بیوفا هم انتظاری هست
چو در قلب تو میتازند بعد از من رقیبانم
به یاد آور که در صحرای آغوشت مزاری هست
اگر یک عمر هم در بستر آرامشت باشی
بدان ای رود! در پایان راهت آبشاری هست
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
202030_1991567000.mp3
7.76M
🌿
🎶 #آتش
🎙 «رضا بهرام»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۰: به هر حال با هر زحمتی بود با واحد تعاون و معراج شهدا تماس
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۵۱ :
وقتی به هوش آمدم، دوباره روی تخت بیمارستانِ صحرایی بودم و حالم هم خیلی وخیم شده بود.
از سر درد و عذاب وجدان داشتم دیوانه می شدم.
مدام زبانم را گاز می گرفتم و خودم را سرزنش می کردم که ای کاش لال شده بودم و آن جمله ی آخر را نگفته بودم.
ولی چه کنم که حدسم درست از کار درآمده بود و مجتبی مثل خیلی دیگر از بچههای ادوات که در داخل تانک خدمت می کردند، به شهادت رسیده بود.
آری بر اثر اصابت مستقیم راکتِ یک هواپیما به بدنه ی آن تانکِ غنیمتی، مجتبی به همراه همکارش به شهادت رسیده بودند.
خب نحوه ی شهادت هم معلوم بود.
اکثر بچه های خدمه ی تانک که تانکشان مورد اصابت مستقیم گلوله ی توپ یا هواپیما قرار می گرفت، فرصت خارج شدن از تانک را پیدا نمیکردند و متأسفانه در داخل همان تانک به شهادت می رسیدند و صد البته که مواد منفجره ی گلوله های موجود در تانک هم مزید بر علت میشد که تانک از درون هم منفجر شود و شعلههای آتش از درون و بیرون زبانه بکشد.
خب در چنین حالتی، وضعیت دو خدمه ی تانک معلوم بود.
درست مصداق همان اصطلاحِ لعنتی می شد که منِ لال شده در هنگام خداحافظی با مجتبی به ذهنم گذرانده بودم و حتی مجتبی را هم از آن مطلع نکردم.
درست است، اصطلاحِ «پودری»!
پودری، لقب بچههای خدمه ی تانک بود که به احتمال زیاد، هنگام آتش گرفتن تانک دچار آن می شدند.
یعنی این که چون راه گریزی نداشتند، جنازه شان درون شعلههای آتشِ تانک حبس می شد و آخر سر هم جز مُشتی پودر لباس ها و استخوان های سوخته، چیزی از آن ها به دست نمی آمد!
حالا هم متأسفانه، مجتبی دچار چنین وضعیتی شده بود و جنازه ی نازنینش در میان انبوه آتشِ حاصله از گلوله های تانک، سوخته بود و جزغاله شده بود و مشتی خاکسترِ جنازه ی او را در میان کیسه ی فریزر ریخته بودند تا تحویل خانواده اش شود.
آری مجتبی به شهادت رسیده بود و آن هم این چنین!
به هر حال او رفت و من ماندم.
حالا که خوب به حالات و صحبت های آن روزِ او در دوکوهه فکر میکنم، فلسفه ی نحوه ی شهادت او هم برایم بهتر معلوم می شود و خودش قوت قلبی می شود برای من.
درست یادم است که آن روز در دوکوهه، مدام به من میگفت که از خدا فقط یک خواهش دارم و آن این که بعد از تو، شخصِ دیگری این خالکوبیها را نبیند، حتی روی جنازه ام.
خب خدا هم پاسخ این درخواست را داده بود و چنان او را خریده بود که به آرزوی دیرینه اش برسد.
آری تمام بدن مجتبی سوخته بود، تا بعد از شهادتش، کسی نتواند بدن خالکوبی شده ی او را ببیند و خدای ناکرده باعث ناراحتی او شود.
آری محبوبش ندای تمنای او را لبیک گفته بود و او را به همان صورت که می خواست، به سوی خویش هدایت کرده بود.
آری او رفت و درست در همان سرزمین و نقطه ای که باید می رفت.
وقتی دفتر خاطرات او را میخواندم، بارها و بارها به کلمه «مجنون» برخوردم که شاید شما هم به یاد داشته باشید.
او در چند مورد خود را مجنون صدا زده بود که به دنبال لیلی اش رهسپار شده بود.
اما این بار دستِ تقدیر الهی و لیلیِ حقیقی، او را به سرزمین اصلی جنون کشانده بود و مجنونِ ما در کنار جزایر مجنون و در کنار خیلی از عاشقان و دلدادگانِ خداوند به درجه ی رفیع شهادت و زیارتِ یار، نایل آمده بود.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
خب عزیزان!..
شمایی که نمی دانم چه کسی هستید و کِی، کجا و در چه موقعیتی این نوشته را خواهید خواند، اما شما را به خدا اگر ما هم زنده نبودیم و روزی کسانی خواستند صفحات تاریخ را از حکایت جنگ پر کنند، به آن ها گوشزد کنید و یادآوری کنید که «خمینی کبیر» با دل های این جوانان، جوانانی که حتی الفبای حقیقت و معنویت را هم نمی دانستند چه کار کرد و چه گونه آن ها را انسان هایی آسمانی و ملکوتی پرورش داد.
آری هم او که دم مسیحایی اش جوانان انقلاب را از منجلاب فساد و تباهی، نجات داد و آن ها را به جاده ی بهشت و رستگاری ابدی و پرواز در افلاک رهنمون کرد.
تو را به خدا اگر روزی او را از نزدیک مشاهده کردید، پیغام مجتبی و امثال مجتبی را به او برسانید که ای امام، تمام عُمرم فدای یک نفست!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
گفت که #سرمست مشو!
نیست ز هــر هست مشو!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃