🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
شخص مغروری از روی غرور به نابینایی گفت:
مشهور است خدا هر نعمتی را که از روی حکمت از بندهای میگیرد، در عوض نعمتی دیگر میدهد، چنانکه شاعر گوید:
«چو ایزد ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری»
حال بگو بدانم خدا بهجای نابینایی چه نعمتی به تو داده است؟
نابینا بی درنگ گفت:
چه نعمتی بالاتر از این که روی تو را نبینم!
به این ترتیب، پاسخ آن عیبجوی مغرور را داد و او را سرافکنده ساخت.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ملتی که بیدار و هشیار نباشد و تاریخ را فراموش کند،
#فجایع_تاریخ را تجربه خواهد کرد!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
شگفتا که گوش برخی انسان ها در مقابل نصیحت و خیرخواهی کر میشود ولی نسبت به چاپلوسی شنوا!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏼 تو تلاشت را بکن؛
وقتش که برسد، نتیجه می دهد!
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
آدم ها شاید تکراری بشن.
ولی وقتی که برن
دیگه تکرار نمی شن
پس تا هستن
قدرشون رو بدونید!
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد پیامبر اکرم و امام جعفر صادق (ع)
میدان حضرت ولی عصر (عج)
امت امام زمان (عج)
🤚🏼 #ما_ملت_امام_حسینیم!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌿🍁🌿
شمشیر کینهورزی خود را غلاف کن
ما را از این مبارزه دیگر معاف کن
ما بارها به عشق تو اقرار کردهایم
ِگاهی تو هم به حس خودت اعتراف کن
کمتر سراغ خانه ی معشوق را بگیر
ای دل بیا و خانه خود را طواف کن
گفتم به عقل: حرف تو فصلالخطاب ماست
با دل به حکم عشق ولی ائتلاف کن
گیسو گشودهای و به آیینه خیرهای
ما را که نیست طاقت دیدن معاف کن
«محمدحسن جمشیدی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
📒 داستان «دَکَل» نویسنده: «روح الله ولی ابرقویی» دکل، اولین کتاب داستانی است که با محوریت بیانیه ی
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دَکـَـل»
⏪ بخش یکم:
«ایستاده در کلاس»
بابت مطالبی که باید سر کلاس می گفتم بد جور توی فکر بودم. به آخرین پلّه ی طبقه ی دوّم که رسیدم صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش آموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد. صدا آن قدری بود که غدّه های فوق کلیوی ام را به زحمت انداخت و بی چاره ها مجبور شدند آدرنالین ترشّح کنند. چشم هایم را گرد کردم سمت خطّ ترمزش؛ تقریبا یکی دو متری کشیده شده بود. کمی ابرو هایم را در هم کشیدم. نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم:
«ترمزت ای بی اس نیست؟»
طفلی وقتی دید مثل اَجَل معلّق سر راهش سبز شدم، جا خورد، امّا دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر، یک حاج آقا معمولاً اصول دین می پرسد، چه کارش به ترمز ای بی اس!
قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است. همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی حرکت ماند.
دستم را گذاشتم روی سینه ام و با تقلید از بازیگر فرشته ی وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما!
دست و پایش را گم کرد و گفت:
«اِ، حاج آقا شمایید، ببخشید!»
لبخند زدم و با لحن داش مَشدی گفتم:
«داداش این سری بخشیدمت ولی دیگه این جوری تخت گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی. هم لنت هایت صاف می شود و هم عابر پیاده از ترس کُپ می کند.»
حس کردم موعظه ی لاتی ام زمینه ی تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال میدادم در تشخیص شخصیّت من دچار تحیّر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده ی حقیر بدجور گیر کرده. گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود. حالا برای این که زیاد فسفر نسوزاند، دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صدا داری حواله اش کردم. لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد. برای این که یخش آب شود دستم را بردم پشت سرش، آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم. با لحنی مهربان گفتم:
«ما مخلص پهلوان ها هستیم! اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلاً پول نمی گیرم، از واکس زدن کفش می توانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر. به هر حال ما چاکـّر شما هستیم.»
بالأخره لبخند شیرینش را دیدم. گفتم:
«خب پهلوون! حالا باید حق رفاقتمان را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟»
سمت راست سالن را نشان داد و گفت:
«حاج آقا آن جاست، آخرین کلاس.»
به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد پشت در کلاس بودم. «بسم الله» گفتم و در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. سلام کردم، ولی از بس همهمه بود، صدای من نتوانست عرض اندام کند. هر کی هر کی بود. از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پس کلـّــه ای. بعضی ها مشخّص بود برای خالی کردن دقّ و دلشان از آخوند و نظام، چنان کف دستشان را شلّاق وار، روانه ی پس گردنی جلویی میکردند که طرف، برق از چشمانش می پرید و مرا دوتا می دید. مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بی خبر من یکّه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خرد نمی کند بعد از تأخیر چند ثانیه ای و دستپاچگی، گلوی صاف کرد و بلند گفت:
«برپا!»
فریاد مبصر، چندان بی تأثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند. دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت می دهند.
⏪ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 برداشتی کوتاه از شعار «زن، زندگی، آزادی»
در غرب، قبله ی آرزوهای اغتشاشگران
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_زیبا
🍳 یک صبحانه ی ایرانی زیباتر
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄