🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۲: ... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۳:
... یان!
انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
انگار یادت رفته که قبل از این که این جوری در به در بشم، رشته ی تو رو خوندم؛ پس یه چیزهایی حالیمه؛ موضوع رو پیچیده نکن. سارا نباید از این جا بره؛ این رو بکن تو کله ت.
هر درمانی، هر تجویزی که فکر می کنی درسته، باید همین جا انجام بشه، تو همین شهر!
مردی که حالا می دانستم، نامش یان است با لحنی آرام جواب داد:
ـ آروم باش پسر! تو انگار بیش تر از این که نگران این خونواده باشی، نگران خودتی، اگه درسهایی که خوندی یادت مونده باشه، الآن باید بدونی که اون زن بیش تر از هر چیزی به دوری از این جا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو من رو آوردی این جا که مشکل اون زن رو حل کنم، یا به فکر علاقه ی تو باشم؟
تکیه زده به دیوار، روی زمین چمباتمه زدم. حرف های سوفی در مورد عاصم کاملاً درست از آب در آمد. کاش دنیا چند لحظه ساکت می شد. گام های تند عاصم به سمت سالن، برای فرار از تجویز مرد، منتهی به ایست ناگهانی اش شد. صدای بند آمدن نفس هایش را شنیدم.
- سارا. تو این جایی؟!
پیشانی به زانویم چسباندم. دوست نداشتم چشمانش را ببینم. مسلمان ها، همه شبیه هم بودند. در هر چیزی دنبال منفعت خود می گشتند. انتهای محبت های این مرد هم به دل خودش می رسید، نه انسان دوستی. عاصم رو به رویم زانو زد. صدای قدم های موزون و با صلابت یان را شنیدم. جایی کنار عاصم ایستاد. حرکت محتاطانه و آرام دستان عاصم را روی انگشتانم حس کردم.
- سارا جان! از کِی این جایی؟ کِی اومدی؟
چه قدر در صدایش، دستپاچگی موج می زد. نفس هایش تند تند از ریه هایش بیرون می دویدند. حوصله ی حرف زدن نداشتم. یان خم شد، بازوی عاصم را گرفت و بلندش کرد.
- می شه یه لیوان آب برامون بیاری؟
اعتراض عصبی عاصم در گوشم دوید.
-آآ... آخه...!
هیس!... آب لطفاً!
عاصم رفت اما با بی میلی. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار راهرو نشست.
- ببخشید که بی اجازه واردخونه تون شدیم. تو الآن می تونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی. یا این که...
مکثی کرد و ادامه داد:
یا این که به چشم یه دوست که اومدیم کمکت کنیم، نگاهمون کنی. باز هم میل خودته.
راست می گفت. می توانستم شکایت کنم. اما مهربانی های عاصم، مانند نمک زخمم را می سوزاند. من کمک نمی خواستم. اصلاً چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، یاری بخواهم. ساکت ماندم و پیشانی ام را از زانویم جدا نکردم. نفسی عمیق کشید.
_ من همه چی رو می دونم... و این جام تا کمک کنم.
همه چیز؟ همه چیز زندگی ام را فقط من می دانستم و بس. تقاضایی برای کمک نداشتم. پس برای هدایتش به بیرون، در جایم ایستادم. برافروخته اما آرام، گفتم:
- من احتیاجی به کمکتون ندارم.
بور و چشم آبی بود، مانند تمام آلمانی ها. از جایش تکان نخورد و در سکوت تماشایم کرد. سپس سری تکان داد.
- شک دارم، البته راجع به شما. اما... در مورد اون زن نه!
مطمئنم که نیاز به کمک داره.
جسارتش، جنگ اعصابم بود. با صدایی نه چندان بلند غریدم:
- از خونه ی من برو بیرون!
ایستاد. کت سرمه ای رنگش را مرتب کرد و با آرامش دست در جیب شلوارش کرد.
- در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های غریبی شنیده بودم. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست!
عاصم لیوان به دست و هراسان رسید.
- چیزی شده؟
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه به نظر می آمد. دندان هایم روی یکدیگر قفل شده بود. به سمتم آمد. درست رو به رویم قرار گرفت و با آرامشی عجیب، به چشمانم خیره شد.
- عاصم! من که می گم فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن.
صدای اعتراض عاصم بلند شد:
- یان خفه شو!
گرمای عجیبی در سرم شعله کشید. دلم می خواست یک سیلی به صورت این آلمانی قدبلند بزنم. نفس هایم تند و بی نظم شدند. با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم. یقه ی کتش را گرفتم و به سمت سالن کشیدم.
- گورت رو از خونه ی من گم کن! عوضی!
لبخندش، پنجه می کشید بر صورتم. وسط سالن ایستاد و دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
-آروم! آروم! مؤدب باش دختر ایرونی.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 روشی نوآورانه از بانوی مبتکر ایرانی که امیدها را برای درمان سرطان کبد زنده کرده است.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
انسانها را
با ظاهرشان قضاوت نکنید.
ممکن است یک قلب ثروتمند
در زیر یک کت کهنه
پنهان باشد.
🎨 #نقاشی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول میکشید
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 برای #اعتصاب_اجباری ...
برای بستن مغازه ها و بیکاری...
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
بالا رفتن سن
معایب و مزایایی داره.
کلمات روزنامه
رو از نزدیک نمیبینی؛
ولی احمقها رو
از دور تشخیص می دی!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🔸 تنها ۲۲ کشور در جهان هستند که در طول تاریخ مورد تهاجم انگلیس قرار نگرفته اند!
👔 وحشی های کراواتی
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 #درياچه_ی_زيبای_اُوان
/ استان قزوین
🔹 ۷ هکتار مساحت
🔹 ۱۸۰۰ متر ارتفاع از سطح دريا
کارشناسان معتقدند حدود ۵۰۰ سال پیش، این دریاچه بر اثر لغزش زمین ایجاد شده است.
این دریاچه ی زیبا و بی نظیر از هیچ رودی تغذیه نمی کند و آب آن از چشمه هایی که از کف دریاچه می جوشند و نیز بارانی که می بارد تأمین می گردد.
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔸 نامبارک!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔸 نرخ حرامزادگی در #اروپا
🔸 اگر پهلوی می ماند شاید ایران هم جایگاه بالایی در این جدول داشت. اما انقلاب اسلامی نگذاشت ایران این جایگاه بالا را کسب کند! ❗️
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
📰 روزنامه تهرانتایمز تصویر دیدار «علی کریمی» و رئیس جمهور آلمان را با این سرگفتار منتشر کرد:
«احمق و احمقتر»
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒