eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
715 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 «الرُّكُونُ إِلَى الدُّنْيَا مَعَ مَا تُعَايِنُ مِنْهَا جَهْل.ٌ» «تلاش برای آرامش يافتن با دنیا، در حالى كه ناپايدارى آن مشاهده مى گردد، از نادانى است.» [حکمت۳۸۴] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
پاییز همون فصلی بود که بهم یاد داد باید دنبال ریشه ها باشی نه شکوفه ها. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 راز موضع گیری های عجیب و غریب افراد مشهور چیست؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۴ : چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم: -
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۵ : ... ولی از نظر من، عاصم روانشناسی بزرگ به حساب می آمد، که این چنین خام و رام، مرا به دنبال خود کشاند. کمی سر بلند کردم و به ساعت مچی اش چشم دوختم. به سمتم چرخید. - نمی دونم چی به عاصم گفتی که اون طوری رم کرد. اما وقتی که رفت، من همون جا تو ماشینم منتظر موندم. مطمئن بودم که از خونه می زنی بیرون. بعد کش و قوسی به صورتش داد. - ولی خب! انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الآن دارم از حال می رم. صاف نشست و ادامه داد: - مشخص نیست؟ این دیوانه چه می گفت؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند. وقتی با بی تفاوتی ام مواجه شد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و با لحنی مسخره ادامه داد: - ظاهراً فعلاً از غذا خوردن خبری نیست. ... خب می دونی... به نظر من گاهی بعضی از آدم ها، بیش تر از آرامش و حرفای روانشناسانه، به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشم رو کردم. انگار کمی هم موفق بودم. شروع کرد به حرف زدن؛ از مادر، از حال وخیمش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت، از کمکی که باید می کردم، از... فقط گوش دادم. تمام عمر، نقش شنونده داشتم، مهربانی به لحنش پاشید. - می دونم از ایران و مسلمون ها متنفری. عاصم خیلی چیزا از تو برام گفته. اما فراموش نکن که عاصم هم یه مسلمونه و تا جایی که می شد کمکت کرده. شاید ایران هم مثل عاصمِ مسلمون، زیاد هم بد نباشه. کمک های عاصم برای علاقه ی احمقانه اش بود نه از سر انسان دوستی. مسلمان ها نفرت انگیزند. اعتماد به عاصم، حماقتم را به رخ کشید، اعتماد به ایران لابد تمام زندگی ام را به گنداب می کشاند؟ چانه اش را خاراند. - اگه عاصم بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت می کنم، احتمالاً من رو می کشه. پچ پچش را شنیدم. «پسره ی احمق!» عاصم چه قدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش می دانست. یان با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. - اصلاً شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرش رو می کنی. اما خب، به یه بار امتحانش می ارزه. حداقل فقط به خاطر اون زن که اسمش مادره. ... تو چرا خودت رو ایرانی نمی دونی؟ صدایم کش آمد. - من نه ایرانی ام، نه مسلمون! فقط سارام. - اوه! با این که قابل قبول نیست باشه. فقط سارا! خیلی دوست دارم نظرت رو در مورد اون عاصم دیوونه بدونم، که روی ابرها راه می ره، نمونه ای بارز از یه عشق شرقی. حرف هایش وجودم را به سخره می گرفت. از صندلی ام فاصله گرفتم و ایستادم. - اونم یه عوضیه! مثل پدرم، مثل برادرم و همه ی مردهای دیگه. ابرویی بالا انداخت. - اوه! متشکرم دختر ایرونی. فکر می کردم مشکل تو با مسلمون هاست. اما بیش تر یه فمنیستی. بازویم را گرفت تا تعادلم را از دست ندهم. - آخه فمنیست هم نیستی. اگه بودی که حال و روز مادرت اون طور نمی شد. واقعاً تو چه کاره ای؟ قدم هایم سست و لرزان به زمین کشیده می شد. - من فقط سارام... سارااااا. ندایی از درون مرا به سمت ایران هُل می داد. مادر حق زندگی داشت. او تمام عمرش صرف حفاظت از من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد. امـا... اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم. به قول یان، شاید به یک بار امتحانش می ارزید. کم ترین سودش، ندیدن عاصم بود. یان، سنگینی ام را به دوش کشید. - بهتره ببرمت خونه. اگه این جا رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم. چون احتمالاً اون عاصم دیوونه، دو تا پام رو خُرد می کنه. حرف های یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران در ذهنم تکرار می شد و مرا سرگردان تر از همیشه می کرد. یان آن شب در مستی و گیجی، مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم، مانعم شد. سارا! اجازه بده بازم به مادرت سر بزنم. چشمانم را به او دوختم. آدم بدی به نظر نمی رسید. عاصم کلید داره. خنده بر لب هایش نشست. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است/ ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست «حافظ» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 🔺با ستمگر باید این گونه برخورد کرد! 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔹🔹💠🔹🔹 🔹 اگر برای به دست آوردن پول مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی، تهی دست بمان! 🔹 اگر برای به دست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش! 🔹 اگر برای آن که مشهور شوی، مجبور می شوی خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن! 💠 بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند، با تملّق و چاپلوسی جایگاه ها را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش! زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای 👈 و آن شرافت است. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
📖 «فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَکَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ» «امانتى را که به من سپرده بودى هم اکنون باز پس داده شد و گروگانى که نزد من بود گرفته شد. ولى اندوهم جاودانى است و شبهايم همراه بيدارى و بى قرارى. تا آن زمان که خداوند منزلگاهى را که تو در آن اقامت گزيده اى برايم برگزيند.» [خطبه ی ٢٠٢] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
31.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حجابی که اسلام برایمان به ارمغان آورد 🎤 «حجت الاسلام قنبری» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌱 هر بار که صبوری می‌کنی یک پله به خدا نزدیکتر می‌شوی. چرا که فرمود: «واللّٰهُ یُحِبُ الصّابِرین» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱