eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
716 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔹 مُبلّغ وهابی که شیعه شد... 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🤡 دلقک نباشیم! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 برای پاریس و زیر برج ایفل رقصیدن! 🇫🇷 ادامه ی اعتراضات خیابانی در فرانسه ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
آبشار آب سفید / الیگودرز / لرستان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۵ : ... ولی از نظر من، عاصم روانشناسی بزرگ به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۶ : در مورد حرفام فکر کن. یه سفر تفریحی نمی تونه زیاد بد باشه. آن شب تا خود صبح، از درد معده و تهوع به خود پیچیدم. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمی توانست بد باشد. هر چند که ایران برایم مطابق با جهنمی بود پر از مسلمان؛ و این رضایت به رفتن را غیر قابل هضم می کرد. بعد از آن شب، یان یک روز در میان به مادر سر می زد و هر بار دور از چشم عاصم، خواص سفر به ایران را برایم می شمرد. عاصم هم شبیه به او، قدمی عقب نمی گذاشت. هر روز، غذا می آورد و خانه را مرتب می کرد و من درکش نمی کردم! مگر می شود این قدر خوبی؟ در تمام آن روزها، همه ی عزمم شده بود ندیدن عاصم و این را خوب می دانست. گاهی قبل از آمدنش، از خانه بیرون می زدم و گاهی حکم حبس به خود می دادم و در اتاقم را قفل می کردم. او هر بار بعد از اتمام کارها در اوج صبوری، چند ضربه به میله های زندان خود ساخته ام می زد که غذا گرم است، همه جا مرتب است، خودش عزم رفتن دارد و من می توانم آزاد شوم از قفس اتاق. توصیه های یان برای سفر به ایران روز به روز درگیرترم می کرد. او در هر جلسه ی ملاقاتش از عدم بهبود مادر می گفت و این که شاید دیگر، هیچ وقت زمان حال را زندگی نکند. 🔸 فصل بهار به همین روال گذشت و تابستان هم تا کمر خم شد. حالا دیگر ندیدن و بودن عاصم و حضور یان، برایم حکم عادت را داشت. عاصمی که نمی دیدمش اما حضورش را در خانه حس می کردم و یانی که هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نبود. نه خاطرات پر پیاز داغش، نه خنده های بی خیالش، نه چشمان آبی رنگش وقتی که به دستپخت های گرم عاصم می افتاد و آب دهانش را با صدا قورت می داد. چرا با این همه غذایی که می خورد چاق نمی شد؟ دانیالی دیگر وجود نداشت، اما حمایت های عاصم و دیوانگی های یان، دلم را گرم می کرد به چند نفس اضافه برای زنده ماندن. ولی مادر و راه درمانش، همان چند نفس را هم به شماره می انداخت. تابستان هم چمدان سفر بست که پیاده روی یان روی ذهن مخدوشم جواب داد و من عزم یک تصمیم قطعی، برای حفظ مادر نمودم. نمی دانم چند روز تا خزیدن خزان به شهر بود، که به رودخانه ی همیشه محبوبم پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال، در حافظه ی شنوای موج هایش داشت. نمی توانستم قاطعانه تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را قلم کرده بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. باز هم جیغ مرغان دریایی و خرناس قایق های خسته. باز هم خنکای فشردن میله ها در کف دست و عطر دریایی رودخانه! دانیال! ریه هایم به عمق یک چاه، نفس گرفتند و من حسرت نبودن برادر را آه کشیدم. فکری بچگانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هرگاه سر دو راهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم، هر یک در گوشه ای می ایستادیم. دستانمان را به عرض شانه می گشودیم و با چشمان بسته آرام آرام انگشتان اشاره را به هم نزدیک می کردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت هایمان به هم می خورد، شکمان باید عملی می شد. این بار هم امتحان کردم. اما تنها، بدون دانیال. به یاد روزهای بودنش. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام یکدیگر را بوسیدند... باید می رفتم! به ایران، کشور وحشت و کشتار! نفسی از عطر رودخانه گرفتم و راهی خانه شدم. حوالی غروب بود و روشنایی چراغ های شهر، یکی یکی به عابران سلام می دادند. بعد از ساعت ها پیاده روی، خود را مقابل خانه یافتم. ماشین مشکی یان، کنار پیاده رو بود؛ یعنی او طبق برنامه ی همیشگی مهمان ناخوانده ی سرای تاریک ماست. خسته وارد خانه شدم. گرما و روشنایی، روی صورتم ریخت هنوز در را نبسته بودم که دو صدای آشنا، در گوشم موج زد یان و عاصم. حضور هم زمان آن دو در خانه کمی عجیب بود. صدایشان که سعی در حفظ امواجش داشتند از آشپزخانه می آمد. دلیل این گفت و گوی نه چندان دوستانه شان، چه می توانست باشد؟ آرام در را بستم و با قدم های پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم. جرو بحثشان حس کنجکاوی ام را قلقلک داد. - یان! تو حق نداشتی همچین غلطی کنی. قرار ما این نبود. صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت. - من با تو قرار نداشتم. ما اومدیم این جا تا به این مادر و دختر کمک کنیم. نه این که مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم. صدای نفس های تند و عصبی عاصم را می‌شنیدم. ـــ یان! می شه خفه شی؟ لبخند گوشه ی لب یان را با چشمان بسته هم می‌توانستم تصور کنم. - عذر می خوام، نمی شه. الآن که دارم فکر می کنم می بینم اون سارای بیچاره در مورد تو درست فکر می کرد. حق داشت که می گفت اگر کمکی بهش کردی، فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ت بوده. صدای شکستن چیزی بلند شد، و من قدم های بی صدایم را تند کردم. باید می فهمیدم آن جا چه می گذرد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
برگِ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود/ دست‌های خویش و دامانِ توام آمد به یاد «سهیل محمودی» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 کاربرد آفت کش های زیستی با فناوری هسته ای در کشاورزی 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐇🍃🌲 از زیبایی‌های آفرینش 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔸 شیرینِ بدفرجام! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
💫💫💫 حتی شب‌ها هم نور کمی برای دیدن هست. ما هیچ‌گاه بی‌نور نمی‌مانیم. هیچ مصیبتی آن‌قدرها حقیقی نیست. 🌜 @sad_dar_sad_ziba 🌛
✋🏼 یا وصیَّ الحسن و الخلف الحجّة ایُّها القآئمُ المنتظَر المهدی یابن رسول الله 📸 تصویری از رهبر والای انقلاب هنگام قرائت فراز پايانی دعای توسل واپسین شب از آیین عزاداری شهادت حضرت زهرا حسینیه امام خمینی @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
اوایل انقلاب کردستان تقریبا سقوط کرده بود اما یک سرگرد بی نام نشان راهی می‌شود... روحمان به یادش شاد! 🌷 «سپهبد شهید علی صیاد شیرازی» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─