eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
933 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌱 مراقب گل زندگیت باش! از دریچه ی قلبت نگاه کن؛ چیزهای مهم از دید چشم ها مخفی هستند! (انیمیشن) 📒 برداشتی از کتاب «شازده کوچولو» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ایران من، حراج! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 بال‌های کودکتان را نبندید! نیاز کودک نوپای شما در زندگی به دست آوردن حس استقلال است. بنابراین به او اجازه دهید تا عروسک‌هایش را سر جایشان بگذارد، بشقابش را از روی میز بردارد و خودش لباس‌هایش را بپوشد. سپردن مسئولیت به کودکان، اعتماد به نفس آن‌ها و آسودگی خیال شما را تقویت می‌کند. سعی نکنید همه چیز را درست کنید! به کودک اجازه دهید تا راه‌حل‌های خودشان را پیدا کنند. زمانی که شما از روی محبت، کودک خود را به اشتباه کوچکش آگاه می‌کنید، بدون این‌که به سرعت آن را اصلاح کنید، به او حس اعتماد به نفس و انعطاف‌پذیری می‌دهید. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍯 یک غذای ساده، ارزان، مقوی و زود حاضر (فست فود) ایرانی 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌷 هر آن کس عاشق است از جان نترسد یقین از بند و از زندان نترسد دل عاشق بوَد گرگ گرسنه که گرگ از هِی هِی چوپان نترسد «باباطاهر» @sad_dar_sad_ziba 🌿🌿🌸🌿🌿
2_144140477132815896.mp3
9.24M
🌿 🎶 خودمو دارم که 🎙 «بابک جهانبخش» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍂 تو وفا ز اهل دنیا مطلب 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۹‌: ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۰: ـــ مامان! به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم صندلی چرخدار رو بزار کنار. اصلاً مگه من فلجم؟ این اکبر بی خود داره خودشیرینی می کنه. در ضمن، گفتم سارا خانم فارسی حرف زدن رو بلد نیستن، اما معنی کلمات فارسی رو خوب متوجه می شن ها! آبروم رو بردی مامان! لب هایم از خنده کش آمد. این مادر و پسر؛ واقعاً جالب بودند. تصویر مادر بی زبانم در ذهنم نقش بست و به یادش افتادم. راستی آخرین باری که صورتم رنگ لبخند به خود دید، کی بود؟ حسام سرش را سمت من چرخاند. ـــ سارا خانم! ایشون مامانم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی است. امروز خیلی خسته شدین، بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف می کنم. به میان حرفش پریدم: ـــ نه! نمی تونم تا فردا صبر کنم! و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسر صندلی نشینش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته پشت پنجره ی اتاقم افتاد. ترکیبی از خاطرات روزهای گذشته و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش، در ذهنم رژه رفت. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمی‌شد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی! تهوع و درد، لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و در این بین، چه قدر دلم هوای فنجانی چای شیرین داشت با طعم خدا. خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نیستی، فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه‌ام چنگ می زد. حتی نفس هایی که می کشیدم از فرط ترس می لرزید. کاش فرصتی بیش تر داشتم، برای زنده ماندن. راستی مردن آمادگی نمی‌خواست؟ آن روز تا عصر، مدام خدا را صدا زدم. با تمام وجود و به اندازه ی تمام ساعت هایی که به خدایی قبول نداشتم، عرق شرم ریختم. دیگر شنیدن صدای دانیال، هوایی ام کرده بود و نبضم شدت گرفته بود. روحم آرامش می خواست و دل دل می کرد برای نجوای قرآن حسام. هر چند که صدای اذان تسکینی بود بر ترس وجودم، اما مسکن موجود در آن آیات و صوت آن رفیق برادر، غوغایی بی نظیر به پا می نمود، بر جان دردهایم. یا اللهِ حسام، در حصار افکارم پیچید. سر بلند کردم. لنگ لنگان با کمک دیوار وارد شد؛ بدون صندلی چرخدار. از فرط درد، روی تخت جمع شده بودم. اما محض احترام، روسری افتاده کنار بالشت را روی سرم گذاشتم. عملی که حتی برای خودم هم غریب به نظر می‌آمد. نیمچه پوشش ناشیانه ام، از زیرکی حسام پنهان نماند و لبخندی متین بر لب هایش آمد. ــــ پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتون رو بپرسم. الآن استراحت کنین، بقیه ی حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلاً یا علی! خواست برود که با ناله ای عاجزانه صدایش زدم. ـــ نرو! اقلاً برام قرآن بخون! و اجابت کرد... آن فرشته ی سر به زیر. آن شب در آغوش درد و آیاتی که حسام می خواند، خواب روی پلک هایم دوید؛ شاید نوعی احتضار پیش از مرگ؛ آن هم به لطف مسکن های تزریقی. نمی دانم چه قدر گذشت که با انگشت کوبیدن آوای اذان صبح، از جایی دور به پنجره اتاقم، چشم به تماشا گشودم. سحر بود و حسام با قرآنی در آغوش، تکیه زده به صندلی و خواب آلود، آرامشش را به من می بخشید. توی نور کم جان و زرد رنگ چراغ بالای سرم، اچشمان بسته و گردن کج شده اش را نگاه کردم. تمام شب روی صندلی، خوابیده بود؟ حالا بزرگترین تنفر زندگی ام در لباس حسام، دل می برد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را، ترکیبی از ترس و وحشیگری می دانستم، حالا در کالبد این جوان، لبخند می زد بر حماقت های دور و دراز سارا. زمزمه ی اذان صبح، طلوعی جدید را متذکر شد؛ و ته دلم را خالی کرد بابت کم شدن یک روز دیگر از عمرم و نزدیک شدنم به مرگ. آستین لباس حسام را گرفتم و چند تکان آرام دادم. سراسیمه نشست. نگاهش کردم. ــ اذان می گن... دستی به گردن خشک شده اش کشید و نفسی بلند بیرون داد. ــ شما خوبین؟ چه باید می گفتم وقتی مزه ی حال خوب را نچشیده بودم. ــــ دیشب این جا خوابیدین؟ قرآن را بوسید و روی میز گذاشت. ـــ دیشب حالتون خیلی بد بود، نگران شدیم. منم قرآن خوندم و نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون بیدارم کردین. من برم واسه نماز، شما استراحت کنین. قبل از ناهار می آم بقیه ی داستان رو براتون تعریف می کنم؛ اگه حال مساعدی داشتین. - نه! من خوبم. همین جا نماز بخونین. بعدش هم ادامه ی ماجرا رو بگین. با مکث و تردید، قبول کرد. وضو گرفت. سجاده ی بزرگ را، از روی میز کنار تخت برداشت و روی زمین پهن کرد. قطرات آب روی ریش بلندش، می درخشید. مقابل مُهر ایستاد. دستانش را کنار گوش هایش گذاشت و الله اکبر گفت. نمی دانم چرا، اما جستجو گرانه تماشایش کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌏 (۱) 🎙 «صابر دیانت» 🕰 دهه ی فجر سال ۱۴۰۱ 🕌 هیئت حضرت علی اصغر _ کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🛳 اگر قرار به غرق شدن باشد، در جایی غرق شو که مایه ی رویش و رشد شوی! جوری به گِل بنشین که به گُل بنشانی! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌳🍃🦜🍃🌲 فنچ توت فرنگی 😍 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌