🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۲: پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۳:
دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم ایستاد و کنجکاوانه، چشم ریز کرد.
_ دعواتون شده؟
با «نه» ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب آشفته سپردم. با بغضی که توی گلویم هنوز جان داشت. فردای آن روز، اربعین بود و من اقیانوسی عظیم را در زمین عراق تجربه کردم؛ پهنه ای که هیچ شناگری، یارای پیمودنش را نداشت و همه را به ساحل می رساند. آن ظهر در هجوم عزاداران اربعین، هیچ خبری از حسام نشد. نه حضوری، نه تماسی، آتش به وجودم افتاد، چند باری سراغش را از دانیال گرفتم و او بیخبر از همهجا، برچسب نگرانی بیمورد بر پیشانی ام می زد.
وقتی متوجه بی قراری بی حدم شد، تماس گرفت. نبض نگاه مظلوم و پر خواهش حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.
غروب آمد اما حسام من نه! دیگر ماندن و منتظر بودن، جواب ناآرامی ام را نمیداد. آشفته به گوشهای از صحن و سرای امام حسین پناه بردم. همان جا که شب قبل را کنارش، کج خلقانه به صبح رساندم. افکار مختلفی به ذهنم هجوم آورد.
چرا پیدایش نمی شد؟
یعنی ناراحتش کرده بودم؟ نه! او قهر بلد نبود.
یعنی اتفاقی بد، گریبان زندگی ام را چنگ می زد؟
ای کاش دیشب یک دل سیر تماشایش می کردم. وحشت و دلشوره، دیواره های معده ام را مورد حمله قرار داد و باز در هم پیچیدم. زیر لب نام حسین را خواندم و التماس کردم که منت بگذار و امیرمهدی را از من نگیر.
روز اربعین تمام شد. اذان را گفتند و شب در گذار بود. باز هم خبری از حسام من نشد. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا. مسیر هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم. برای اولین بار ذره ای از حال، زینب (س) را حس کردم. حال ظهر عاشورا و ایستادن پریشانش بر تل زینبیه را... آن جا که یک چشم به عزیزانش در میدان جنگ داشت، و یک چشم دردانه هایش در خیمه ها.
حالا من یک پا به هتل داشتم، برای یافتن برادر و یک پا در حرم، محض دیدن حسام و جز ترس اتفاقی بد برای هر دوشان، چیزی در افکارم نبود. آرزوی حسام، توان از زانوانم میگرفت. غریب تر از هر لحظه به امید دیدن دانیال، دوباره به هتل برگشتم. در تاریکی اتاق و سرک کشیدن نور چراغ های خیابان، روی تخت دراز کشیدم. درد رهایم نمی کرد و قرص ها هم کارساز نبود. فردا به ایران برمی گشتیم و امروز، حسام به دیدنم نیامده بود. دانیال هم غیبش زده بود. از سر بیچارگی به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی، حسام این جا در مأموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا (ع) افتادم. حتما آن ها از حسام خبری داشتند! چادر بر سر، دویدم. دستم به دستگیره ی در نرسیده، عطر حسام پیچید! دانیال بود. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدن این شمایل در خاک عراق، عادی به نظر میرسید.
_ کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه. از ترس این که بلایی سرت اومده باشه، مُردم و زنده شدم. حسام بهت زنگ نزد؟
بعد نفسی عمیق و سنگین کشید.
_ حالا کجا داری می ری؟
انگار نقش بازی می کرد. من وقت سوال و جواب نداشتم. همین که سلامت برگشته بود، کفایت داشت.
_ دارم می رم حرم، ببینم می تونم دوستای حسام رو پیدا کنم. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا(ع) اومده بودن، ما هم با همون ها رفتیم زیارت.
پوزخندی عصبی، بر لبانم نشست.
_ فکر نمی کردم امیرمهدی، این قدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنم. رفیقت هنوز بزرگ نشده!
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
دانیال در را بست. برق را روشن کرد و آرام بر لبه ی تخت نشست. روی زانوهایش تکیه داد.
_ پس حرفتون شده بود. چرا دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه؟
چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم.
_ چیز مهمی نبود. جای این که من طلبکار باشم، اون ناز می کنه. حالا چی کار می کنی؟ باهام می آی یا برم؟
چرا دانیال این همه غم داشت؟
لحنش عصبی و جدی شد.
_ حسام یه نظامیه. فکر کردی بچه بازیه که همه سر از کار و جاش در بیارن. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم!
با اضطراب روبه رویش ایستادم.
_ دانیال! حالت خوبه؟
دستی کلافه به صورتش کشید و صدایش را آرام کرد.
_آره فقط سرم درد می کنه.
دروغ می گفت. خیلی خوب می شناختمش. قلبم مشت میشد و محکم به سینه ام میکوبید. نمی خواستم ذهنیت سنگینم را به زبان بیاورم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آدمها هم مثل گل ها مراقبت می خوان.
وگرنه کز می کنن یه گوشه و پژمرده می شن.
🥀 یه روز متوجه می شید که معصوم و سربه زیر، خشکیده ن.
حواستون به گل های زندگیتون باشه!
🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«زن، زندگی، آزادی»
این بار در سرزمین های اشغالی
اسرائیل 🔯
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹🔹💠🔹🔹
🔰 اولین کاری که در اوقات فراغت به ذهنت میآید چیست؟
آدم در وقت خوشی و فراغت، باطن خود را آشکار میکند.
انسان در دو موقعیت، ضمیر و باطن خودش را آشکار میکند؛ یکی در «سختی و فشار»، دیگری در زمان «خوشی و فراغت».
ببینید در اوقات فراغت (مثلا نوروز) اولین کاری که به ذهنتان میآید چیست؟
برخی هوسبازتر میشوند و برخی مهربانتر؛ شما چه طور؟
بعضیها حریصِ بازی هستند. البته دین با سرگرمی و بازی مخالف نیست؛ با «کم لذت بردن» مخالف است. آدم دونهمت وقتی بیکار میشود، بهدنبال لذتهای کم و بیارزش میرود و اینگونه ضمیر خود را نشان میدهد.
🔹بعضیها در اوقات فراغت، سراغ فعالیتهای ناب و کمیاب (مثل خدمت به دیگران) میروند. بعضیها هم در وقت فراغت، سراغ محاسبه ی نفس میروند.
🔹 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🔹💠🔹
🌳 قوی باش و آرام!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر میکشیم و بال، بر پردهی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
امروزی ها. علی اکبر قلیچ .mp3
7.78M
🌿
🎶 «امروزی ها»
🎙 علی اکبر قلیچ
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿
خدایا دیگران از تو می خواهند بدهی!
اما من نخست
از تو می خواهم بگیری
خستگی، دلتنگی و غصه ها را
از روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نیش نزن!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
بی بی میگفت:
بهار وقت سبز شدن طبيعته!
بهار آدم ها هم اون وقتيه كه دلشون سبز میشه!
ممكنه تو يه سال چند بهار داشته باشی و ممكنه سالها بی بهار باشی!
🌺 همیشه بهار باش!
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀
پیش تر بازی های کودکانه حکمت داشتند.
☘ گل یا پوچ: دقت در انتخاب
☘ الاكلنگ: بالا و پايين زندگی
☘ لی لی: تمرین تعادل در زندگی
☘ هفت سنگ: تمرین هدفگیری درست
☘ سرسره: سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن
❇️ این بازی ها رو با بچه هاتون داشته باشید.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐔 مرغ همسایه غازه!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─