eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
755 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🍁🌿 تو می خندی، دهان باغ لیمو آب می افتد و سیب از اشتیاق دیدنت بی تاب، می افتد تمام ماهیان برکه عاشق می شوند آن دم که عکس رویِ چون ماهت به روی آب می افتد ببین خود را درون قاب چشمان پر از شوقم چه عکست روی موج اشک من جذاب می افتد چه تصویر لطیفی خلق شد از شال و رخسارت چو شال شب که روی شانه ی مهتاب می افتد بخند ای گل! تمام شعرهایم‌ را بهاری کن بدون خنده ات از سکه شعر ناب می افتد تو می آیی، کنارم می نشینی، شعر می‌خوانی و گاهی اتفاقاتی چنین در خواب ‌ می افتد «جواد مهربان» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🪴 بجنگ و نترس! زیباتر می شوی... از همه سر می شوی... 🌷 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 سال‌ها بود که می خوﺍستم اﺯ فردﺍ شروع کنم، اما همیشه فردﺍ یک رﻭﺯ ﺍز من جلوتر بوﺩ. سال‌ها گذشت تا فهمیدم نه تنها از امروز بلکه باید اﺯ هم اکنون شرﻭع کنم. 👽 «به تأخیر انداختن کارها» نقشه ی دشمن ماست! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۲: صدای دانیال افکارم را قیچی کرد: _ دلیل این‌که عاصم د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۳: مرد عصبی شد و دستش را با ضرب از حصار انگشتان دانیال بیرون کشید. _ دستم رو ول کن! صدایش به گوشم آشنا آمد. دانیال او را به آرامش دعوت کرد: _ خیلی خب... آروم باشید، فقط یه گپ دوستانه ست. قلبم تند تند بر طبل اضطراب می‌کوبید. دانیال دیوانه شده بود؟ چه در سرش می‌گذشت؟ حتماً قصد داشت این مرد را هم دست بسته کنار عقیل در صندوق عقب ماشین حبس کند. مرد، کلافه از رفتار دانیال، ضربه‌ای محکم بر سینه ی او کوبید. _ برو کنار، آقا من گپ دوستانه‌ای با شما ندارم. با فرود آمدن ضربه، آه از نهادم بلند شد و دانیال چون مار به خود پیچید. توجه چند مسافر به آن ها جلب شد. مرد با دستپاچگی و به سرعت از کنار دانیال گذشت. هراسان به طرف مرد موطلایی دویدم. مچاله شده در خود، روی پاهایش ایستادگی می‌کرد. دست بر زخم داشت و نفس‌های عمیق می‌کشید. با نگرانی صدایش زدم. با دندان‌هایی گره خورده از فرط درد، سر بلند کرد. نگاهش را به طرف مرد کشید. ناگهان آسودگی عجیبی در مردمک‌هایش نشست. بی‌اختیار مسیر تماشایش را دنبال کردم. به فاصله ی چند قدم آن طرف‌تر دو جوان با ظاهری معمولی راه مرد را بستند. یکی از آن ها که بی سیم به دست داشت، دست بر کمر مرد گذاشت و گفت: _ اما ما با شما گپ دوستانه داریم، راه بیفتید. دلهره در صدای آشنای مرد پیچید: _ این کارها چه معنی ای می ده؟ شما کی هستید؟ یکی از جوان‌ها که قدی متوسط داشت، کارتی مقابل چشمان او گرفت. مرد به محض دیدن کارت، دلهره‌ای نامحسوس به جانش افتاد اما خود را نباخت و گفت: _ دلیل این رفتارهاتون رو نمی‌فهمم. دانیال با حالی زار جلو رفت و مقابلش ایستاد. دست در جیب پالتوی خوش دوخت مرد برد. مرد سعی کرد مانع شود. دو جوان بازویش را گرفتند. دانیال فلش را بیرون کشید و بالا آورد. _ دلیلش اینه! مرد با دلهره ای سنگین کمر به نجات خود بست. _ این مال من نیست! دانیال با صدایی تحلیل رفته پاسخ داد: _ می‌دونم. لاشخورها رو چه به شکار؟ اون‌ها فقط از ته مونده ی شکار بقیه شکمشون رو سیر می‌کنن، آقای... متحیر شدم. حالا دلیل آشنا بودن صدایش را می‌دانستم. او همان بازیگر معروف بود که با هشتگ‌ها و پست‌هایش جنجال آفرینی می‌کرد؛ اسطوره ی جریان ساز، هنرمند مردمی و دلسوز وطن، فردا که خبر دستگیری اش اعلام گردد، چه متن‌هایی درباره ی مظلومیت آقای بازیگر و پاپوش نظام برای انتقام از هنرمند میهن پرست منتشر خواهد شد. بیچاره طرفداران خوش خیالش! بعضی مسافرین در حال عبور، نگاهی سرسری از باب کنجکاوی به جمعمان می‌انداختند و می‌گذشتند. ناگهان صدایی آشنا از پشت سرم دو جوان را خطاب قرار داد: _ محترمانه و بدون دست بند همراهیشون کنید. با چنان سرعتی سر چرخاندم که صدای ترق ترق گردنم را به گوش شنیدم. حاج اسماعیل بود، پدرم. به آنی، دلم گرم شد؛ انگار که خورشید در دل شب بتابد. زلزله به جان چانه‌ام افتاد و باران باران اشک از چشمانم بارید. دو جوان آقای بازیگر را راهی کردند. تبسمی آرامش بخش بر اقتدار چهره ی پدر نشست. _ خوبی، بابا؟ زبانم تلخ شد: _ از قیافه ام معلوم نیست؟ دانیال مجال هم صحبتی نداد: _ حاجی، خیلی وقت تنگه. شاخک‌هایم تیز شد. در چه مورد حرف می‌زد؟ پدر نگاهی نگران به دانیال انداخت. _ تو با این وضعت می‌خوای ادامه بدی؟ دانیال سرسختانه آری گفت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦜 🍃🌲 لحظه ی زیبای غذا دادن پرنده به جوجه ها 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
🌿🌸🌿 کم تر بترسید، بیش تر امیدوار باشید! کم تر بخورید، بیش تر بجوید! کم تر آه بکشید، بیش تر نفس بکشید! کم تر بی تفاوت باشید، بیش تر اهمیت بدهید! کم تر بنشینید، بیش تر تلاش کنید! دست به زانو بزنید و بلند شوید و حرکت کنید؛ شما لایق بهترین ها هستید! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 چهار ویژگی مشورت دهنده: «أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الحَسرَةَ وَ تُعقِبُ النَّدامَة.َ» «بدانيد! نافرمانى از خواست فرد خیرخواه مهربان داناى باتجربه، موجب حسرت و اندوه مى گردد و پشيمانى به بار مى آورد.» [خطبه ی ٣۵] ~ خیرخواه ~ مهربان ~ دانا ~ باتجربه 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهیدی گمنــام در زمین بنام در آسمان ها روحمان به یادشان شاد! 🌷 صلوات ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✨ روحت به طهارت نرسد می میرد جانت به سلامت نرسد می میرد ما را به شهادت برسانید که گفت: «هرکس به شهادت نرسد می میرد» «صامره حبیبی» 💫 @sad_dar_sad_ziba
گاهی ساده‌ترین واژه ها، زیباترین لبخندها را می‌سازد. دریغ نکنیم! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مردی سوار هواپیما شد. جلسه اش تازه به پایان رسیده بود. او می‎رفت تا در جلسه ی بعدی شرکت کند و دیگران را به زندگی امیدوار سازد! هواپیما از زمین برخاست. مدتی گذشت. همه به گفت‌وگو مشغول بودند. مرد در افکارش غوطه‌ور بود که در جلسه‌ ی بعدی چه‎ بگوید و چه گونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد که کمربندها را ببندید. اندکی بعد، صدایی از بلندگو به گوش رسید: لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید. طوفان بزرگی در پیش است. موجی از نگرانی به دل‌ها راه یافت، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند. کمی گذشت. طوفان شروع شد. صاعقه زد و نعره ی رعد برخاست. کم‌کم نگرانی از درون دل‌ها به چهره‌ها راه یافت. بعضی دست به دعا برداشتند. طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. مرد نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت. نگاهی به دیگران انداخت. همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر، جان سالم به در خواهند برد؟ ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فروبرده بود. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد. انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچ‌کدام این‌ها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد. مرد ابداً نمی‎توانست باور کند. او چه گونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند؟ سرانجام هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد. مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا مرد می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. مرد به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟ دخترک به‌سادگی جواب داد: چون خلبان پدرم بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. این گفته گویی آب سردی بود بر بدن مرد؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن، این است راز آرامش و آسودگی از دلهره ها. حتی در سهمگین ترین طوفان های زندگی، وظایف خود را انجام دهیم و به خدای مهربانی‌ها اعتماد و توکل کنیم. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لرستان را می شناسید؟! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─