🌙
بی تو مهتاب، شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغِ صد خاطره خندید، عطرِ صد خاطره پیچید...
«فریدون مشیری»
☘ «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم از غصه لبریز است بی تو
هوا این جا غم انگیز است بی تو
بیا تا گل دهد هر شاخه ی خشک
تمام سال، پاییز است بی تو
«متین پسندیده»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
2_144189955931409977.mp3
4.8M
🌿
🎶 «چای»
🎙 سینا نباتی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍺 زیاده روی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
همه ی آدمهای زندگیتان
قابل جایگزین شدن نیستند!
مراقب باشید که
چه کسانی را از خود می رنجانید!
☘ «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍂 پاییز
فصلے است ڪہ مے آموزد
تغییر، میتواند زیبا باشد!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 برای او که کم نظیر بود.
🔹 برای او که این روزها به او نیازمندیم.
🔹 برای او که باید الگویی برای مسئولان باشد.
🔹 برای او که قطره قطره ی خونش را نیز برای اعتقاد و میهنش داد!
«شهید میرزا محمدتقی فراهانی»
🌷 امیر کبیر
#قله ⛰
/نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ششم:
با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد.
نگهبان غرید:
«ملاقاتی داری!»
از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست.
ـــ میشود کمی آب به من بدهید؟
ــــ حالم بد است! دارم خفه میشوم!
ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید!
ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید!
ــــ چرا یکی نمیگوید من برای چه گناهی به زندان افتادهام؟
ــــ ساس ها و شپشها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگها بیندازید تا راحت شوم!
نگهبان با پا به یکی از درها کوبید.
ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکردهام، صدایتان را ببرید!
صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید.
نگهبان آهسته به ابن خالد گفت:
«عجله کنید!»
ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندانهای زرد و جرم گرفتهاش را نشان داد.
دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که میشد عقب رفت و با فاصله نشست.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«میشود ما را تنها بگذاری؟»
نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافهای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت.
ابن خالد گفت:
«تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کردهای!»
آهسته گفت:
«هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم میکنند؛ مخصوصاً رافضیها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. میدانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شدهای.
ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!»
ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند.
ــــ مدتی است حرف نزدهام. هرچه میکشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارقالعاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمیکشید! توی قفس که بودم، آرزو میکردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند.
حالا میبینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود!
کوه و صحرا را میدیدم. آفتاب بر من میتابید و نسیم نوازشم میداد. نمیدانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد!
شاید باشد!
شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب میکند، از این جا بدتر باشد! نمیدانم!
به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند.
ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفتهام! حرف ناگفتهای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر.
ــــ گفتی اتفاق خارقالعاده؛ از آن برایم بگو!
ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند.
آن قدرها که فکر میکنی ساده نیستم. من هم بازاریام؛ پارچه فروشم. گاهی آدمها را به یک نگاه میشناسم. چرا گذاشتهاند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟
هرچه را میدانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفتهام.
ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم.
سی سال پیش با هم به یک مدرسه میرفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
ای در دل من، میل و تمنا، همه تو!
و اندر سر من، مایه ی سودا، همه تو!
هر چند به روزگار، درمینگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
«مولوی»
💫 @sad_dar_sad_ziba
📖
💠 امیر المؤمنین علی درباره ی پیامبر اکرم (درود خدا بر آن دو):
«پیامبر اسلام همچون طبیبی سیار بود که خود به دنبال بیماران می گشت تا بیماری های غفلت و حیرت آنان را درمان کند!»
🔹 اگر پیرو اوییم ما نیز همچون او باشیم!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
💧 ما قطره ای به دریا،
دریا محمد است 🌊
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄