eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
773 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 💢 قوانین و مقررات پوشش در ژاپن 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
جوری زندگی کن که پیش وجدان خودت شرمنده نباشی. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۴: ابراهیم گفت: «این را باور کنم یا تنورش را؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۵: آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت: «ابراهیم با کاروان ما نیامد. قرار شد اگر توانست با آخرین کاروان حرکت کند. کی به سفر حج رفت و کی بازگشت؟ با کدام کاروان رفت؟ مادرم گفت: «یادتان است که من بیمار بودم. پسر بیچاره‌ام نتوانست به حج برود. به امید خدا سال بعد می‌رود! شاید من و همسرش هم با او برویم!» اُم جیران به مادرم گفت: معنی این حرف‌ها چیست؟ من و ابوالفتح، ابراهیم را در عرفات دیدیم و با او حرف زدیم. برافروخته بود و خسته. در جواب من که پرسیدم با کدام کاروان آمده‌ای؟ گریه می‌کرد. گفت: با کاروان نیامده است؛ با یک راهنما آمده است. بعد هم خداحافظی کرد و با جوانی رفت. ما خیلی خوشحال شدیم که بالأخره توانسته بود راهی شود! ابوالفتح گفت: «بعد از آن دیگر او را ندیدیم.» ابن خالد چنان خندید که صدایش داخل راهرو پیچید. یکی از زندانیان رو به رو گفت: «باز یکی به سرش زده است!» دیگری گفت: «خوش به حال کسی که دیوانه شود تا نفهمد کجاست و چه می‌کشد!» ابن خالد این بار بی صدا خندید و گفت: «چه صحنه ی عجیبی بوده است. بدجور در تله افتادی! می‌گفتی...» ــ همه به من خیره شدند. مادرم گفت: «از سفر حلب که برگشت، دیدم سرش را تراشیده است. یک هفته هم نشد. آمال گفت موهای بلندش را دوست داشتم. ناراحت شدم که این کار را کرده است. گفت دوست دارد سرش هوایی بخورد.» همه ساکت شدند. می‌دانستند جواب آن معمای حل ناشدنی، پیش من است. اُم جیران گفت: «تا نگویی ماجرا از چه قرار است، رهایت نمی کنم. عاقبت میخ های نگاهشان را تاب نیاوردم. گفتم: «بنشینید.» دورم نشستند. قول گرفتم که در این باره با کسی حرف نزنند.بعد ماجرا را تعریف کردم. گفتم که پیش از حرکتم به سوی حلب، امام به سراغم آمد و مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند. همه گریه می‌کردند. شعبان و ابوالفتح به دست و پایم افتادند. مادرم به زانویش می‌زد و می‌گفت: مزد دل شکسته‌ات را گرفتی! من دلت را شکستم و تو از گل نازک‌تر به من نگفتی! گوارایت باشد پسرم! کسی نداند، خدا و حجتش که می‌دانند! خیلی دعایت کردم! از خانه که بیرون می‌رفتی، برایت گریه می‌کردم! ــ ابوالفتح گفت: «دعای خیر مادرت، بی تأثیر نبوده است!» اُم جیران گفت: «چرا امام را به ما نشان ندادی؟ ما در این سفر نتوانستیم ایشان را ببینیم!» گفتم: «امام همان جوانی بود که در عرفات همراهم بود!» گفت: «عجب چهره ی گیرایی داشت؛ با خودم گفتم ابراهیم چه رفیق زیبا و متینی پیدا کرده است!» جایت خالی! شور و حال عجیبی برپا شده بود. ابراهیم اشکش را پاک کرد. دوست داشتم آن ماجرا مکتوم و سر به مهر بماند، اما نشد. اگر در عرفات، ناخواسته با ابوالفتح و اُم جیران رو در رو نمی‌شدم، شاید کارم به این جا نمی‌کشید. ابن خالد گفت: «لابد آن هم حکمتی دارد. باید دید حکمتش چیست؟ از طرفی این افتخار را داشته‌ای که چند روز با امام باشی و بالاترین لذت‌ها را بچشی و عجایبی را ببینی! حالا این روزها باید این روی سکه را هم شاهد باشی و شکیبایی کنی! برای کسی که چراغی به همراه دارد، ظلمت سیاهچال بی‌معناست! همه ی این ماجرا زیباست!» ــ این بود همه ی آنچه می‌دانستم. نمی‌دانم این ماجرا چه گونه در دمشق مشهور شد و به گوش خبرچینان و مفتشان و جاسوسان رسید! برایم مهم نیست. امیدوارم کنجکاوی ات ارضا شده باشد. چنانچه دیگر به دیدنم نیایی، ناراحت نمی شوم. از آن عنایت برخوردار شدم و شکرگزارم! بر این محنت هم صبر می‌کنم! همان طور که گفتی، حکمت و مصلحتی در کار است. تو این ماجرا را برای هر کسی نقل نکن! نمی‌خواهم کار تو هم به سیاهچال بکشد! بنی عباس مثل بنی امیه، آل علی را رقیب خود می‌دانند. باور دارند که امامان بالاترین تهدید برای حکومت ظالمانه و غاصبانه ی آن هایند. پس هیچ کرامتی را از آنها تحمل نمی‌کنند. می‌ترسند دل‌های مردم بیش از پیش متوجه حقانیت امامان شود! از شمع چیزی نمانده بود. نگهبان آمد و منتظر ماند. ابن خالد ایستاد و شیشه را برداشت. ــ من گمان کنم این رشته سر دراز دارد! هنوز این سرگذشت به پایان نرسیده است. باید صبر کنیم و ببینیم! نگهبان سطل را داخل گذاشت. قفل را از حلقه گشود و بیرون ایستاد. شمع انگار خسته شده باشد، قد کشید و خاموش شد. ابن خالد، ابراهیم را در آغوش کشید و رفت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🍂 🍃🌲 🍂 پاییز زیبا 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌
🌙 «به شوق نور در ظلمت قدم بردار به این غم های جان آزار دل مسپار که مرغانِ گلستان‌زاد که سرشارند از آواز آزادی نمی‌دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را» «فریدون مشیری» 🍀 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از ارج
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️ مداحی زیبا و بامفهوم «مهدی رسولی» در روزهای فاطمیه با عنوان «بی مردم...» 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
📖 🔺 آزمایش 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
👌🏽 وقتی همه رفتند... 🍀 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۵: آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت: «ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۶: ابن خالد سکه‌هایی را شمرد و به تمیمی داد. تمیمی با اکراه سکه‌ها را در کیسه‌ای ریخت و کیسه را در صندوقی گذاشت. سرحال نبود و به نگهبانان پرخاش می‌کرد. پس از مکثی طولانی، نگاهش را به ابن خالد دوخت. سعی کرد دوستانه حرف بزند. ــ کافی است، ابن خالد! کافی است! دست بردار از این کنجکاوی دردسر ساز. می‌ترسم رفت و آمد هر روز تو به زندان و سرک کشیدنت به سیاهچال برایم گران تمام شود! برای خبرچینان و دشمنان من موضوع رفت و آمد تو بالاتر از یک کنجکاوی ساده است. با نگاه به نمایی از قصرهای مرتفعی اشاره کرد که گنبد و باروهایش همانند دشنه‌هایی، آسمان بیرون از زندان را شکافته بودند. ــ از مقامات بالا به من هشدار داده اند. نمی‌خواهم برای تو مؤاخذه شوم. چرا می‌خواهی هر روز او را ببینی؟ در او چه دیده‌ای؟ دفتری قطور را ورق زد و یادداشتی را خواند. ــ ابراهیم فرزند هاکف. پارچه فروش، فرزند پارچه فروش. رافضی. با دختری به نام آمال ازدواج کرده است که پدر و مادرش از دشمنان حکومت بوده اند. ناگهان ادعای معجزه کرده و گفته است که امامش یعنی ابن الرّضا داماد خلیفه ی مرحوم مأمون الرشید، او را در ساعتی، از دمشق به کوفه و مدینه و مکه برده است. یحتمل قصد داشته است با این ترفند عده‌ای از جاهلان و رافضیان شام را دور خود جمع کند و شورشی به راه بیندازد. به ابن خالد خیره شد. ــ تو چه فهمیده‌ای؟ ابن خالد خندید و ایستاد. ــ کدام شورش؟ او یک پارچه فروش ساده است. مثل من که یک ادویه فروش ساده‌ام! سرگذشتش را برایم تعریف کرد. هیچ ارتباطی با مخالفان حکومت ندارد. او بیمار است و من سعی دارم معالجه‌اش کنم. ــ فراموش نکن که تو یک ادویه فروشی، نه یک طبیب. از طرفی آن پایین، بیمارستان نیست! ما علاقه‌ای به معالجه ی کسی که در سیاهچال است، نداریم. محکوم شدن به سیاهچال یعنی محکوم شدن به مرگی شاق و تدریجی! مَخلص کلام؛ این آخرین باری است که او را می‌بینی! دیگر کافی است! مراقب باش، ابن خالد! این بازی خیلی خطرناک است! به اندازه ی کافی به تو لطف کرده‌ام! راضی نباش که موقعیتم به خطر بیفتد! ابن خالد پیش از رفتن پرسید: «از آمال خبری داری؟ رهایش کرده اند یا هنوز دربند است؟» تمیمی دفتر را آرام بست و سر تکان داد. ــ نمی‌دانم. بعید است رهایش کرده باشند. فراموش نکن که پدر و مادرش را کشته‌اند و او حتماً به دنبال انتقام بوده است. شاید بین او و ادعای شوهرش ارتباطی کشف شود! اگر حرف نزند، راه‌هایی هست که زبانش را باز کنند! مطمئنم که در این باره از ابراهیم هم تفتیش خواهد شد. شمع را که روشن کرد. ننشست. به دیوار تکیه داد. به ابراهیم گفت: «می‌دانستم دیر یا زود می‌گویند که دیگر به دیدنت نیایم. این آخرین دیدار ماست. به بازرگانی که به شام و مصر می‌رفت، سپردم که از خانواده و دکانت سراغ بگیرد و سلامتی ات را خبر دهد و خبری از آن ها بیاورد. به محض آن که خبری برسد، هر طور هست به اطلاعت می‌رسانم. ابراهیم خواست دست ابن خالد را بگیرد؛ زنجیر نگذاشت. ــ زبانم از تشکر قاصر است. خدا به تو اجر دهد! این روزها لحظه شماری می‌کردم تا بیایی! دلخوشی ام در این گوشه از زیرزمین نمور بغداد، همین بود! ابن خالد نشست. دست ابراهیم را گرفت. ــ در این فرصت اندک، باز هم از امام برایم بگو؛ از آن سفر! ابراهیم لبخند زد. ــ من در این تاریکی و در این دل زمین، لحظه به لحظه آن سفر را به یاد می‌آورم و با خودم مرور می‌کنم. دلم به همین خوش و روشن است! نماز خوانده بودم و سیدالشهدا را زیارت می‌کردم و اشک می‌ریختم. ناگهان دیدم که جوانی در نهایت مهابت و وقار به من نزدیک شد. شبیه شامیان نبود. همان لحظه فهمیدم دیدن او و نزدیک شدنش به من اتفاق ویژه‌ای است. با صدایی که طنینی نافذ و زیبا داشت، سلام کرد و گفت: «ابراهیم فرزند هاکف! با من بیا.» با تمام وجود احساس کردم که باید اطاعت کنم. ناخودآگاه برخاستم و همراهش شدم. چنان بزرگی و شوکتی داشت که به خودم جرأت ندادم بپرسم: «شما کیستید و قرار است به کجا برویم؟» از ذهنم گذشت که شاید او را فرستاده اند تا مرا به کاروانی برساند که به حلب می‌رفت. از مقام، بیرون آمدیم و چند قدمی که رفتیم. دیدم در حیاط مسجدی دیگرم. گفت: «این جا مسجد کوفه است!» نزدیک بود از تعجب بیهوش شوم! با خودم گفتم حتماً در خوابم و باز هم خواب سفر می‌بینم. وارد شبستان شدیم و نزدیک محراب و ستون‌ها و جایی که امیر المؤمنین قضاوت می‌کرد، نماز خواندیم و دعا کردیم. او به من می‌گفت هر کجا چه نمازی و چه دعایی بخوانم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🦜 پرندگان، هیچ‌گاه در قفس لانه نمی‌سازند. زیرا نمی‌خواهند اسارت را برای جوجه‌های خویش به ارث بگذارند. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔘 گنج 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃