eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
903 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦅 🍃🌲 چه بسا که شکارچی، شکارِ شکار خود شود! دنیا دار مکافات است. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 کودکانی که به شوق فداکاری، می بالند و بزرگ می شوند! ✊🏽 فریاد کودک یمنی بر سر دولتمردان کاخ سفید! ⛰ / نامداران راهدان ╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba . ╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
هدایت شده از رو به راه... 👣
🌸 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
امام جواد (درود خدا بر او): «هر كه به خواستگاری دختر شما آید و به تقوا و تدیّن و امانتداری او مطمئن می باشید با او موافقت كنید و گرنه فتنه و فساد بزرگی در روی زمین پدید خواهد آمد.» [تهذیب الاحکام، جلد ۷، رویه ی ۳۹۶، حدیث ۹] 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۷: ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد. ــ مرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۸: ابن ابی داوود به زرقان اشاره‌ای کرد. او کاغذی برداشت. نی در مرکب زد و با سرعت چیزی نوشت و مهر کرد. زرقان نامه را لوله کرد و به ابن خالد داد. ــ برو ابن مشحون را پیدا کن و بگو نامه را ثبت کند! از منشیان ویژه است! ــ فرمودید ابن مشحون؟ زرقان چشمکی زد و سری تکان داد. ابن ابی داوود روی تخت نشست و با اخم عصایش را به طرف ابن خالد گرفت. ــ بهتر است سنگ تمام بگذاری و موفق شوی، وگرنه کاری می‌کنم که در بغداد کسی از تو چیزی نخرد و چیزی به تو نفروشد! شاید هم بگویم دکانت را مصادره کنند! آن زندانی را هم به تنور وزیر خواهم سپرد! نامش چه بود؟ ــ ابراهیم! این ابراهیم خیلی لجوج و احمق است! اگر در همان دمشق حاضر شده بود دست از ادعایش بردارد، کارش به بغداد و سیاهچال نمی‌کشید! نصیحتش کن و بگو اگر عقل به کله ی پوکش نیاید، هرگز از سیاهچال نجات نخواهد یافت! کاری می‌کنم که همان جا در سلولش زنده به گور شود! به او داروهایی بخوران که دست از تعصب و مقاومت بکشد! اگر او را به همکاری واداری، ترتیبی می‌دهم که ادویه‌های لازم برای تهیه ی غذا در دیوان قضا و زندان از تو خریداری شود! این یعنی ثروتی که در خواب هم ندیده‌ای! اگر این ابراهیم، این کرم باغچه، قدر موقعیت خودش را بداند و همکاری کند، دستور می‌دهم که برای ده سال از دادن مالیات معاف شود! دیگر چه می‌خواهد؟ تو دیگر چه می‌خواهی؟ بنی عباس چنان ثروتی دارد که سلیمان نبی هم به خواب نمی‌دیده است! ما بخیل نیستیم، اگر لقمه‌ای از این خوان گسترده و بی‌انتها به تو یا آن ابراهیم بی نوا برسد. ابن خالد چنان تعظیم کرد که سرش به دیواره ی تخت خورد. بچه‌ها خندیدند. ــ خدا از زبانتان بشنود عالی جناب! از بزرگواریتان ممنونم! ــ نزد دوستت ابن زیات هم بروی، همین نسخه را برایت می‌پیچد. راه دیگری ندارد. فکر می‌کنی برای چه او آن تنور را ساخته است؟ ــ برای این که نشان دهد سایه ی دشمنان بنی عباس را با تیر می‌زند! هیچ کس باور نمی‌کند که او همان منشی آرام و مهربان است که تبدیل شده است به جلادی تمام عیار! ــ من باور می‌کنم. من و او باید کاری کنیم تا خلیفه خیالش راحت باشد که چشم‌ها و گوش‌های همیشه بیداری دارد که مراقب اوضاع هستند! باید همیشه قبل از معتصم از وقایع مطلع باشیم و راه چاره‌ای در آستینمان باشد وگرنه فرصت طلبانی که در سایه کمین کرده‌اند، جایمان را می‌گیرند. ــ کار سختی دارید، قربان! استراحتی در کار نیست. ــ درست فهمیده ای! ما به خودمان رحم نمی‌کنیم، چه رسد به دیگری! ابن الرضا همین روزهاست که وارد بغداد شود. می‌خواهیم تحت نظر باشد. اگر هم زمان ابراهیم در کوی و برزن ادعایش را تکذیب کند، عالی خواهد بود! بهتر است از این نمی‌شود! کی معتصم می‌تواند به چنین ریزه کاری‌هایی فکر کند؟ راستی تو خبری از خانواده ی ابراهیم نداری؟ ــ نه! ــ ابراهیم چی؟ از وقتی دستگیر شده است، خبری از آن ها ندارد. ــ شما خبری از خانواده‌اش دارید؟ ــ به او بگو اگر همکاری نکند، مادرش را به زندان می‌اندازیم و همسرش را به کنیزی می‌فروشیم. ◀️ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «در شگفتم از بخيل! به سوى فقرى مى‌شتابد كه از آن مى‌گريزد و سرمايه‌اى را از دست مى‌دهد كه براى آن تلاش مى‌كند. در دنيا چون تهيدستان زندگى مى‌كند، امّا در آخرت چون سرمايه‌داران محاكمه مى‌شود.» [حکمت ۱۲۶] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
می توانی به گونه ای باشی که هیچ چیز آن‌ اندازه که نگرانش بوده ای دیگر نگران کننده نباشد! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه می‌خوردند، از پشت پنجره زن همسایه را دیدند كه لباس‌هایی را شسته و روی بند پهن می‌کند. زن گفت: ببین! لباس‌ها را خوب نشسته است. شاید نمی‌داند که چه طور لباس بشوید یا این که پودر لباسشویی‌اش خوب نیست! شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت. مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباس‌ها را پهن می‌کرد، این گفت‌وگوی تكراری اتفاق می‌افتاد و زن از بی‌سلیقه بودن زن همسایه می‌گفت. یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس‌های شسته‌شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می‌رسید، شگفت‌زده شد. به شوهرش گفت: نگاه کن! سرانجام یاد گرفت چه گونه لباس‌ها را بشوید. شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره‌های خانه‌ را تمیز کردم! 📎 زندگی هم همین‌طور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه ی شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. پیش از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به این که خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ابتدا شیشه ی ذهن خودمان را پاک کنیم و در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌹 آرزویی غیر از این در سینه‌ی عُشّاق نیست ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۸: ابن ابی داوود به زرقان اشاره‌ای کرد. او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش از این وقتم را نگیر! ابن خالد تعظیم کنان بیرون رفت. ابن مشحون را در تالار مقابل باغ پیدا کرد. نامه را که دید، لبخندی زد و آن را ثبت کرد و به او بازگرداند. ــ آفرین بر تو! با چه جادویی توانستی این نامه را بگیری؟ کسی نزدیکشان نبود. ابن خالد آنچه را اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت: «راست گفته‌اند که قدرت، زور گویی می‌آورد! گیرم انداخت! شیطان را درس می‌دهد!» ابن مشحون گفت: «بیچاره نماز می‌خواند و ذکر می‌گوید، اما مبدأ و معاد را باور ندارد! این‌ها با معاویه محشور می‌شوند که به مردم کوفه گفت من برای نماز و زکات و حج با شما نجنگیدم، بلکه هدفم آن بود که بر شما حکومت کنم! در مقابل، علی بن ابی طالب می‌گفت پروردگارا تو می‌دانی که من حکومت و فرمانروایی بر مردم را نمی‌خواهم یا نمی‌خواهم بر ثروتم بیفزایم بلکه می‌خواهم شعائر دین را برپا دارم و جامعه را اصلاح کنم تا مردم ستم دیده در امنیت زندگی کنند و احکام دینی اجرا شود!» ............🍀........ یاقوت چوب های دارچین را در هاون سنگی بزرگ می کوبید. کار اصلیش همین بود؛ کوبیدن و خرد کردن ادویه جات؛ کاری همیشگی که نشان می داد دکان عطاری حیات دارد و نفس می کشد. بعد از ظهر گرمی بود. میدان و بازار خلوت بودند و انگار چرت می زدند. ابن خالد روی صندلی نشسته بود و با نامه ی قاضی القضات، خودش را آرام باد می زد. دست و دلش به کاری نمی رفت، نگاه سرگردانش به جایی بند نمی شد تا آن که به لباس یاقوت افتاد، کهنه و رنگ و رو رفته بود. چند سکه ای از قوطی برداشت و روی میز کوبید. _ سکه ها را بردار! یاقوت دسته ی چوبی هاون را رها کرد و برخاست. سکه ها را برداشت. راضی بود که قرار بود از دکان بیرون برود. _ چی بخرم ارباب؟ ابن خالد وراندازش کرد. کفش هایش هم کهنه بودند و بارها آن ها را به پینه دوز دوره گرد داده بود تا بندهایش را به کفی اش بدوزد. سه سکه ی دیگر به او داد. _ برو کفش و پیراهنی برای خودت بخر! چشمان یاقوت برق زد هنوز باور نکرده بود. _ برای خودم؟ _ پیراهن و کفشی بخر که خودت می پسندی! یک روز هم باید بروی موهایت را اصلاح کنی! تو جوانی! باید به ظاهرت بیشتر اهمیت بدهی! یاقوت نگران شد. _ می خواهید من را بفروشید؟ ابن خالد خندید. _ نه شاید یکی دو ماه دیگر برایت الاغی هم خریدم تا خریدها و بردن سفارش ها را راحت تر انجام دهی؟ یاقوت خوشحال و خندان به راه افتاد و رفت. هنوز به آن طرف میدان نرسیده بود که مردی وارد دکان شد و سلام کرد. لباسش شبیه نگهبانان کاروان بود. معلوم بود عجله دارد. ساق بندهایش هنوز تا نزدیک زانو بسته بود. کفش مخصوص سفر به پایش بود. _ شما ابن خالدید؟ از کیسه ای چرمی که از شانه اش آویزان بود، کاغذی لوله شده بیرون کشید و به سوی او گرفت. _ مردی به نام هذیل این را در دمشق به من داد تا به شما برسانم. ابن خالد نامه را گرفت. خوشحال شده بود که خبری از دمشق رسیده است. _ خوش خبر باشی، برادر! بنشین تا برایت شربتی آماده کنم! مرد به طرف در عقب رفت. _ باید بروم! _ حق الزحمه ی شما چه قدر است؟ _ هذیل حساب کرده است. ابن خالد سکه های داخل قوطی را بهم ریخت و دیناری بیرون آورد. آن را کف دست او گذاشت. _ این هم انعام شما. ممنونم! مرد تشکر کرد و رفت. ابن خالد بند دور کاغذ را با نوک چاقو برید و آن را باز کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄