┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند.
صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند، از پشت پنجره زن همسایه را دیدند كه لباسهایی را شسته و روی بند پهن میکند.
زن گفت:
ببین! لباسها را خوب نشسته است. شاید نمیداند که چه طور لباس بشوید یا این که پودر لباسشوییاش خوب نیست!
شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت.
مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباسها را پهن میکرد، این گفتوگوی تكراری اتفاق میافتاد و زن از بیسلیقه بودن زن همسایه میگفت.
یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباسهای شستهشده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفتزده شد.
به شوهرش گفت:
نگاه کن! سرانجام یاد گرفت چه گونه لباسها را بشوید.
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجرههای خانه را تمیز کردم!
📎
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه ی شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد.
پیش از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به این که خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ابتدا شیشه ی ذهن خودمان را پاک کنیم و در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم.
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌹
آرزویی غیر از این در سینهی عُشّاق نیست
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۸: ابن ابی داوود به زرقان اشارهای کرد. او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۹:
ابن ابی داوود ایستاد.
ــ حالا برو و بیش از این وقتم را نگیر!
ابن خالد تعظیم کنان بیرون رفت. ابن مشحون را در تالار مقابل باغ پیدا کرد. نامه را که دید، لبخندی زد و آن را ثبت کرد و به او بازگرداند.
ــ آفرین بر تو! با چه جادویی توانستی این نامه را بگیری؟
کسی نزدیکشان نبود. ابن خالد آنچه را اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت:
«راست گفتهاند که قدرت، زور گویی میآورد! گیرم انداخت! شیطان را درس میدهد!»
ابن مشحون گفت:
«بیچاره نماز میخواند و ذکر میگوید، اما مبدأ و معاد را باور ندارد! اینها با معاویه محشور میشوند که به مردم کوفه گفت من برای نماز و زکات و حج با شما نجنگیدم، بلکه هدفم آن بود که بر شما حکومت کنم! در مقابل، علی بن ابی طالب میگفت پروردگارا تو میدانی که من حکومت و فرمانروایی بر مردم را نمیخواهم یا نمیخواهم بر ثروتم بیفزایم بلکه میخواهم شعائر دین را برپا دارم و جامعه را اصلاح کنم تا مردم ستم دیده در امنیت زندگی کنند و احکام دینی اجرا شود!»
............🍀........
یاقوت چوب های دارچین را در هاون سنگی بزرگ می کوبید. کار اصلیش همین بود؛ کوبیدن و خرد کردن ادویه جات؛ کاری همیشگی که نشان می داد دکان عطاری حیات دارد و نفس می کشد. بعد از ظهر گرمی بود. میدان و بازار خلوت بودند و انگار چرت می زدند. ابن خالد روی صندلی نشسته بود و با نامه ی قاضی القضات، خودش را آرام باد می زد. دست و دلش به کاری نمی رفت، نگاه سرگردانش به جایی بند نمی شد تا آن که به لباس یاقوت افتاد، کهنه و رنگ و رو رفته بود. چند سکه ای از قوطی برداشت و روی میز کوبید.
_ سکه ها را بردار!
یاقوت دسته ی چوبی هاون را رها کرد و برخاست. سکه ها را برداشت. راضی بود که قرار بود از دکان بیرون برود.
_ چی بخرم ارباب؟
ابن خالد وراندازش کرد. کفش هایش هم کهنه بودند و بارها آن ها را به پینه دوز دوره گرد داده بود تا بندهایش را به کفی اش بدوزد. سه سکه ی دیگر به او داد.
_ برو کفش و پیراهنی برای خودت بخر!
چشمان یاقوت برق زد هنوز باور نکرده بود.
_ برای خودم؟
_ پیراهن و کفشی بخر که خودت می پسندی! یک روز هم باید بروی موهایت را اصلاح کنی! تو جوانی! باید به ظاهرت بیشتر اهمیت بدهی!
یاقوت نگران شد.
_ می خواهید من را بفروشید؟
ابن خالد خندید.
_ نه شاید یکی دو ماه دیگر برایت الاغی هم خریدم تا خریدها و بردن سفارش ها را راحت تر انجام دهی؟
یاقوت خوشحال و خندان به راه افتاد و رفت. هنوز به آن طرف میدان نرسیده بود که مردی وارد دکان شد و سلام کرد. لباسش شبیه نگهبانان کاروان بود. معلوم بود عجله دارد. ساق بندهایش هنوز تا نزدیک زانو بسته بود. کفش مخصوص سفر به پایش بود.
_ شما ابن خالدید؟
از کیسه ای چرمی که از شانه اش آویزان بود، کاغذی لوله شده بیرون کشید و به سوی او گرفت.
_ مردی به نام هذیل این را در دمشق به من داد تا به شما برسانم.
ابن خالد نامه را گرفت. خوشحال شده بود که خبری از دمشق رسیده است.
_ خوش خبر باشی، برادر! بنشین تا برایت شربتی آماده کنم!
مرد به طرف در عقب رفت.
_ باید بروم!
_ حق الزحمه ی شما چه قدر است؟
_ هذیل حساب کرده است.
ابن خالد سکه های داخل قوطی را بهم ریخت و دیناری بیرون آورد. آن را کف دست او گذاشت.
_ این هم انعام شما. ممنونم!
مرد تشکر کرد و رفت. ابن خالد بند دور کاغذ را با نوک چاقو برید و آن را باز کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿
🍀 تو مهربانی...
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
این قدَر کز تو دلی چند بُوَد شاد، بس است/
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
«صائب تبریزی»
☘ «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤡 روش های جدید معروف شدن
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🍀🍁🍀
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو، هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده است
خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا می دهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرویِ من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده است این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
«علی رضا بدیع»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144200951404980916.mp3
7.49M
🌿
🎶 «زیبا صنم»
🎙 مهدی یغمایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
«شرح در تصویر»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
➡️ گذشته های گذشته
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌺 زادروز بهترین پدر
و روز پدر بر همه مبارک!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
معنای «صبر» این نیس که بتوانی معطل بمانی؛
«صابر بودن» یعنی این که بتوانی موقع انتظار، نگرش خوب و مثبتت را حفظ کنی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄