فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿
🍀 تو مهربانی...
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
این قدَر کز تو دلی چند بُوَد شاد، بس است/
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
«صائب تبریزی»
☘ «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤡 روش های جدید معروف شدن
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🍀🍁🍀
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو، هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده است
خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا می دهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرویِ من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده است این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
«علی رضا بدیع»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144200951404980916.mp3
7.49M
🌿
🎶 «زیبا صنم»
🎙 مهدی یغمایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
«شرح در تصویر»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
➡️ گذشته های گذشته
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌺 زادروز بهترین پدر
و روز پدر بر همه مبارک!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
معنای «صبر» این نیس که بتوانی معطل بمانی؛
«صابر بودن» یعنی این که بتوانی موقع انتظار، نگرش خوب و مثبتت را حفظ کنی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«هرگز نمیرد آن که علی شد امام او»
👏🏽 مولودی
🌿 «زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
«مردانه ترین شانه ی دنیا را داشت
پر مِهرتر از سینه ی دریا را داشت
لبخـند لبـش دلخوشی مـادر بود
یک عمر ولی دلهره ی ما را داشت»
🖤 به یاد همه ی پدران آسمانی، صلوات!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۰:
روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به خواندن کرد. مدتی بود که منتظر خبری از دمشق بود. کم کم چهره اش را اندوه و تعجب فراگرفت.
هذیل نوشته بود که نشانی از خانواده ی ابراهیم به دست نیاورده است. خانه و دکانش فروخته شده است و کسی نشانی از او ندارد. از ابوالفتح و طارق و شعبان هم خبری نبود. بار دیگر نامه را خواند. چه طور ممکن بود که آن ها ناپدید شده باشند؟
حدس زد کار مأموران باشد.
شاید آن ها را به زندان انداخته بودند! اگر چنین بود ابن ابی داوود به او می گفت تا راحت تر بتواند ابراهیم را به همکاری وادارد. فرض دیگر آن بود که همگی فرار کرده باشند؛ اما به کجا؟ دکان ابراهیم و ابوالفتح را مصادره کرده بودند؟ شاید همگی را تبعید کرده بودند؟ نامه را ریز ریز کرد و در سطل زباله ریخت. منتظر ماند تا یاقوت بازگشت. کفش و لباسش را دید و دستی به شانه اش زد. پیراهن زغفرانی رنگ بود با چهارخانه های دارچینی.
_ آفرین! سلیقه ی خوبی داری! این را نمی پوشی تا این که موهایت را کوتاه کنی و به حمام بروی!
دستار به سر انداخت و کوزه ای شربت عسل و نامه ی قاضی القضات را برداشت.
_ کفش و لباس نو، حواست را پرت نکند!
برو اسبم را بیاور.
تمیمی نامه را خواند و خندید. نگاهش به کوزه ی شربت بود. ابن خالد او را از اشتباه در آورد.
_ این شربت برای زندانی است! باید تقویت شود!
_ چه به قاضی القضات دادی که توانستی این مجوز را بگیری؟ یک غلام بچه ی زیبا؟ شاید،تو از مأموران مخفی هستی و من خبر ندارم!
_ شاید! ممکن است قاف ۱۶۳ را از سیاه چال به زندان عادی منتقل کنی؟
در نامه به این موضوع اشاره نشده است! متأسفم!
ابن خالد با کف دست به پیشانی اش زد.
_ لعنت به شیطان! چه شد که فراموش کردم این را از آن مردک بخواهم؟
تمیمی دستش را فشرد.
_ ناراحت نباش! اگر بتوانی او را سر عقل بیاوری که دست از ادعایی که کرده است بردارد و همکاری کند. آزاد می شود و می رود پی زندگی اش! خدمت بزرگی به او می کنی! کم پیش می آید که کسی این شانس را پیدا کند که بتواند از سیاه چال نجات یابد! البته اگر موفق نشوی، او کشته خواهد شد و تو همه ی دارایی ات را از دست خواهی داد!
_ دستور بده بیشتر به او رسیدگی شود!حمام، لباس، غذا، دارو، روشنایی، نظافت، سلولی بزرگ تر!
تمیمی نامه را لای دفتری گذاشت.
تو کارت را درست انجام بده، من کارم را بلدم! پیشنهاد می کنم امروز بروی و فردا بیایی! در این فرصت او را به حمام می فرستم و می گویم غذایی درست و حسابی به او بدهند و سلولش را تمیز کنند! با این نامه ای که آورده ای تا حدودی دستم باز است!
ابن خالد مردد بود.
حالا به سراغش بروی از گند خودش و سلولش حالت به هم می خورد!
_ از خانواده اش خبری داری؟ زندانی شده اند؟
_ گزارشی به من نرسیده است؟ بعید نیست قاضی القضات آن ها را به بند کشیده باشد تا زندانی را برای همکاری تحت فشار قرار دهد!
ابن خالد تا حدودی مطمئن شد که دست مأموران حکومت به خانواده ی ابراهیم نرسیده است. کوزه را روی میز به طرف تمیمی سراند.
_ این شربت را به او برسان.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄