eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
728 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 گردان تک نفره بهترین تک تیرانداز تاریخ جهان 🌷 شهید_عبدالرسول_زرین ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۶: ــ این‌ها را نمی‌دانستم. من هم نگران شدم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۷: پس از صبحانه‌ای مفصل، دست یاقوت را گرفت و با خود به بازار مال فروش‌ها برد. یاقوت از هیجان به خود می‌لرزید. فهمیده بود که ارباب می‌خواهد برایش درازگوشی بخرد که از آن پس بازارها را پیاده گز نکند و کیسه‌ها و قرابه‌ها را به دوش نکشد. وارد اسطبلی بزرگ شدند. دور تا دور آخورهایی بود و الاغ‌ها و قاطرهایی در رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف. بوی تیز ادرار و سرگین، دماغ را آزار می‌داد و چشم را به اشک می‌انداخت. پیرمردی که پشت کُره قاطری قشو می‌کشید، با حرکت ملایم سر، سلام داد. ابن خالد به یاقوت گفت: «هر کدام را می‌خواهی، انتخاب کن! مشکل پسند نباش! ‌سخت گیری را بگذار برای وقت ازدواج! درازگوشی را انتخاب کن که به تو خدمت کند، نه آن که خدمتکاری بخواهد! دوری بزن و همه را ببین! قرار نیست به طویله ای دیگری سر بزنیم! باید به سر کارت برگردی! من کار مهمی دارم...» یاقوت حرف اربابش را قطع کرد. ــ همان را می‌خواهم! به کره قاطری اشاره کرد که قشو می‌شد. قوی و پا بلند بود و رنگ کهربایی لطیفی داشت. ابن خالد لبخند زد. ــ آفرین! همان که اول به دلت می‌نشیند، معمولا بهترین انتخاب است! چانه زدن با تو. اگر بتوانی کاری کنی که دیناری بدهیم و این قاطر را ببریم، خورجینی هم برایت می‌خرم! با همان کره قاطر که خورجینی بر پشتش بود، از بازار مال فروش‌ها بیرون آمدند. لبخند از لبان یاقوت دور نمی‌شد. ــ اسمش را چه می‌گذاری؟ ــ کهربا. ــ حالا به دکان برو و به کارهایت برس! وای به حالت اگر وقتی برگشتم از هم چراغ‌ها بشنوم که با کهربا در میدان تاخت و تاز می‌کرده‌ای! از کاری که کردم پشیمانم نکن! ــ خیالتان راحت! یاقوت بر پشت کهربا پرید و دور شد. ابن خالد شیشه ی عطر زرد رنگ زعفران را از کیسه‌ای چرمی که بندش را به شانه انداخته بود، بیرون کشید و بویید. ــ خدایا کمکم کن تا این ماجرا به خیر بگذرد. اسبش را از اسطبل گرفت و خود را به مدینة السلام رساند. از دربانان پرسید که چه گونه خودش را به کاخ وزیر برساند. کنار هر دری، شیشه ی عطر را نشان می‌داد و می‌گفت: «گران بهاترین عطر جهان است! از خراسان رسیده است! من از دوستان وزیرم! روزگاری هم درس بوده‌ایم! این تحفه و نامه‌ای را باید به ایشان برسانم!» ساعتی طول کشید تا از درها و سراهایی بگذرد و خود را به وزیر نزدیک کند. دربانی که کلاهی مرصع و کمربندی طلایی داشت، با لبخند اما با صدایی سخت گفت: «استانداران هم باید روزها در انتظار بمانند تا جناب وزیر اذن ورود دهند! تو که به گمانم محلی از اعراب نداری!» ابن خالد از کیسه ی چرمی نامه‌ای لوله شده را بیرون کشید و صدایش را کلفت کرد. ــ حامل نامه‌ای از سوی قاضی‌القضاتم! مراقب حرف زدنت باش تا دهانت را گل نگرفته‌اند! دربان با همان لبخند، چشمانش را گرد کرد. ــ چرا ایشان باید نامه اش را به تو بدهد بیاوری؟ ابن خالد چهره جلو برد. ــ برو از خودش یا از جناب زرقان بپرس! ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جای این واقعیات در کتاب های درسی ما واقعاً خالی است! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🌼」 دلتان نگیرد از تلخی‌ها. یک نفر هست همین حوالی، دورتر از نگاه آدم‌ها، نزدیک‌تر از رگ گردن به آن ها؛ با او که باشی چنان دستتان را می‌گیرد که مات می‌شوند تمام کسانی که روزی به شما پشت پا زدند. 🍀 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 💠 فرهنگ زیبای ایرانی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
2_144178960554765299.mp3
5.17M
🎼 🇮🇷 «فوق العاده» 🎙 «امیر حقیقت» ☘ هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ☘ ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
پشت هر زمستان سرد، بهاری لطیف است و پشت هر شب تاریک، طلوعی روشن. 🌅 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🔘 عبرت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂🍃 چند سال پس از آن که از دنیا مى روید کسی به خاطر نخواهد آورد که چه قدر ثروتمند و زیبا بوده اید، اما همه یادشان خواهد ماند که چه تأثیرى روى دل ها و ذهن ها گذاشته اید. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」 🔹 آدمی که باهاش دوست می‌شی، همونیه که باهاش بحثت می‌شه. 🔹 ماشینی که می‌خری، همونیه که نیاز به تعمیر داره و باید خرجش کنی. 🔹 کاری که ازش لذت می‌بری، همونیه که باید دلهره ی اون رو هم تحمل کنی. 🔹 همسری که برای زندگی انتخاب می‌کنی، همونیه که باهاش به اختلاف می‌خوری و دعواتون می‌شه. 🔹 بچه‌ای که با شیرین‌کاری هاش عشق می‌کنی، همونیه که خرابکاری به‌ بار می آره و اضطراب آینده‌ش رو داری. 💢هر چیزی و هر کسی که بهت حال خوبی می‌ده، لازمه نقص‌هاش رو هم بپذیری. این‌طوری حال خوبت حفظ می‌شه. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹💠🔹🔹 🍀 «ایرانی های همیشه عفیف» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۷: پس از صبحانه‌ای مفصل، دست یاقوت را گرفت و با
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۸: دربان قلم در مرکب زد و روی کاغذی کوچک گذاشت. ــ امیدوارم از همان طرف راهی سیاهچال نشوی! کسی که وقت وزیر را بگیرد، از در اندرونی به سیاهچال فرستاده می‌شود! نامت چیست؟ ــ مرقوم بفرمایید علی بن خالد، هم شاگردی قدیمی آن جناب، آورنده ی نامه ای مهم، به همراه شیشه‌ای عطر خالص زعفران از خراسان! دربان آن ها را نوشت و کاغذ را لای پارچه‌ای ابریشمین و حاشیه دوزی شده گذاشت و به خدمتکار داد. خدمتکار پشت در ناپدید شد. ــ بمان تا ببینم به حضور پذیرفته می‌شوی یا نه! شروع به قدم زدن کرد و به تماشای درختچه‌ای کوتاه و پرشاخ و برگ ایستاد که در گلدانی بزرگ بود. دربان گفت: «برو آخر صف بنشین! شاید تا وقت نماز هم جوابی نیاید!» ابن خالد این پا و آن پا کرد و سرانجام رفت و کنار پیرمردی خوش لباس و فربه، روی نیمکتی نشست. پیرمرد اندکی خود را کنار کشید و به او نیم نگاهی هم نکرد. ابن خالد پرسید: «پدر جان! خیلی وقت است منتظر نشسته‌ای؟» پیرمرد پشت چشم نازک کرد و بی آن که نگاهش کند، گفت: «من پدر جان تو نیستم! همه از صبح خروس خوان منتظریم!» ابن خالد تازه متوجه شد که حدود چهل نفر دور تا دور اتاق نشسته بودند. نیم ساعتی که گذشت، از پیرمرد پرسید: «از قیافه ات پیداست که از کار برکنار شده‌ای! کجا خدمت می‌کردی؟» پیرمرد با تعجب به او خیره شد. ــ من استاندار خوزستان بودم! نمی‌دانم چرا برکنار شده ام! شما از مأموران ویژه‌اید؟ ــ خدا نکند! من در بازار کهنه، ادویه فروشی دارم!» پیرمرد لب ورچید و خود را باز کنار کشید. در همان وقت، خدمتکاری که ناپدید شده بود، سر از در بیرون آورد و به ملایمت گفت: «در خدمت علی بن خالد خواهیم بود، تشریف بیاورند!» ابن خالد در برابر نگاه‌های متعجب پیرمرد و حاضران ایستاد و به طرف در رفت. ــ علی بن خالد منم! به پیرمرد گفت: «پدر جان! من ادویه فروشم؛ اما دوست قدیمی وزیرم!» دربان کنار کشید. ابن خالد از در گذشت و با خدمتکار همراه شد. از سرسرایی عبور کردند. کنار دری بزرگ، دو نگهبان به جانش افتادند و وارسی‌اش کردند. حتی داخل سوراخ گوش و بینی‌اش هم نگاهی انداختند. نامه و کیسه و دستارش را کاویدند و عطر را بوییدند. ــ این دیگر چه عطری است؟ ابن خالد شیشه را چنگ زد و پس گرفت. ــ مراقب باشید از ده مَن زعفران چنین شیشه ی عطری به دست می‌آید! نگهبان با خنده گفت: «به ما چه؟ بهتر بود به خودشان زحمت می‌دادند و از یک شیشه زعفران، ده مَن عطر می‌گرفتند!» ابن خالد آهسته گفت: «تو هم بامزه‌ای و هم باهوش! شاید روزی تو هم وزیر شدی!» نگهبانی که با او همراه بود، نامه را گرفت و به جوانک گردن درازی داد که قبایی زردوزی شده پوشیده بود. جوانک پیش از آن که پشت در پنهان شود، گفت: «باش تا جناب وزیر اذن حضور دهند!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄