eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
926 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» خاطرات «فرنگیس حیدرپور» اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس به قلم «مهناز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش نخست مادرم همیشه می‌گفت: «چه قدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می‌شدی هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد متین و رنگین.» وقتی دید به حرفش گوش نمی دهم، می‌گفت: «فرنگیس! مردی گفته‌اند، زنی گفته‌اند. کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.» وقتی مادرم این طوری نصیحتم می‌کرد، حرصم می‌گرفت. اصلاً هم دلم نمی‌خواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟! چه اشکال داشت شب‌ها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟! چه اشکال داشت وقتی برای بازی می‌رفتیم سمت قبرستان با هر بهانه‌ای پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم؟! اصلاً بگذارید قصه زندگیم را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی تا فرصت گیر می‌آوردم می‌دویدم سمت کوه‌ها و راحت از چغالوند بالا می‌رفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه می‌دویدم و با سرعت می‌رفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم. دلم می‌خواست زمانی پشت سرم را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد. روی چغالوند که می‌رفتم روی تخته سنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم می‌نشستم انگشتانم را گره می‌کردم و از بین انگشت‌ها روستایمان آوه زین را می‌دیدم. خوشم می‌آمد، وقتی می‌دیدم روستایی به آن بزرگی توی دو تا انگشتم جا شده است. همان وقت‌ها بود که یک روز دیدم توی ده همه مردم می‌روند و می‌آیند خانواده دایی‌هایم خوشحال بودند و حرف می‌زدند. از دختر دایی ام پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «می‌خواهیم برویم زیارت قدمگاه.» ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم می‌آییم؟» گفت: «نه!» وقتی شنیدم با آن ها نمی‌رویم اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همه ی اقوام یک جیپ کرایه کرده‌اند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها راننده ی روستا بود. وقتی ماشین فرمان می‌آمد، با بچه‌ها دنبالش راه می‌افتادیم و سر تا پایمان خاکی می‌شد. همه‌مان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم. همه داشتند آماده می‌شدند بروند. داشتم دیوانه می‌شدم. پرسیدم: «همه‌تان می‌روید؟» گفتند: «آره» می خواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت به آن جا می رفت. شنیده بودم امام حسن عسکری (علیه السلام) از آن جا رد شده است‌. به همین خاطر آن جا قدمگاهی درست کرده بودند. به سمت خانه دویدم و فریاد زنان گفتم: «دالگه، همه دارند می‌روند زیارت ما هم برویم؟» مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چه طور برویم پولمان کجا بود؟!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «باز ارسال داستان به سایر رسانه ها فقط با نشانی کانال مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش نخست مادرم همیشه می‌گفت: «چه قدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: دوم حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشم‌های اشک آلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم می‌خواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایه ی ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟» بعد هم بدون این که یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم جلوی در خانه زانوها را بغل کردم و نشستم. زیر چشمی، به دختر دایی‌هایم نگاه می‌کردم که هی این طرف آن طرف می‌رفتند و شادی می‌کردند. دلم می‌خواست من هم با آن ها بروم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری می کردند. من فقط حرص می‌خوردم و بغض، بیخ گلویم را فشار می داد. همان طور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که می آید. وقتی رسید پرسید: «روله، چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟» تا دست روی سرم کشید، گریه ام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد هق هق کنان گفتم‌: « کاکه، مردم می‌خواهند بروم چم امام حسن. من هم دلم می‌خواهد بروم.» خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویده جویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.» از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدم ها گوش می دادم. با خودم می گفتم کاش ماشین فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه! نمی دانم چه مدت آن‌ جا نشسته بودم که از دور، پدرم را دیدم. که خوشحال و خندان می آمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.» فکر کردم خواب می بینم. نمی دانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود. می دانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر این که دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایه ام را به فرمان داد و پولی هم داد دست دایی ام. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت می فرستد، خوبِ خوب یادم هست که چشم هایش پر از اشک شده بود. می دانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشه ی سر بندش را جلوی چشم هایش گرفته بود و های های اشک می ریخت. از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین می پریدم و مدام می رفتم پیش این و آن و می گفتم: «من هم می آیم زیارت!» وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجره ی پشت ماشین او را نگاه می کردم و برایش دست تکان می دادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه می کرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. توی راه فقط شادی می کردم. زیاد بودیم. ته جیپ به هم فشرده نشسته بودیم و به هم فشار می آوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بی اختیار صلوات فرستادند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: دوم حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشم‌های ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: سوم چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گل‌های صورتی داشت و چشمه‌ای پرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم یک رودخانه ی کوچک بود که ته آن سنگ چ‌های قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم. وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایه ی درخت‌ها نشستیم. آن جا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمی‌شد جایی این قدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد. زن‌ها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت برای اولین بار بود جایی برای زیارت می‌رفتم. زن‌ها به ما می‌گفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم باید حرمت این جا را نگه داریم و... زن دایی‌ام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده می کند.» هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را از اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تند تند می‌گفتم و با انگشت‌هایم یکی یکی می‌شمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم هی می‌گفتم: «خدایا همه آرزوهای باوگه‌ام (پدر جانم) را برآورده کن.» بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود. توی قدمگاه آینه‌کاری بود هی این ور و آن ور می‌رفتم و عکس خودم را توی آینه‌ها می‌دیدم و خوشم می‌آمد. زن دایی گوهر که دید دارم بازیگوشی می‌کنم آرام گفت: «فرنگ بیا این جا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. جلو رفتم روی قسمتی از دیوار یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «اگر آرزویی داری این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد. آرزویت برآورده می‌شود.» سکه را چسباندم نیفتاد از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم فکر کردم همه آرزوهایم برآورده می‌شود. بعد دختر دایی‌هایم یکی یکی سکه‌هایشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکه‌ای می‌چسبید همه خوشحال می‌شدیم. تا از قدمگاه بیرون آمدیم با داد و جیغ و فریاد پریدم توی چم. همدیگر را خیس می‌کردیم و با سنگ قورباغه‌ها را می‌زدیم آن جا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود. خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت این طور جایی را ندیده بودم. بعد زن داییم گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود، در میان شن‌های ته آب. زن دایی‌هایم می‌گفتند: «توی آب چنگ بیندازید اگر چنگیر دستتان آمد حتماً آرزویتان برآورده می‌شود.» آستین لباس کردی ام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشم‌هایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد مشتم را طرف زن دایم دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو: پری پری دالگمی... (فرشته! تو مثل مادرمی) فرشته کمک می‌کند و چنگیر به دستت می‌آید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: سوم چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: چهارم چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زن دایی ام باز کردم، گفت: «خودش است.» به بچه‌ها نشان دادم و گفتم ببینید من چه قدر چنگیر جمع کرده‌ام! باورشان نمی‌شد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب می‌خواندم: «پری پری دالگمی.» بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «قبول نیست دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.» می خندیدم و با شادی جواب می دادم: «خب، می خواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چه قدر جمع کرده ام!» با بچه ها توی چشمه شروع به بالا و پایین پریدن کردیم. دایی ام مرتب سفارش می کرد که مواظب باشیم من هی می گفتم: «خالو، تماشا کن!» دوست داشتم دایی ام ما را نگاه کند و ببیند چه قدر خوشحالیم. می‌خندیدیم و جیغ می‌کشیدیم. آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم که برگردیم، دلم گرفت. وسایل را توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشه ی عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود. توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست به صورت خودش کشید صلواتی داد و گفت: «روله (فرزند عزیزم) زیارت قبول!» اشک از روی ریش‌های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه (پدر) هم همراهمان آمده بود.» آن روز بهترین روز زندگیم بود. ............... ۱۰ ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یا الله می‌گفت. فهمیدم مهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند. تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «این‌ها کی هستند؟» دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمده‌اند.» نمی‌دانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند می‌زد. شب، مادرم مرغ سر برید و غذا درست کرد. دو تا مرد مهمان تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت می‌کردند و گاهی زیر چشمی نگاه به من می‌انداختند. صبح که بلند شدم مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره می‌گذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای می‌ریخت دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه (مادر) چیزی شده؟» چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بی صدا گریه می‌کرد. وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد دوباره پرسیدم: «چی شده؟» بدون این که حتی نگاهم کند فقط گفت: «روله چیزی نیست، فقط دعا کن.» مرتب استکان‌ها را توی کاسه‌ای که جلوی دستش بود می‌چرخاند و آبکشی می کرد. آن هم نه یک بار و دوبار. تعجب کرده بودم. بعد یک دفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و های های گریه کردن. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: چهارم چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که ج
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: پنجم تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. می‌دانستم اتفاق بدی دارد می‌افتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف می‌زدند. پدرم می‌گفت: «من این دختر را به اندازه‌ی چشمانم دوست دارم.» یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد ما که فامیل هستیم حواسمان به او هست، بگذارید دخترتان خوشبخت شود.» پدرم گفت: «نمی‌دانم چه کار کنم. باید فکر کنم. این جا هم می‌توانم شوهرش بدهم.» مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «می‌توانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانه‌ی خودش باشد.» سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که می‌خواهیم فرنگیس را به او بدهیم جوان خوبی است. از عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.» پدرم مرتب بهانه می‌آورد. همان جا که ایستاده بود خشکم زده بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسی‌ها را دیده بودم، اما این که خودم عروس شوم... با بچه‌ها هم گاهی عروس بازی کرده بودیم. نمی‌دانستم این حرف‌هایشان چه معنایی می‌دهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه می‌کرد. بی‌چاره مادرم! بعد از آن پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف .جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجه‌ای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست. بیرون خانه با بچه‌ها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد تا رفتم گفت: «فرنگیس باید آماده شوی. می‌خواهیم برویم سفر.» با نگرانی پرسیدم: «کجا؟» سرفه ای کرد و گفت: «عراق! می خواهم تو را آن جا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.» یک دفعه صدای هق هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرف‌هایش، می‌خواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. چه‌قدر زود! می‌خواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچه‌ها تمام نشده. فردا قرار بود عروسک‌هایمان را کنار خانه‌ی ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بود با پسرها مسابقه ی دو بدهیم. اما هیچ کدام از این حرف‌ها از گلویم در نیامد. آن شب عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم‌هایش باز بود و می گفت: «روله (عزیزم) بخواب» آن قدر غمگین بود که من هم گریه‌ام گرفته بود. با گوشه ی سربندش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و چشم از من برنمی‌داشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان می‌کردم همه‌اش از خودم می‌پرسیدند: «یعنی دیگر آنها را نمی‌بینم؟» صبح، اول قیافه ی مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو فرنگیس! بی‌چاره به خودم، بلند شو!» بقچه‌ی کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل می‌گذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه (مادر)! من نمی‌روم عراق.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: پنجم تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ششم ... یک دفعه بغضش ترکید و بلند بلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند ولی با بغض گفت: «فرنگیس جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گُلوَنی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چه قدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند. وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند. پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آمده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستش را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم «دختر» را همان جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت در چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن ها را دیدم، خودم هم گریه ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید مرا می‌بوسید. پدرم با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچه ی کوچکی را که مادرم به من داده بود دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاه خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند. بدون تو می‌میرم.» آن قدر غمگین و زجر آور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد روله، روله، مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها به حالت ناراحتی به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالأخره یک روز باید ازدواج کند. مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین جا. از من دور نشود.» پدرم هنوز دو دل بود گاهی گریه می‌کرد و گاهی توی فکر فرومی‌رفت. نمی‌دانست باید چه کند اما بالأخره تصمیمش را گرفت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ششم ... یک دفعه بغضش ترکید و بلند بلند گفت: «خدا برایشان نسازد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: هفتم با پدرم و همان دو تا فامیل راه افتادیم. آن ها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زن‌ها دوره‌اش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم هم دلم می‌خواست پدرم راضی باشد هم مادرم. اراده‌ای نداشتم اصلاً هیچ چیز دست من نبود این بزرگترها بودند که باید برایم تصمیم می گرفتند. فقط می‌دانستم باید حرف آنها را گوش کنم. پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن می‌خواهم تو را به خانقین ببرم آن جا قرار است عروس شوی. آن جا خوشبخت می‌شوی. دیگر مجبور نیستی آن قدر کار کنی. باید قوی باشی، روله (عزیزم).» با غم و غصه سرم را پایین انداختم. دلم می‌خواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای این که خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.» تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر می‌کردم صدای مادرم را می‌شنوم که ناله می‌کند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه می‌پیچید. در آن لحظات هر صدایی را مثل صدای مادرم می‌شنیدم. دلم می‌خواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. می‌دانستم اگر برگردم، دلش می‌شکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علف‌هایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک‌هایم نشود. بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گل‌های قشنگ؛ گل‌های ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گل‌های ریز، دسته‌ای چیدم و بو کردم. دلم گرفت. اگر توی خانه خودمان بودم با بچه‌ها می‌رفتیم کنگر می‌کندیم. پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف می‌زدند. گاهی از پدرم جلو می‌افتادم و گاهی آن قدر از آن ها دور می‌شدم که پدرم برمی‌گشت و بلند می‌گفت: «فرنگیس، جا ماندی. زود باش بیا.» از سمت چغالوند می‌رفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانه روز باید می‌رفتیم تا به مقصد برسیم. توی راه گاهی پدرم را می‌دیدم که گریه می‌کند اما اشک‌هایش را از من مخفی می‌کرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمی‌خواست پدرم اشک‌هایم را ببیند. خارها به پایین لباسم گیر می‌کردند و به لباسم می‌چسبیدند. پیش خودم می‌گفتم: این خارها انگار دارند مرا می‌گیرند تا نروم! نزدیک ظهر اولین روز، پدرم گفت همین جا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمه‌ای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکان‌های چای قند ریخت و چای‌هایمان را به هم زدیم. وقتی داشتم چایم را به هم می‌زدم، به فکر فرو رفتم. یک دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، زود باش.» فهمیدم آن قدر به فکر فرو رفته ام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوریم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه می‌شدم مرا دارند کجا می‌برند و قرار است چه بشود. با خودم می‌گفتم: «خدایا کاری کن پدرم پشیمان بشود و بگوید برگردیم.» اما پدرم حتی نگاهم نمی‌کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: هفتم با پدرم و همان دو تا فامیل راه افتادیم. آن ها با خودشان تفنگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: هشتم دوباره راه افتادیم خسته شده بودم دلم می‌خواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد توی دل صخره‌ها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکه‌ای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت: «استراحت می‌کنیم و صبح راه می‌افتیم.» ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستاره‌های توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود. مادرم همیشه می‌گفت: «هر کس توی آسمان ستاره‌ای دارد.» ستاره ی من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شب‌ها در آسمان به آن ها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستاره ی خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستاره ی مادرم بود. یک دفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد ستاره‌ام کم نور شد و رنگ باخت و خوابم برد. صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و می‌لرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا می‌انداخت. با خودم گفتم: «کاش توی کوه‌ها گم شویم و برگردیم خانه‌مان! کاش راه را گم کنیم و به جای این که به عراق برویم به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کرده‌ایم.» دوباره راه افتادیم برای اولین بار بود که در عمرم تا آن جا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یک کله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی. اما هیچ کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید این جا ممکن است مأمورها باشند باید حواسمان جمع باشد.» فهمیدم جایی که هستیم خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیل‌هایمان دولا دولا جلو می‌رفتم. توی آن تاریکی همه‌اش این طرف آن طرف را نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم یک دفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیل‌ها بود. مقداری که رفتیم پشت صخره‌ای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.» کمی که استراحت کردیم لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!» وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر می‌کردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه (پدر) برگردیم روستا من این جا را دوست ندارم.» پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله (عزیزم)، فرنگیس، جایی که می‌رویم، هزار برابر بهتر از روستای خودمان است. بلند شو، دخترم... بلند شو!» سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بی‌فایده است. سرنوشتم دست خودم نبود. دوباره راه افتادیم از آن جا به بعد، از روستاها می‌گذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما آب و نان هم می‌دادند. لباس‌هایشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباس‌هایشان و آن همه رنگ خوشم آمده بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄