eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
936 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 گوش خر کوتاه کردی، اسب شد آیا مگر؟! ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۶ یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۷ زمستان‌ها توی خانه‌ی خودمان بودیم. اما وقتی بهار می‌شد، سیاه چادر می‌زدیم. زندگی زیر سیاه چادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همه‌ی دشت خانه‌مان می‌شد. از این‌ که آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت می‌بردم. دو ماه از بهار را زیر سیاه چادر زندگی می‌کردیم. زیر سیاه چادر، بیشتر می‌توانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاه چادر را کنار خانه‌هایمان روی بلندی درست می‌کردیم. برای زدن سیاه چادر، اول زمین را صاف می‌کردیم و سنگ و کلوخ آن را برمی‌داشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی می کندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاه چادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ می‌زدیم. طناب‌ها را از یک طرف به میخ ها و از طرف دیگر به قلاب‌های سیاه چادر وصل می‌کردیم. چند ستون زیر سیاه چادر می‌زدیم و سیاه چادر را بالا می‌بردیم. وقتی سیاه چادر بلند می‌شد و می‌ایستاد زیر لب صلوات می‌دادیم. سیاه چادر مثل آدمی می‌شد که ایستاده و وقتی نگاهش می‌کردم، فکر می‌کردم زنده است. دور سیاه چادر را چیخ (نی هایی است که با طناب و نخ آن ها را به هم می بندند و مثل حصار می شود) می‌زدیم. رختخواب‌ها و وسایل را به دقت داخل سیاه چادر می‌چیدیم. رختخواب‌هایمان بوی خوبی می‌دادند،؛ بوی تازگی. رختخواب‌ها را توی موج کُردی می‌گذاشتیم. موج کری رنگ رنگ بود. مادرم دسته موج‌ها را خوب می‌کشید و سعی می‌کرد رختخواب‌ها را مرتب بچیند. رختخواب‌ها نظم داشتند و هر شب که باز می‌شدند، صبح زود مادرم آن ها را با همان نظم، سر جایشان می‌چید. البته بعضی رختخواب‌ها خیلی کم باز می‌شدند. این رختخواب‌ها مال مهمان‌هایی بودند که ما همیشه به آن ها حسودیمان می‌شد. این رختخواب‌ها نو قشنگ و رنگ رنگی بودند. رختخواب‌های خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخواب‌های مهمان را نداشتند. بعضی شب‌ها، بچه‌های فامیل زیر سیاه چادر ما می‌آمدند و با هم می‌خوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف می‌کردیم و می‌خندیدیم. مادرم دائم می‌گفت: «بخوابید دخترها. چی به هم می‌گویید این قدر؟ بس کنید دیگر.» باز می‌خندیدیم و گوش نمی‌دادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسک روی زمین راه می‌رفت، به آن می‌خندیدیم. بعد برای این که ساکت شویم، مادرم می‌گفت: «نکند حرف شوهر کردن می‌زنید.» دیگر نفسمان بند می‌آمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمی‌خندیدیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🎁 هدیه بده! 😍 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🍀 خوب باش! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☀️ تبیین و روشنگری 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 نرسان بر دل بی کــس غم دوران یــــارب «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 تنها صدای بمب‌ها هم برای کودکان غزه کافی است 🥀 «رهف زیاد ابوسریح» دختربچه‌ی ۴ ساله اهل غزه که پس از اقدام اشغالگران به بمباران یک خانه در اردوگاه النصیرات در مرکز غزه دچار ایست قلبی شد و به شهادت رسید. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۷ زمستان‌ها توی خانه‌ی خودمان بودیم. اما وقتی بهار می‌شد، سیاه چا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۸ «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز می‌کردند و برق می‌انداختند و داخلش آب می‌ریختند. توی کنه، آب سرد می‌ماند. از این که دهنم را به دهانه کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف می‌کردم. مادرم می‌گفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان.» گوسفندها که می‌آمدند، شیرشان را می‌دوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست می‌کردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با این که کوچک بودم، اما مادرم اجازه می‌داد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچه‌های هم سن و سالم مثل من بلد نبودند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندها را به چرا می‌بردم. وقتی گوسفندها می‌چریدند، من کلی گیاه کوهی جمع می‌کردم. نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش می‌گذاشت و آتشِ زیر ساج (ظرف فلزی ته گرد) را روشن می‌کرد. خمیر درست می‌کردیم. چوب و چیلی را هم خودمان می‌آوردیم و توی اجاق می‌ریختیم. بعد خمیر را پهن می‌کردیم روی ساچ و بوی خوش نان توی هوا پخش می‌شد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست می‌شدم. نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزه‌تر بود. یکی دو تا اول را همین طوری چنگ می‌زدم و داغ داغ می‌خوردم. بقیه ی خواهرها و برادرهایم که مرا این شکلی می‌دیدند، شروع می‌کردند به خوردن نان داغ. بعضی وقت‌ها لب‌ها و دهانمان می‌سوخت. مادرم می‌گفت: «هول نشوید انگار صد سال است نان نخورده‌اند! مگر قحطی زده‌اید؟» شکممان که سیر می‌شد، با خمیر شکل‌های مختلف درست می‌کردیم. شکل‌هایی را که درست کرده بودیم، می‌پختیم و نگه می‌داشتیم. این‌ها اسباب بازی‌هایمان می‌شدند. ساعت‌ها با همان خمیرها که پخته بودیم بازی می‌کردیم. خدا می‌داند چه قدر دست به دست می‌شدند و چرک دست‌هایمان به آن ها می‌چسبید، اما بعد آن ها را می‌خوردیم. توی روستا خیلی وقت‌ها بچه‌ها می‌مُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکی‌ها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچک تر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد می‌کند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟» مردم آوه‌زین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش می‌کوبید و فریاد می‌زد: «روله... روله...» (عزیزم) باورم نمی شد برادرم مُرده است. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک جلوی خانه نشستم. مردم نمی‌گذاشتند بروم داخل. جنازه ی برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمی‌کردم یک روز یکی از افراد خانواده‌ام این قدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود و داشتم از حال می‌رفتم. برادر کوچک‌ترم ابراهیم گریه می‌کرد و کسی دور و برش نبود. با این که خودم داشتم از ناراحتی دق می‌کردم کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه می‌کردیم. زن دایی ام ما را که از دور دید به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانه زن دایی ام رفتم. زن دایی ام چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرف‌هایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمه‌های نان و کره را خوردیم و کنار زن دایی ام نشستیم. مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زن دایی ام گفتم: «حالا که برادرم مُرده، من چه‌طور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.» برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم می‌مُرد و من می‌خواستم بدانم چرا. تا مدت‌ها دلتنگ او بودم. جلوی خانه می‌نشستم به برادرم فکر می‌کردم و گریه می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ راه نجات 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۸ «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۹ فقیر بودیم و غذای ما هم ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقت‌ها که خانه ی همسایه‌ها را می‌دیدم حسودیم می‌شد. با خودم می‌گفتم: «چه قدر وسایلشان زیاد است، خوش به حالشان!» پدرم سخت کار می‌کرد. توی مزرعه دیگران کارگری می‌کرد. حدود هفت هشت سالی داشتم که یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم!» پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه کار کنم، زن؟ من و رحیم که توی مزرعه مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است اگر زمین از خودم بود فرق می‌کرد.» دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم می‌توانم کار کنم.» پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.» خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول می‌دهم خوب کار کنم.» قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت. صبح زود با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم. چیزی نگفتم، ولی وقتی برای کارگری راه افتاد بی سر و صدا، دنبالش رفتم. کمی جلوتر، برگشت و تعجب کرد. پرسید: «روله‌ (عزیزم) چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟» با التماس گفتم: «به خدا خوب کار می‌کنم. اگر خسته شدم، برمی‌گردم.» دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز، ولی خب، اگر می‌خواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.» این طور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم. اما غیرتی. می‌گفتم باید طوری کار کنم که مسخره‌ام نکنند. گاهی لابه لای گیاه‌ها و ساقه‌های گندم گم می‌شدم. قدم کوتاه‌تر از آن ها بود. روزهایی بود که خسته می‌شدم و می‌بریدم. اما به خودم می‌گفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد، مرد باش فرنگیس!» آفتاب روی سرم می‌تابید و عرق از پیشانی‌ام شُره می‌کرد. مرتب آب می‌خوردم. اما غروب‌ها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن می‌رسید که مزدم را بگیرم. صاحب کارمان روزانه مزد می‌داد. روزهای اول زود از نفس می‌افتادم، اما کم کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم می‌تابید، دستمال سرم را تند تند خیس می‌کردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می‌بست و از دور به من نگاه می‌کرد و مواظبم بود. روزهای اول که به دست‌هایم نگاه می‌کردم ناراحت می‌شدم. دست‌هایم زخمی و پوست پوست و قرمز شده بودند. درد می‌کردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه می‌رسیدم، به مادرم می‌گفتم دست‌هایم درد می‌کند و او روی زخم‌های دستم روغن حیوانی می‌مالید. یک شب که به خانه آمدم دیدم مادرم کاسه‌ای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسه حنا گذاشت. می‌گفت حنا زخم‌های دستم را خوب می‌کند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواش یواش دست‌هایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کم کم رنگ صورتم برگشت و دست‌هایم زمخت و بزرگ شدند. وقتی از سر زمین برمی‌گشتیم، پدرم دست‌هایم را می‌گرفت می‌مالید و می‌بوسید. بعد تازه می‌فهمیدم دست‌های من پیش دست‌های پدرم خیلی نرم است. دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن وقت تمام دردهایم از یادم می‌رفت و از خودم خجالت می‌کشیدم. پدرم که راه می‌رفت از پشت سرش بالا و پایین می‌پریدم و تا آوه زین با هم حرف می‌زدیم. چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «براگمی!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹 ❇️ یک افتخار بزرگ: پنج نوجوان ایرانی پنج طلا در المپیاد جهانی از ایران ۵ نفر به المپیاد جهانی نجوم اعزام شدند و هر ۵ نفر طلا گرفتند در حالی که کلاً ۱۰ نشان وجود داشت. کشور دوم با یک نشان طلا هست. آمریکا و دیگر کشورهای مدعی در رتبه‌های بعدی هستند. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄