۱۰ آذر ۱۴۰۳
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
۱۱ آذر ۱۴۰۳
جامع فقاهت، صـــداقت و ســــــیاست
🗓 به فراخـــــور سالگشت شهــــادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
۱۲ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
۱۲ آذر ۱۴۰۳
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۲ چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۳:
حالم بد بود. از یک طرف برای بچهام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود. از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلاً خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش بهتر نشده، چیز ناراحت کنندهای به او نگوییم.
وقتی دکتر گفت میتوانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درختهای لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگتر از قبل شده بودند. چند نفر تک و توک از حیاط رد میشدند.
رویم را که برگرداندم، مادر شوهرم لبخند زد و گفت:
«رفتی بیرون حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانهی من بزن.»
گفتم:
«چشم. به امید خدا شما هم برمیگردید و میآیید کمک من.»
مادر شوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
«فعلاً که جای ترکشها چرک کرده. ولی به امید خدا میآیم. دلم میخواهد نوهام را زودتر ببینم.»
لباسهایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخهی داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم:
«مادر، تو تاج سر مایی، عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.»
همعروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت:
«حالا تو برو، من میمانم و با مادر برمیگردم.»
مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه ی برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت.
.........................
قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست و دو سالش بود. عروس از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زنها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبتهایی که همهی مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصهها کم میشد. پدرم از خانوادههایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم و «بله» را از خانوادهی عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده، عروسی بگیریم. میدانستیم مهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم.
آن وقتها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همهی دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. با این جشن، بعد از مدتها مردم نفسی کشیدند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۲ آذر ۱۴۰۳
🌳🍃🥝🍃🌲
هندسهی میوهها واقعا زیباست.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
۱۲ آذر ۱۴۰۳
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
از کی این همه بیهنر شدید؟!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
۱۲ آذر ۱۴۰۳
「🍃「🌹」🍃」
🔷 اگه مدام کارهات رو عقب میاندازی، باید بدونی که:
🔹 ۱- انجام ندادن یک کار مثبت، نیروی روانی بیشتری رو از شما میگیره تا انجام دادنش.
🔹 ۲- اگه تصمیم بگیری یه کاری رو فقط پنج دقیقه انجام بدی، به احتمال زیاد تا تموم شدنش ادامه میدی.
🔹 ۳- اگه یک کاری رو زود تموم کنی، روزت پر از نیروی مثبت و انگیزه برای ادامه دادن میشه.
🔹 ۴- قانون پنج ثانیه رو فراموش نکن.
پس از اون که درمورد درستی، اهمیت و ضرورت انجام کاری خوب فکر کردی، از یک تا پنج بشمار، سریع از جات بلند شو و اون کار رو انجام بده.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۲ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱💻🖥
✔️ درخواست «جواد خیابانی» از اونهایی که اهل رسانه و فضای مجازی هستند.
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
۱۲ آذر ۱۴۰۳
🍀🍁🍀
بی لشگريم! حوصلهی شرح قصه نيست
فرمانبريم! حوصلهی شرح قصه نيست
با پرچم سفيد به پيکار می رويم
ما کمتريم! حوصلهی شرح قصه نيست
فرياد میزنند ببينيد و بشنويد
کور و کريم! حوصلهی شرح قصه نيست
تکرار نقش کهنهی خود در لباس نو
بازيگريم! حوصلهی شرح قصه نيست
آيينهها به ديدن هم خو گرفته اند
يکديگريم! حوصلهی شرح قصه نيست
همچون انار، خون دل از خويش می خوريم
غم پروريم! حوصلهی شرح قصه نيست
آيا به راز گوشهی چشم سياه دوست
پی می بريم؟! حوصلهی شرح قصه نيست
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
۱۲ آذر ۱۴۰۳
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۳: حالم بد بود. از یک طرف برای بچهام ناراحت بودم، از طرفی برای بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۴:
برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. مدام دعا میکردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همهی مردم و فامیلها آمدند. عروس، خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آن قدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتم:
«بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.»
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کِل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا میتوانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زندهایم. دلم برای همهی کسانی که رفته بودند تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه میکردیم و دعا میکردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم:
«به خیر! کجا میروی؟»
خندید و گفت:
«همان جا که باید بروم.»
مادرم کنارمان آمد و گفت:
«ابراهیم، برایت زن گرفتیم کمتر از ما دور شوی.»
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت:
«هیچ چیز نمیتواند مرا این جا نگه دارد. باید بروم.»
هر قدر پدر و مادرم اصرار کردند که ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت:
«یعنی شما راضی میشوید این جا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟»
بالأخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار میآمد و سری میزد و میرفت. میگفت:
«تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۲ آذر ۱۴۰۳
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ گشادهرو
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
۱۳ آذر ۱۴۰۳