「🍃「🌹」🍃」
⛔️ تلاش نکردن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 شکوه معماری
مجموعهی میراث جهانی کاخ گلستان
عمارت بادگیر
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۱: یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۲:
صدای توپ و موشک هر روز به گوش میرسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال ۱۳۶۷ بود. هشت سال از شروع جنگ گذشت و من ۲۷ ساله شده بودم. روزها روی پشت بام میرفتم. با خودم میگفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت بام میمانم تا شب بشود. خودم را قایم میکنم. وقتی روی پشت بام مینشستم، میتوانستم دور دستها را ببینم.
رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوه زین برمیگشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشت بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت:
«سلام فرنگیس!»
با دست اشاره دادم که کارش دارم.
از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید:
«روی بام چه کار میکنی؟»
خندیدم و گفتم:
«دارم دیدهبانی میدهم، نکند یک وقت عراقیها دوباره غافلگیرمان کنند.»
لبخند تلخی زد و گفت:
«حق داری. آن ها خیلی نزدیکند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.»
دست برادرم را کشیدم و گفتم:
«بیا چای بخور و بعد برو.»
سرش را تکان داد و گفت:
«نه، تازه چای خورده ام. الآن از پیش مادر میآیم.»
گفتم:
«یعنی نمیخواهی یک چای خانهی خواهرت را بخوری؟»
حالت قهر گرفتم. خندید و گفت:
«مثل این که تو و مادر می خواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانهی چای مرا نگه میدارید.»
بعد انگار دلش نرم شد که گفت:
«باشد. چند دقیقه میمانم. برو چای بیاور.»
رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاء الدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبهی قند آوردم. چای را دادم دستش و رو به رویش توی حیاط روی زمین نشستم. پرسیدم:
«رحیم، آخرش چه میشود؟ وضعیت نیروهایمان چه طور است؟ ما پیروز میشویم؟»
خندید و گفت:
«ما همین الآن هم پیروز هستیم. مگر نمیبینی چه بر سرشان آوردهایم. باورت میشود من هر روز به سنگرهایشان میروم و پرچمشان را برمیدارم و این طرف میآورم.»
خندیدم و گفتم:
«خوب بلایی سرشان می آوری. باید بدتر از اینها به سرشان بیاید.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🎨 زندگی مثل نقاشی کردن است...
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🌙
♨️ با تنور صحبت او دمبهدم گرم است خانه
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦜🍃🌲
🦜 طوطی آبی ماکائو
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🏢 گردشی در دانشگاههای جهان
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۲: صدای توپ و موشک هر روز به گوش میرسید، اما دیگر حس و رمقی برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۳
رحیم سرش را تکان داد و گفت:
«فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستایمان جلویشان ایستاده ایم.»
اشک گوشهی چشمم را پاک کردم و گفتم:
«میدانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.»
با صدای بلند خندید و گفت:
«خانهی من همین دشت آوه زین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!»
با ناراحتی گفتم:
«باشد، ولی خیلی کم تو را میبینیم. دلمان برایت تنگ میشود. بی چاره مادرم همیشه چشمش به در است.»
لبخند تلخی زد و گفت:
«فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچههایشان را نمیبینند.»
گفتم:
«مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.»
بلند شد و گفت:
«من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...»
نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:
«فرنگیس، یک چیز ازت میخواهم، نه نگو. خواهش میکنم اگر زمانی نیروهای عراقی دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل دوستان نیا. خطرناک است به خدا. یک وقت کار دست خودت میدهی.»
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
«قول نمیدهم. دست خودم نیست. اما قول می دهم هیچ وقت به دست عراقیها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.»
بعد خندیدیم و گفتم:
«هر وقت خودت توی دل عراقیها نرفتی، چشم! شنیدهام که همه اش شبها در حال رفتن به سنگر عراقیها هستی.»
خندید و گفت:
«فقط دنبال پرچمهایشان هستم، همین.»
گفتم:
«پس مرا نصیحت نکن. رحیم! مواظب خودت باش!»
دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:
«خدا پشت و پناهت برادر.»
از پشت نگاهش کردم. هیکل قوی و ورزیدهاش نشان میداد که بچهی کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردیاش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف آن طرف میرفت. با خودم گفتم:
«براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.»
آن قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن وقت روی پشت بام رفتم و به جایی که رحیم میرفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ، توی خانه نبود. حسرت کنارش نشستن و حرف زدن با او به دلم بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانهاش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانهی مادرم نمیدیدمش.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌱 شالیزارهای برنج شمال
/ شهرستان بابل
/ استان مازندران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#حماقت_کفار
﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ
وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾
📖 سوره ی مبارکه توبه، آیه ی ۳۲
هنرمند: «سجاد گیل پور»
🔸 هنرڪده
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄