🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۲: بعد از اجرای مراسم، آن قدر آقای اشکوری هول و دس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۱۳:
یاد حرف سعید می افتم. می گویم:
«مگه امروز بیست و سوم نیست؟»
مامان با کنجکاوی نگاهم میکند:
«چرا؛ فکر کنم...»
مثل کسانی که اطلاعات مهم و سری دارند، با غرور میگویم:
«خب امروز چهلم شهدای میدون ژاله است دیگه.»
مامان با دهانی باز نگاهم میکند:
«این چیزا رو از کی شنیدی؟ یه وقت جلوی بابات حرفی نزنیها، پوست از سرت میکنه!»
راه میافتم. هنوز از چهارچوب در حیاط بیرون نرفتم که مامان میدود دنبالم:
«اگه بهروز این دور و برا دیدی، بهش بگو بیاد خونه. بگو کارش دارم.»
به طرف سر کوچه، پا تند میکنم. از جلوی خانهی استوار رحمتی که میگذرم، دیوار آجری خانهاش را میبینم که با لکههای بزرگ و سفید رنگی که سرخی نوشتهها را پوشانده.
بدجوری توی ذوق میزند.
از عرض خیابان میگذرم و میافتم توی کوچهی دریانی که انتهایش میرسد به خیابان اصلی. وارد خیابان مدائن که میشوم،
رفت و آمد رهگذران بیشتر و تندتر میشود. انگار همه، روی دور تند افتادهاند. چند نفری خلاف جهت من میروند، اما بیشتریها به طرف چهارراه میدوند.
نمیدانم چه خبر شده، اما خیابان و آدمها حالت عادی ندارند. هرچه جلوتر میروم، خیابان شلوغتر میشود. یک ماشین پلیس آژیرکشان از کنارم میگذرد. از جوی آب میپرم و میروم کنار خیابان. گردن میکشم تا انتهای خیابان را بهتر ببینم. آن دورها شلوغ است.
به چهارراه اول که میرسم، صدای قیل و قال و هیاهوی مردم لحظه به لحظه بیشتر میشود. مغازهها یکی یکی بسته میشوند و کرکرههای آهنی پر سر و صدا پایین میآیند. عابرانی که جرأت ماندن ندارند، خود را از میان شلوغی بیرون میکشند و خلاف جهت خیابان میدوند. از دور صدای آژیر آمبولانس میآید.
مردّدم که بروم یا نه. مغازهی بابا نبش چهارراه بعدی است. اما آن جلو آن قدر شلوغ است که شک دارم اصلاً بابا در مغازهاش باشد. قلبم چنان به تپش افتاده که انگار میخواهد قفسهی سینهام را بشکافد و بیاید بیرون. دهانم خشک خشک شده و زبانم مثل یک تکه چوب خشک، چسبیده ته حلقم. پاهایم مثل دو وزنهی سنگین پیش نمیرود.
کنار مغازهای که کرکرهاش نصف و نیمه پایین کشیده شده، میروم روی یک سکوی سیمانی، تا بهتر ببینم. یک جیپ نظامی انتهای خیابان توقف کرده و سربازی هم پشت مسلسل روی آن ایستاده است. مأموران با تفنگ و نقاب و دستبند و باتوم هایی که به کمر آویخته اند، روبه روی مردم صف کشیده اند و دیوار سیاهپوشی درست کردهاند. یک ماشین نظامی هم پشت سر جیپ ایستاده و چند نظامی بالای آن هستند.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دردها رو دوا میکنه
خاک رو هم طلا میکنه
🎶 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
🌙
باید حسین دم بزند از فضائلت
وقتی حسینی است تمام خصائلت
تعبیرهای ما همه محدود و نارسا است
در شرح بیکرانی اوصاف کاملت
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
📱💻🖥
👽 آسیبهای فضای مجازی
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
نیرومندترین انسانها الزاماً کسانی نیستند که همیشه پیروز میشوند،
بلکه آن هایی هستند که وقتی شکست میخورند، تسلیم نمیشوند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
💢 خیانت های پهلوی!
🔅اثر: «میثم ثابت»
🔸 هنرڪده
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤
🎇 چشم انتظار
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 عاقل باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
وصف تو شده زینت آیات شریفه
از متن مناجات تو داریم صحیفه
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جناب عالیجناب!
نظر خودت در مورد حکومت چیه؟!
#آینهی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─