🔰
🔸 یارو تو صفحه ش پیام گذاشته:
موقع تولد، لخت بودیم،
موقع مرگ هم لختیم،
پس چرا لخت زندگی نکنیم؟
👌🏼 رندی در جوابش نوشته:
موقع تولد حرف نمی زدی،
موقع مرگ هم ساکتی،
پس چرا الآن خفه خون نمیگیری؟!
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
✓ به این تصویر خوب دقت کنید:
🔹 «پروفسور کریستین بونو» از فرانسه
🔹 «پروفسور خوان فرانسیسکو» از اسپانیا؛ که جزء ده دانشمند برتر جهان در زمینه ی هوش مصنوعی است
🔹 «دکتر تاراس» اقتصاددان از روسیه
🔹 «دکتر روبرتو آرکادی» فیلسوف ایتالیایی و مسلّط به چند زبان زنده ی جهان
❇️ هر نفر شیعه شده اند و پذیرایی از زائران حسینی در لباس خادمی امام رضا را با افتخار انجام میدهند.
✅ #نیک_فرجامی و عاقبت به خیری از همه چیز مهم تر است!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رحم به جانی، عین بی رحمی به مردم است و انتقام گرفتن از او عین رحمت نسبت به مردم!
💢 #پایان_مماشات
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خط_خودکاری
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
http://eitaa.com/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش چهارم: کم تر از گذشته با دانیال رو به رو می شدم،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش پنجم:
...مدام با گوشی همراهش تماس می گرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان هایی که روزی تعقیبش می کردم، سر زدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم. به خودم امید می دادم که بالأخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده های، زیادی روبه رو شدم که آن ها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گم شدگان شده بود.
مدت زیادی در بی خبری گذشت. در این بین با عاصم آشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده؛ که اگر مجبور نمی شد، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید؛ که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچک ترین خواهرش هانیه، خیابان ها و شهرهای آلمان را زیر و رو می کرد.
بیچاره عاصم! به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. من و او یک درد داشتیم.
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریشش، توازن مردانه ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق می زد. ما روزها، هر کداممان با عکسی در دست، خیابان ها را درو می کردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت. من از چایی بدم می آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی و حالا این پاکستانی ترسو. او نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.
حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. آن ها گاهی از زندگیشان می گفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چه قدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود. هر بار آن ها می گفتند و من فقط گوش می دادم؛ بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی.
عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ می دادم. او با عشق، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشیشان گذاشت.
دردمان مشترک بود. هانیه هم با گروه جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده بود و شب ها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراض های عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده بود و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی معنا و ... درست شبیه برادرم دانیال، آن ها هم مثل من، یک نشانی می خواستند از پاره ی تنشان.
اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سر نخی پیدا نمی شد؛ نه از دانیال نه از هانیه. این، من و عاصم را روز به روز ناامیدتر می کرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز این که «با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند» نداشتیم. چه مبارزه ای؟دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه... مبارزه... مبارزه... کلمه ای که زندگی همه مان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ایستاده ام. عاصم پرسید:
- مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟
و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار می کردم. چه قدر ساده، تمام زندگیم در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف
می زد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده است.
حکم را صادر کردم:
«مسلمان ها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم می ماند.»
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر اهل #رشد باشی،
در بیابان، در کویر
و حتی در سنگ هم رشد خواهی کرد،
همین!
زندگى سخت هم باشد،
ما سخت تر از آنيم!
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
🔗 شریک جرم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش پنجم: ...مدام با گوشی همراهش تماس می گرفتم. خاموش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ششم:
...حالا من مانده بودم و تکه های جورچینی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در می آوردم؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه. مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیری های بی فایده ام به مادر همیشه نگران، توضیح می دادم و او فقط در پاسخ اشک می ریخت.
بعد از مدت ها تلاش و خیابانگردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای، پاسخ جوانان جمع شده را می دادند و اطلاعیه هایی بینشان توزیع می کردند. بیشتر مردم هم بی تفاوت از کنار جمعیت رد می شدند با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند.
مسلمانان حیله گر!
سریع با عاصم تماس گرفتم و نشانی را دادم. پاییز بود و هوا سرد. دست در جیب لباس گرمم، تکیه زده به دیوار، به مُبلّغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرف هایش گوش سپردم. نم نم باران، مخلوطی از عطر خاک و بوی تعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی، که چند قدم آن طرف تر بود، آزارم می داد. مجال تغییر مکان نبود؛ باید تا می توانستم می شنیدم. ... چه وعده هایی!
بهشت و جهنم را در میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب می گفتند و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود. یعنی زمین آن قدر ابله داشت؟!
زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خودش را رساند. با سر، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم. عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد، سپس زیر لب زمزمه کرد:
- بیچاره هانیه!
مرد از بهشت گفت؛ از وعده های خدایی که قبولش نداشتم؛ از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود. از مزایای دنیوی و ُُاُخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستمشان. راستی! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خورده اند؟ سخنرانی تمام شد. اطلاعیه ها پخش شد و همه رفتند. جز من که یخ زده، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب، نامم را صدا می زد.
- سارا... سارا... خوبی؟
با سر، خوب بودن دروغینم را تأیید کردم. بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم می شد. بازویم را گرفت و نجواکنان بلندم کردم.
این حرف ها... برایم آشنا بود...
یخ زده، با صدایی از ته چاه گفتم:
- اسلام، چه دین وحشتناکی!
سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده، حاکم بود. فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین، از روی آسفالت خیس از باران، هجوم خفگی را می شکست. صدای عاصم، جان نداشت؛
- اسلام وحشتناک نیست... فقط...
ناگهان منفجر شدم:
«فقط چی؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی؟ داشت با پنبه سر می برید. در واقع داشت برای جنگ، یار جمع می کرد؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد؛ شما مسلمونا و خداتون چی می خواین از جون بشر؟ هان؟ اگه تو الآن این جا وایسادی فقط یه دلیل داره. مثل مامانم می ترسی. همین! دانیال نترسید، شد یه مسلمون وحشی. یه نگاه به دنیا بنداز! هر گوشه ش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست. می بینی؟ همه تون عوضی هستین!»
⏪ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور 💎 #دُرّ_گران ………………………
🌿🍁🌿
یوسف گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقف نِهای از سِرّ غیب
باشد اندر پرده بازی هایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی برکَند
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُند خار مُغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْ گردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوت شبهای تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
«حافظ»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌛️ هفت دقیقه تا اسرائیل!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀
🗓 به فراخور سالگشت شهادت #پدر_موشکی_ایران
🇮🇷 فرزند عزیز ایران
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─