🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش پنجم: ...مدام با گوشی همراهش تماس می گرفتم. خاموش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ششم:
...حالا من مانده بودم و تکه های جورچینی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در می آوردم؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه. مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیری های بی فایده ام به مادر همیشه نگران، توضیح می دادم و او فقط در پاسخ اشک می ریخت.
بعد از مدت ها تلاش و خیابانگردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای، پاسخ جوانان جمع شده را می دادند و اطلاعیه هایی بینشان توزیع می کردند. بیشتر مردم هم بی تفاوت از کنار جمعیت رد می شدند با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند.
مسلمانان حیله گر!
سریع با عاصم تماس گرفتم و نشانی را دادم. پاییز بود و هوا سرد. دست در جیب لباس گرمم، تکیه زده به دیوار، به مُبلّغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرف هایش گوش سپردم. نم نم باران، مخلوطی از عطر خاک و بوی تعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی، که چند قدم آن طرف تر بود، آزارم می داد. مجال تغییر مکان نبود؛ باید تا می توانستم می شنیدم. ... چه وعده هایی!
بهشت و جهنم را در میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب می گفتند و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود. یعنی زمین آن قدر ابله داشت؟!
زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خودش را رساند. با سر، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم. عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد، سپس زیر لب زمزمه کرد:
- بیچاره هانیه!
مرد از بهشت گفت؛ از وعده های خدایی که قبولش نداشتم؛ از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود. از مزایای دنیوی و ُُاُخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستمشان. راستی! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خورده اند؟ سخنرانی تمام شد. اطلاعیه ها پخش شد و همه رفتند. جز من که یخ زده، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب، نامم را صدا می زد.
- سارا... سارا... خوبی؟
با سر، خوب بودن دروغینم را تأیید کردم. بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم می شد. بازویم را گرفت و نجواکنان بلندم کردم.
این حرف ها... برایم آشنا بود...
یخ زده، با صدایی از ته چاه گفتم:
- اسلام، چه دین وحشتناکی!
سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده، حاکم بود. فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین، از روی آسفالت خیس از باران، هجوم خفگی را می شکست. صدای عاصم، جان نداشت؛
- اسلام وحشتناک نیست... فقط...
ناگهان منفجر شدم:
«فقط چی؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی؟ داشت با پنبه سر می برید. در واقع داشت برای جنگ، یار جمع می کرد؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد؛ شما مسلمونا و خداتون چی می خواین از جون بشر؟ هان؟ اگه تو الآن این جا وایسادی فقط یه دلیل داره. مثل مامانم می ترسی. همین! دانیال نترسید، شد یه مسلمون وحشی. یه نگاه به دنیا بنداز! هر گوشه ش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست. می بینی؟ همه تون عوضی هستین!»
⏪ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور 💎 #دُرّ_گران ………………………
🌿🍁🌿
یوسف گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقف نِهای از سِرّ غیب
باشد اندر پرده بازی هایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی برکَند
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُند خار مُغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْ گردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوت شبهای تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
«حافظ»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌛️ هفت دقیقه تا اسرائیل!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀
🗓 به فراخور سالگشت شهادت #پدر_موشکی_ایران
🇮🇷 فرزند عزیز ایران
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💠 وقتی از #معماری_اسلامی_ایرانی حرف میزنیم دقیقا از چه حرف میزنیم؟
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
در کار رسانه، کافی است یک چرخش چند درجه ای در بیان حقیقت انجام بدهید تا از یک موضوع کاملاً بی خطر، یک فضای دلهره آور بیافرینید!
🔄 تصویر را بچرخانید!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ششم: ...حالا من مانده بودم و تکه های جورچینی که ط
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش هفتم:
... بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. او ماند حیران، در خیابانی شلوغ.
چند روزی گذشت. هیچ خبری از عاصم نبود. نه تماسی، نه پیامکی. در خانه حبس بودم. نه به اجبار پدر یا غضب مادر؛ فقط به دل خودم. شب ها با زمزمه های ناله های مادر روی سجاده و مست گویی های پدر همیشه بی خیالم، روی مبل به صبح می رسید و من با افکاری که آرامشم را می دزدید، لحظه به لحظه نقشه می ریختم برای یافتن دانیال. در اولین خروجم از خانه، به سراغ عاصم رفتم. همان قهوه خانه ای که در آن کار می کرد و نان حلما و سلما را می داد. سوز پاییز بود و نم نم بارانش عصبی ام می کرد.
مقابل شیشه ی عریض و بزرگ قهوه خانه ایستادم. بر چسبی بزرگ و طلایی، از تصویر یک فنجان قهوه ی داغ روی شیشه چسبانده شده بود. مشتریان روی چهار پایه های چوبی، جرعه جرعه قهوه به کام می ریختند. جنس چوبی و قهوه ای رنگ داخل قهوه خانه از پشت شیشه، تماشایی بود. عطر دلنشین قهوه را از همین بیرون هم حس می کردی. دست یخ زده ام را روی در گذاشتم و فشار دادم. با باز شدن در، صدای دلینگ دلینگ زنگوله ی آویزان از سقف، توی فضا پیچید. هجوم معجونی از عطر تند قهوه گرمای مطبوع، به گونه یخ زده ام سیلی زد و من دلپذیرانه چشم بستم و عمیق نفس کشیدم.
صاحب قهوه خانه ترک بود؟ نمی دانم. به سمت یک میز دو نفره، درست کنار شیشه رفتم. همان جایی که می شد عبور و مرور عابران را تماشا کرد. شنل طوسی ام را روی صندلی آویزان کردم و کلاه بافت خاکستری ام را روی میز گذاشتم. روی چهار پایه جا گیر شدم و خیره به رفت و آمد مردم، از پشت شیشه در خیابان خیس، انتهای موهای طلای رنگم را به بازی گرفتم. دختری جوان با چهره ای شرقی برای گرفتن سفارش به سراغم آمد. لهجه ی استانبولی اش در هر کلمه، اصالتش را لو می داد. سفارش دادم؛ عاصم با قهو ه ای تلخ، بدون شکر، بدون شیر. نمی دانم چه قدر به قطرات چسبیده به شیشه خیره ماندم. نمی دانم چند دقیقه با انتهای موهای بلندم بازی کردم و نمی دانم چند نفس، از عطر قهوه به ریه هام کشیدم، تا بالأخره آمد. همان پسر سبزه و قدبلند، با یک سینی فنجان و پیش بندی سفید، اما این بار کمی عصبی. فنجان را روی میز گذاشت، صندلی مقابل را کشید و خیره به من روی آن نشست، دست به سینه و طلبکار.
سلامم را به سردی پاسخ داد ولی من با یک عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم.
- بابت حرف های اون روزم عذر می خوام. می دونی که دانیال واسم مهمه. می دونم که هانیه رو خیلی دوست داری. پس نشستن هیچ دردی رو دوا نمی کنه. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن. حداقل برادر من... حالا هم اومدم این جا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم. بیای، همراهمی؛ نیای خودم می رم.
برایش گفتم از نقشه هایم. با دقت فقط گوش می داد و گاهی عصبی تر از قبل چشم هایش قرمز می شد. گفتم...
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمان های جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال، حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، فشار دندان های عاصم روی هم بیش تر و بیش تر می شد. در آخر، در سکوت با ابروهایی گره خورده و فکی منقبض نگاهم کرد. من عادت داشتم به چشمان پر حرف و زبان لال. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چه قدر دلچسب بود. به خاطر سپردم وقتی دانیال را پیدا کردم حتماً او را در یک روز بارانی مهمان قهوه خانه کنم. قطرات باران مثل کودکی هایم روی شیشه لیز می خورد و به سرعت سقوط می کرد. چه قدر بچگی باید می کردم و نشد. جیغ دلخراش پایه های صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عاصم مرا به خود آورد. در جایم ایستادم و جاخورده نگاهش کردم. شنل و کلاه را به آغوشم هل داد پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی فهماند.
بازویم را در مشتش گرفت و مرا با خود، به طرف در برد. با شنل و کلاهی در بغل، حیران و متعجب نگاهش می کردم. بارانی سیاهپوش را از کنار پیشخوان برداشت و با یک حرکت آن را پوشید. بی پاسخ به حال گنگم، کلاه و شنل را با عصبانیت از آغوشم بیرون کشید و تنم کرد. صدای دیلینگ دیلینگ آویز، هجوم سرما و کشیده شدن به بیرون... مبهوت با صدایی آرام، تکرار می کردم:
«چی شده؟ من رو کجا می بری؟ اما پاسخی نمی داد.»
⏪ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔸 دزدیدن اموال عمومی چوبی توسط چشمآبیهای متمدن!
#زمستان_سخت_اروپا
#فرنگ_بی_فرهنگ
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
😍 #فرش_بختیاری
شهرت جهانی
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃
🦅 شکاری زیبا از لحظه ی شیرجه ی عقاب برای شکار!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جا نجران
دانشگاه ملک خالد
📢 ...و صدایی که این روزها در خیابان ها و دانشگاه های عربستان بلند و به وضوح به گوش می رسد:
«مرگ بر خاندان سعود»
✊🏼 زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️