فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌸 دختران و بانوان مؤمن و موفق،
نویدبخش پرورش نسلی زنده و زندهکننده
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 امید
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」
خدای مهربانم!
نورت را در وجودمان متجلی کن که
سخت محتاج آنیم.
خدایا !
برکت نگاهت را در نگاهمان بریز تا هر
کجا که می نگریم نیکی بیافرینیم و مهر.
خدایا!
میدانی که خسته ایم از خودمان از
روزمرگیها از نفرتها از جدایی ها از
من بودن ها.
خدایا!
دستمان را بگیر تا یادمان باشد که باید
دستی را بگیریم.
خدایا!
نگاه مهربانت را از ما دریغ مکن.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ تلاش كنيد با صدای آرام و ملايم با فرزندانتان صحبت كنيد.
آهسته حرف زدن والدين، كودكان را وادار به گوش دادن می كند.
بچه ها كلام آرام والدين را بهتر می پذيرند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ هشدار:
تصاویر دلخراش
📹 آخرین تصاویری که اسرائیل با تخصص ویژهاش رقم زد.
#کودکان_مظلوم
#فلسطین
#غزه
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۰: فهمیدم جنگ دارد شروع میشود. میگفتند عراقیها همه جا را بمبارا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۱:
مردها که هشت نفر میشدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسر دایی ام عباس حیدرپور، پسرخالههایم علی شاه و پاشا بهرامی، پسر خاله ی دیگرم شاه حسین جوانمیری و پسر داییهایم مراد و اردشیر گلهداری، تفنگهایشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشمهایشان خشم میبارید. توی کردها رسم بود هر خانوادهای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آماده ی رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند. اما آن قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشتهاند.
عباس پسر داییام رو به داییام محمد خان گفت:
«ما میرویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.»
دایی ام گفت:
«روله (عزیزم) خدا پشت و پناهتان.»
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت:
«مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد. (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بیعرضه باشیم) که دشمن این قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما میرویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
وقتی مردی این حرف را میزد، یعنی این که تا آخرین نفس میجنگد؛ یا میمیرد یا آبرویش را حفظ میکند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش میکردند و میگفتند:
«مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله میکند. شب راحت نخوابید.»
دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسر داییام عباس، دست گردن داییام انداخته بود. هشت نفر از مردهایمان داشتند میرفتند انگار قلبم را فشار میدادند. این چه بلایی بود داشت سرمان میآمد؟
همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر این که مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم. ولی طاقت نمیآوردم و مدام میرفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم میگفتم:
«تو را به خدا مواظب خودتان باشید.»
رحیم گفت:
«تو هم مواظب باوگ و دالگه مان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانهای!»
فانوسها را روشن کرده بودیم و دور جوانها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد و مردها از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زنها گریه میکردند. جوانهایی که میرفتند، برای همه عزیز بودند. میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصر شیرین و سر پل ذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریه زنها بلندتر شد. تا گور سفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصر شیرین حرکت کردند.
پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بیقراری میکرد و اشک میریخت. نمیدانستم غصه ی کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم از آن پس هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت میآمدند، میگرفتیم. آرام آرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده میشد. از دور میدیدیم که چهل تا چهل تا گلوله ی سنگین دور و اطراف آبادیها زمین میخورد. وقتی توپی زمین میخورد تمام دشت میلرزید و صدا میداد.
دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم. زنها رو به خورشید میایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین میکردند. من هم روی بلندی میرفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند میگفتم:
«صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.»
تنها روی بلندی میماندم و میگفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
🌷 كُنِ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لِی فِی كُلِّ الْأَحْوَالِ رَئوفًا
🌹 خدایا به عزتت سوگند با من در همه حال مهربان باش!
📚 دعای کمیل
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 انتظار
معناها و مسئولیتها
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 امام خامنهای (سایهی بلندشان پایدار): «حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفت
✔️ کارزار تمام نشدنی
#طراحی
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🪴
زندگی مانند تابلوی سفید نقاشی است و آماده شده تا تو با آبرنگهایی که در دست داری، شروع به نقاشی کنی. تلاش کن و اثری متفاوت از خود بیافرین، اثری که وقتی در پایان به آن نگاه می کنی، به آفریننده و به خودت آفرین بگویی.
«روزی که آفرید تو را صورتآفرین
بر آفرینش تو به خود گفت: آفرین
صورت نیافریده چنین صورتآفرین
بر صورتآفرین و بر این صورت آفرین»
🔹 هنرڪدهی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄