eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
556 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 شاعر حق پرست و صادق 🗓 به فراخور سالروز درگذشت استاد شهریار و روز شعر و ادب فارسی 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۴: از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه می‌کردم. دلم گرفته بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۵: مردم یکی یکی می‌آمدند جلو و می‌گفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچه‌ها.» دایی ام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمی‌گویی؟ مثلاً شوهرش هستی...» علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، دایی ات را اذیت نکن. بیا پایین.» آن قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیه ی زن‌ها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگ‌هایشان سوار شدند. دایی ام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصام نژاد، الماس شاه ولیان (پدر هم‌عروس ریحان)، احمد شاه ولیان، (برادر ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچه ی کرمانشاه بود. ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جاده‌ای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه می‌کردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهایمان به باویسی و تاجیک رفته اند. باویسی نزدیک پرویز خان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصر شیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیل‌هایمان کجا بودند؟ مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم کم پخش شدند و رفتند خانه‌هایشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله (عزیزم) قبول باشد.» به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریه‌اش می‌گیرد. آرام پرسید: «چه می‌خواهد بشود فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چه طور یک دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟» زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را می‌شنود، کمکمان می‌کند.» پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.» کنار پدرم نشستم. می‌دانستم احتیاج دارد کنارش باشم. می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب!» تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم. روز بعد، مرد و زن، توی گور سفید دور هم جمع شده بودند و حرف می‌زدند. دیگر کسی از شادی حرفی نمی‌زد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ می‌گفتیم. همه‌مان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمی‌تر شده بودیم. انگار می‌دانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دست‌ها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار می‌کشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که می‌آمد، همه بلند می‌شدند و جاده را نگاه می‌کردند. اما خبری نبود. تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوه‌زین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. می‌خواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آن جا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از این که من به آن جا رفته بودم. خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
👌🏽 حرف حساب 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناجی 🌷 به یاد «شهید جلال اسدی» ناجی زائران کربلا از آتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀 کاش در دهکده‌ی عشق، فراوانی بود توی بازار صداقت، کمی ارزانی بود کاش اگر گاه کمی لطف به هم می‌کردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دل‌های مسافر، هر شب روی شفاف‌ترین خاطره، مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود چه قدَر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود کاش سهراب نمی رفت به این زودی‌ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود کاش دل ها پر افسانه‌ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه، چراغانی بود کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود کاش دنیای دل ما شبی از این شب‌ها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود دل اگر رفت شبی، کاش دعایی بکنیم راز این شعر، همین مصرع پایانی بود «مریم حیدرزاده» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🍝 از آداب خوردن 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
به خودت حق بده گاهی خسته بشی، دلت بگیره، شکایت کنی، بهانه بگیری، گریه کنی، دور باشی از همه و.... آره حق داری؛ ولی بدون که حق نداری توی حال بدت بمونی و متوقف بشی. یک نفس بگیر و سرحال‌تر ادامه بده. زندگی همینه! اگر بالا و پایین نشه باید تعجب کرد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」 خدایا! آینده پنهان است اما مهم نیست! همین كافی است که تو راه را می‌بینی و من تو را. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن، زندگی، آزادی به سبک غربی ! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 دریاچه اوان (وان پر از آب) / قزوین / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۵: مردم یکی یکی می‌آمدند جلو و می‌گفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۶: آمبولانسی به سمت آوه‌زین می‌آمد. به سرعت می‌آمد. می‌دانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی رسید ایستاد و راننده‌اش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت. مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر می‌آمد قیافه‌اش درهم و دمغ است. وقتی قیافه‌اش را دیدم، نفس در سینه‌ام حبس شد. جلو دویدم و سلام علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده مرد؟ تو بی خود این طرف‌ها نیامده‌ای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.» راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!» وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه می‌کردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوان‌های ده...» مرد سکوت کرد. دایی حشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم. ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.» مرد چشم دوخت توی تخم چشم‌های دایی حشمت و این بار آرام‌تر از قبل ادامه داد: «همه ی آن ها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی می‌رفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده‌اند.» هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر می‌ریخت. زن‌ها با صدای بلند فریاد می‌زدند: «هی وا... هی وا...» مردها دست‌هایشان را جلوی صورت‌ها گرفته بودند و یکی یکی روی زمین می‌نشستند. زن‌ها رو به روی هم ایستاده بودیم و توی صورتمان می‌زدیم و شیون می‌کردیم. «هی وا... هی وا...» هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زن‌ها صورتهایشان را می‌خراشیدند. موها را می‌کندند و دور دست‌ها حلقه می‌کردند. از صورت همه‌ی زن‌ها خون به راه افتاده بود. صورت بچه‌ها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه می‌کردند. شانه‌های پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دست‌های مادرم را گرفتم و گفتم: «مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم.» صورتم را چنگ می‌انداختم. به سینه می‌کوبیدم و حسین حسین می‌گفتم. انگار شب عاشورا بود. مردم روستا کم کم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازه‌هایشان را بیاوریم.» کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی می‌کرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند. یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته می‌شود...» هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که دایی ام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همه‌مان را هم بکشند، باید جنازه‌هایشان را برگردانیم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 💚 زنده‌دل 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─