eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 سوء‌تفاهم بدهکاری و طلبکاری 🌊 #اقیانوس_آرام   آقای روان‌شناس 🗞 #مجله‌ی_مجازی «زندگی زیباست» @
🍂 🍂 اگر توفیق باشه سر فرصت در مورد «سوءتفاهم‌های مخرب و ویرانگر در زندگی» و شیوه‌های پیشگیری یا حل کردن اون‌ها صحبت خواهیم کرد. 👌🏼 🍃🍃
آن گاه که برای دیــــگران نیکــــی آرزو می‌کنی، نیکــــی‌ها به سوی تو سرازیر می‌شوند. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۲: فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم: چه طور «صفر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۳: یکی از خانواده‌ی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه ها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سربرسند. وقتی جنازه را خاک کردیم به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزل صاحب عزا رسیدم دم در ایستادم. رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشین‌ها به طرف خانه می آمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده. یک ماشین نیسان وانت که عده‌ی زیادی رویش نشسته بودند. به سمت خانه‌ی صاحب عزا می آمد. زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند. بیشتر زن‌ها بودند. ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یک دفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد. تایر ماشین روی مین ضد تانک رفته بود. نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند توی آسمان بودند. تکه تکه بودند. وانت نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توى هوا مثل گردباد، چرخ می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند. باورم نمی شد. زنی به اسم حمیده و دخترش «کافیه» که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ می خوردند. چیزی را که می دیدم نمی‌توانستم باور کنم انگار باوه گیجان (گردباد) بود که می‌آمد و مردم توی آن چرخ می‌خوردند. به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زن هایی که زخمی بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله می کردند مردم همه به طرفشان می دویدند. بین آن ها خیلی ها را شناختم. اول از همه ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود. تکه‌های بدن آدم‌ها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنه ای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد. زن‌ها کنار دیوار بودند و جیغ می کشیدند. می خواستم زخمی ها را بگذارم توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمی شد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمی‌ها شهید شدند. زخمی‌ها را به شهر رساندند تا معالجه شوند و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد بود. تمام روستا سیاهپوش شده بود. ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکه‌های مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدن زخمی برگرداندند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳 شایستگی 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
⛰ مثل کوهنوردی 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمای پاییزی از برداشت انار / پاوه / کرمانشاه / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🫑 به جای قرص جوشان ویتامین «ث»، از این‌ها بخورید! 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
شما تو این تصویر چی می‌بینید؟ 🤭 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
شما تو این تصویر چی می‌بینید؟ 🤭 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
کر و کور عشقیم، تو کَر، من ز تو کرتر تو خاک به سر هستی و من خاک به سرتر گویند که عشاق جهان عقل ندارند یعنی تو خری، من به مراتب ز تو خرتر! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
هیچ گاه دلـــــت را به روزگاری مســــپار که دریایی از نومیــــدی است. دلــــــت را به خــــــدا بســــــپار که دریایی از امیـــــــد است. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۳: یکی از خانواده‌ی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه ها ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۴: بمباران‌های گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آواره‌ی کوه‌ها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی آن جا را تمیز کردم. می‌شد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از این که توی کوه زندگی می‌کردیم، ذوق می‌کرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه‌زین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم می‌نشستم و منتظر علیمردان می‌ماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام آباد بودم. روزی دبه‌ی آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که این جا نمانید. شب توی دل کوه بودیم که سپاه ماشین‌های زیادی آورد و اعلام کرد که سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از این جا بروید. ما را با ماشین‌ها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگیمان. اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلام آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را روی زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی می‌کرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان چی شده؟» سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن مِن کرد و گفت: «قرار است چه بشود؟ هیچی.» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچه‌ها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان بگو چی شده؟» صدایم می‌لرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس مرگ حق است.» قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت آرام باش، فرنگیس!  برادر جمعه...» دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه‌ی نوجوان، جمعه‌ی عزیزم... باور نمی‌کردم. گریه می‌کردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می‌گفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦉🍃🌲 می‌دونستید جوجه جغدها تو این حالت می خوابن؟ چون سرشون خیلی بزرگ و سنگینه و بدنشون توانایی تحمل وزن سر رو موقع خواب نداره! 🦉  🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎