🌳🍃🦗🍃🌲
این پروانه نیستا:
یه ملخ هست که بالهاش رو باز کرده.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 میخواهی لقمان باشی یا سلمان؟
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۵: انگار خوشحال بود از این که دندان درآمده است و من هنوز نفس میکشم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۶:
تلویزیون روشن بود. مادر شوهرم از کتری و قوری روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. قهرمان گفت:
«بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه میگویند.»
گاهی وقتها تلویزیون عراق را میگرفتیم ببینیم چه میگوید. چون نزدیک مرز بودیم، میتوانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همان طور که نگاه میکردیم، یک دفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت:
«فردا از شرق تا غرب را میکوبم. از همین جا اعلام میکنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.»
با ناراحتی گفتم:
«دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام میگوید بمباران میکند، اول زورش به ما میرسد. اول گور سفید را میزند، بعد میرود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.»
قهرمان با ناراحتی گفت:
«با شماها کاری ندارد، با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیدهام، اما دیشب خواب دیدم که میمیرم.»
از حرفهای قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم:
«چرا این حرف را میزنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرفها چیه؟»
زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت:
«فرنگیس، ببین چه طور حرف بد میزند. بلا به دور!»
مادر شوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیت الکرسی کرد. به شوخی گفتم:
«نمیرد کوه! فردا اول وقت میرویم کوه و شب برمیگردیم.»
همان طور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرندهای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرندهها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی میافتد. خواندن پرنده در شب بدشُگون است. زیر لبم گفتم:
«خدایا، قضا را برگردان!»
برادر شوهرم لبخند تلخی زد و گفت:
«دیدید؟ این مأمور من است. شماها ناراحت نباشید.»
علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت:
«بس کن بابا، چه قدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیدهای؟»
قهرمان گفت:
«هفت مأمور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند و عمویم سید یعقوب به دنبالم آمده بود، گفت مأمورها آمدهاند دنبالت، باید برویم.»
رو به قهرمان کردم و گفتم:
«خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.»
بعد هم شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد میزدند سعی میکردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت:
«نمیترسم، فقط دارم میگویم که من رفتنیام.»
سعی کردیم حرف را عوض کنیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم. نیمه شب، همه با هم از خانه بیرون آمدیم. صدای خندهمان تمام گور سفید را پر کرده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌊 آبشار بیشه
لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 حفظ آبرو
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۶: تلویزیون روشن بود. مادر شوهرم از کتری و قوری روی علاءالدین چای ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۷:
صبح روز بعد، داشتم خمیر میکردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمیدارم و میروم کوه، تا نزدیک شب. شب برمیگردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یا الله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم:
«خوش آمدی. بیا تو.»
علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچهاش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم:
«ببخش، دارم خمیر میکنم. الآن میآیم.»
گفت:
«براژن (زن داداش)، به کارت برس.»
با علیمردان گوشه حیاط نشستند. شوهرم گفت:
«این تفنگ را کمی دستکاری میکنی؟»
مردها معمولا تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدایشان را میشنیدم. یک دفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایهها بود. به قهرمان گفت:
«الآن دیدمت که این جا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، میآیی برایمان انجام دهی؟»
قهرمان گفت:
«صبر کن تا بیایم.»
تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً میآیم درستش میکنم.»
بلند شد و گفت:
«میروم بچه را بگذارم خانه و به کار این بنده ی خدا برسم.»
بعد بلند گفت:
«زن برادر، من رفتم.»
گفتم:
بگذار یک چای درست کنم، بخور و بعد برو.»
گفت:
«نه، میروم.»
کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور میزدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم:
«بدو رحمان را بیاور.»
برادر شوهرم پرید توی خانه و گفت:
«هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟»
گفتم:
«رفت دم دکان.»
منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانهشان. کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرام آرام به طرف خانه میآید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا میکرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودمان را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، میرساندم. آن جا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه میگرفتیم. گونیهای خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند. داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند میزد. نمیدانستم شوهرم کجا رفته. از گوشهی سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیکتر شدند. آن قدر نزدیک بودند که فکر کردم میخواهند فرود بیایند. صدایشان گوش را کر میکرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یک دفعه بمبهایشان را ول کردند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦩 فلامینگوهای خلیج گرگان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
ما و اتفاقات زندگی
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 گویی پیمان بسته بود در آخرین لحظات و نفسهایش هم جان چند نفر را نجات دهد.
🥀 او پاسدار بود.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خطاطی
«نقش او در چشم ما، هر روز خوش تر می شود»
«سعدی»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄