eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۶: تلویزیون روشن بود. مادر شوهرم از کتری و قوری روی علاءالدین چای ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۷: صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمی‌دارم و می‌روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمی‌گردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یا الله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.» علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه‌اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر می‌کنم. الآن می‌آیم.» گفت: «براژن (زن داداش)، به کارت برس.» با علیمردان گوشه حیاط نشستند. شوهرم گفت: «این تفنگ را کمی دستکاری می‌کنی؟» مردها معمولا تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدایشان را می‌شنیدم. یک دفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه‌ها بود. به قهرمان گفت: «الآن دیدمت که این جا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، می‌آیی برایمان انجام دهی؟» قهرمان گفت: «صبر کن تا بیایم.» تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً می‌آیم درستش می‌کنم.» بلند شد و گفت: «می‌روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بنده ی خدا برسم.» بعد بلند گفت: «زن برادر، من رفتم.» گفتم: بگذار یک چای درست کنم، بخور و بعد برو.» گفت: «نه، می‌روم.» کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور می‌زدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم: «بدو رحمان را بیاور.» برادر شوهرم پرید توی خانه و گفت: «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.» منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرام آرام به طرف خانه می‌آید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودمان را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، می‌رساندم. آن جا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند. داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند می‌زد. نمی‌دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشه‌ی سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک‌تر شدند. آن قدر نزدیک بودند که فکر کردم می‌خواهند فرود بیایند. صدایشان گوش را کر می‌کرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یک دفعه بمب‌هایشان را ول کردند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦩 فلامینگوهای خلیج گرگان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ما و اتفاقات زندگی 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 گویی پیمان بسته بود در آخرین لحظات و نفس‌هایش هم جان چند نفر را نجات دهد. 🥀 او پاسدار بود. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
«نقش او در چشم ما، هر روز خوش تر می شود» «سعدی» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
#خطاطی «نقش او در چشم ما، هر روز خوش تر می شود» «سعدی» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/roobe
🌿 همراهان عزیز این کانال رو مدت‌هاست دارم. ⬆️ یه کانال هنریه که به هنر و هنرمندان می‌پردازه. نه از اون جلف‌بازیا و قِر و فِرا که بعضیا اسمش رو هنر می‌گذارن. هنر خوشکل و درست و حسابی، هنری که حالت رو خوب کنه، هنری که سر ذوقت بیاره. 😍 ❇️ تازه اگه خودتون هم اهل هنرید می‌تونید آثارتون رو براشون بفرستید تا به نام خودتون منتشر کنن. خواستم بهتون بگم که اگه شما هم مثل من هنردوست هستید، 😌 عضو بشید. ⬇️ ⬇️ ⬇️ https://eitaa.com/rooberaah https://eitaa.com/rooberaah https://eitaa.com/rooberaah 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
😌 واگذار کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
😌 واگذار کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌌🌌 ✅ خدا عهده‌دار کار حضرت یوسف شد... 👈 پس قافله‌ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد. 👈 سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد. 👈 سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند. 👈 سپس همه‌ی مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود. 🍀🍀🍀🍀🍀 🖇 اگر خدا عهده‌دار کارَت شود همه‌ی عوامل را برایت آماده می‌کند. 🤲 با صداقت بگو: خدایا! کارم را به تو می سپارم. «اُفَوِّضُ‌ أَمری إِلَی الله» 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 شست باران، همه‌ی کوچه خیابان‌ها را پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من؟! ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سد زیبای کمندان / شهرستان ازنا / استان لرستان 🎵 به همراه آوای زیبای لری / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۷: صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۸: وحشتناک بود. بمب‌های سیاه را روی روستا می‌ریختند. بمب‌ها که زمین می‌خوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می‌داد. گور سفید می‌لرزید و مردم جیغ می‌کشیدند. هر کس به طرف سنگری می‌دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشه‌ی سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام «فرهنگ مرجانی» با چهار بچه‌اش به طرف سنگرها می‌دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم برپا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه جا را پر کرد. جلوی چشمم، زن و چهار بچه‌اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه‌هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننه فرهنگ، چی شده؟» اما صدایی از آن ها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و جهاد و بچه‌اش شهید شدند. هرچه اسم بچه‌هایش را صدا زدم، خبری نشد. گیج شده بودم. یک دفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. سرش را که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشه‌ی دست، خون کنار دهانش را پاک کردم. اما باز خون می‌آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی‌دانستم چه کار کنم. یک دفعه همسایه‌ی دیگرمان «خاور شهبازی» را دیدم. فریاد زدم: «ننه خاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟» ننه خاور به طرفم دوید. نفس نفس زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «سرش را بیاور بیرون ببینم چه شده؟» توی دهان رحمان نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می‌آید؟» او هم نمی‌دانست چه کار کند. بچه‌ام را بغل کردم و بیرون سنگر بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیماها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه‌ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می‌دوید. تکان تکان می‌خورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده‌اش فواره می‌زد. اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می‌شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. که یک دفعه مغزم از کار افتاد. از وحشت جیغ کشیدم. آن طرف‌تر، مادرش «خاور شهبازی» را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه‌اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می‌داد. مادر بی چاره روله، روله می‌گفت و شیون می‌کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش می‌لرزید و مادرش صورتش را می‌خراشید. تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی‌کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲 🦅 یکی از نام‌های پرنده‌ی هُما استخوان‌شکن است. به قول سعدی: همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎