🌳🍃🦌🍃🌲
مَرال زیبا در ارتفاعات مازندران
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💫 آرامش
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
خوب بودن خود را وابسته به خوب بودن ديگران نكنيم.
تلاش نکنیم بد بودن خود را هم با بد بودن ديگران توجيه کنيم.
ما شریفترین آفریدهی خداییم.
ما انسانيم.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼
به تپشهای دل حیدر
به جَوونی علی اکبر
و به قنداق علی اصغر
ما رو تنها نذاری محشر!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
💚 ... و همون جوری که خودش خواسته بود
چسبوندمش به کمدم تا همیشه توی چشم باشه ...
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
✍ #خط_نستعلیق خودکاری
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️ که امشب حال من حال شب شام غریبونه...
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🌱 رشد کردن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
💚 ... و همون جوری که خودش خواسته بود چسبوندمش به کمدم تا همیشه توی چشم باشه ... 🌿 «زندگی زیباست»
🌿
اومدید میگید: بیشتر توضیح بده!
با عرض پوزش
فعلاً همین رو داشته باشید،
توضیح بیشتری موجود نیست. 🤫
باشه به وقتش.
🍃🍃🍃
🌙
🌱 دل نهادم به صبوری
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۶: سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۷:
تمام راه، توی ماشین بالا و پایین میافتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداریاش میدادم. آرام پرسید:
«فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟»
او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم:
«چیزی نیست. لباست کمی خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر.»
شروع کرد به گریه کردن. مرتب میگفت:
«میترسم بهم آمپول بزنند.»
بغض کرده بود. گفت:
«به خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.»
من هم اشکهایم راه گرفت. زیر لب دعا میخواندم:
«خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!»
انگار جاده انتها نداشت. سر جادهی اصلی، کسی به طرف ماشین میدوید. رحیم بود نفس نفس میزد. دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت:
«براگم سیما، چه شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟»
چشمش که به من افتاد، فریاد زد:
«تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچهها باشی؟ فرنگیس، به خدا نمیبخشمت.»
توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت:
«چرا گذاشتی که این دختر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچهی چهارم است، چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفندها باشد؟ آفرین فرنگیس دستت درد نکند. چه طور گذاشتی سیما هم برود روی مین. داغ بقیه کم نبود؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس!»
شروع کرد به گریه و ادامه داد:
«جمعه بس نبود که آن طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر از ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست، آفرین فرنگیس!»
فریاد زدم:
«چه کنم، برادر... چه کار باید میکردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند. بچهاند. بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟»
راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود. گفت:
«تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بی چاره چیست؟ خدا بزرگ است. به امید خدا بچه خوب میشود.»
برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه میکرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریهاش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم:
«الآن دیگر حرف نزن. بچه میترسد. اگر دلت با کشتن من خنک میشود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.»
برادرم صورتش را توی دستهایش قایم کرد. چفیه را روی سر کشید و تا گیلان غرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمیدانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت:
«بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.»
کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکه تکه شده بود. تکههای لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه میکرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آمپولی زد و گفت:
«حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلام آباد ببرید.»
آرام و یواشکی گفت:
«نمیدانم چه کارش میشود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلاً خوب نیست.»
از چشمهای دکتر وحشت میبارید. گفتم:
«تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آقا بیا به خاطر باران ظهور کن
ما را از این هوای سراسیمه دور کن
وقتی برای بدرقهی عشق میروی
از کوچههای خلوت ما هم عبور کن
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●