🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۳: هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۴:
با ناراحتی گفتم:
«غلط میکنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گور سفید باشم و بتوانم به خانهام سر بزنم.»
ناراحت شد. گفت:
«من حاضر نیستم به طرف گیلان غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقبتر هم میروم. دیگر از این وضع خسته شدهام.»
پسر داییام گفت:
«فرنگیس، ببخش دخالت می کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شدهاند. خیلی سریع پیشروی میکنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت میگویم. همین جا بمان. این جا خانه ی خودت است.
اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دستهایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:
«نمیتوانم. من این جا میمیرم. نمیتوانم این جا بمانم. میروم نزدیکترِ خانه ی خودم. توی خانه ی خودم بمیرم بهتر از این است که این جا بمانم.»
علیمردان، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و میرفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندمها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگها دشت بود و همش گندمزار و زمین کشاورزی. گندمهای رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف میرفتند. آدم دلش میخواست ساعتها همان جا بنشیند و به آن ها نگاه کند.
در همان جا، پیچ چهار زبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاکهای کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم:
«از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچهها میزنم و برمیگردم. دلم طاقت نمیآورد. دارم جان میدهم. علیمردان، این جا جای من نیست بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی توانم انگار دارم خفه می شوم. بگذار بروم.»
علیمردان نگاهم کرد. چشم هایش پر از اشک بود. وقتی چشم هایش را دیدم انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
«برو!»
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
«ولی زود برگرد.»
با تردید گفتم:
«سهیلا را ببرم؟ این جا طاقت نمی آورد.»
با بغض گفت:
«سهیلا را هم ببر.»
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.»
آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان جا پشتش را به من کرد.
رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم هایش را بوسیدم و گفتم:
«رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.»
دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.»
دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود. و ما را نگاه می کرد. توی دلم گفتم:
«رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمیگردم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔥 زیانکار
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🔳 مهمتر از اشتباه
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۴: با ناراحتی گفتم: «غلط میکنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۵:
سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم:
«تو را به خدا چه خبر است؟»
یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت:
«خواهر، چه خبر؟! منافقین و عراقی ها از مرز تا سرپل ذهاب آمده اند و دارند به طرف ما می آیند.»
مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می کرد. خسته بودم. دلم می خواست بروم توی روستایم؛ همان جا بنشینم و تا آن جا که می توانم بجنگم و بعد بمیرم.
سهیلا زیر تیغ آفتاب بیتابی می کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید. پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی بوسی به سمت گیلان غرب می رفت. سوار شدم همه مرد بودند. با تعجب به من و بچه روی کولم نگاه کردند اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم.
به دار بادام رسیدیم. درختها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوهها را نگاه می کردم که یک دفعه فریاد راننده بلند شد:
«یا ابوالفضل!»
پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشهی جلو به آسمان خیره شده بود هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک، هواپیماها زمین و زمان لرزید. از شیشه جلوی مینی بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد:
«بروید پایین. خودتان را نجات دهید.»
با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می رفتیم و لای درخت ها قایم می شدیم.
توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می خواستند. عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمدهاند تا آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم برایشان فرقی نمیکرد.
صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد:
«دیوار صوتی را شکستند.»
دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقتها، باید این کار را کرد. کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم:
«فرنگیس، لعنت به تو. چه کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن میدهی.»
چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این طوری اگر تکه های کوچک بمب به او می خورد، حفظ می شد.
از سمت چپ جاده، از پشت مینی بوس شروع به دویدن کردم تا به کنارهی کوه رسیدم. جماعت وحشت زده، از ماشینها پیاده میشدند و به طرف دامنهی کوه میدویدند. نظامیهایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درختها و زیر صخرهها پناه میگرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و میشد وسط آنها قایم شد.
موقع بالا رفتن از کوه، سُر میخوردم و میافتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کنارهی کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یک دفعه باران بمب بارید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
راه درست
توکل بر خدا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
تا در طلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمهی نانی، نانی
این نکتهی رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی
«مولوی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست »
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌙 تا در طلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمهی نانی، نانی این نکتهی رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که د
🔹 ای بزرگترین صُنع الهی!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ کار و هدف بزرگ خود را به چند کار و هدف کوچکتر تقسیم و سپس آغاز کنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💞 نعمت والا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
💠 سقف عمارت تاريخی شترگلو
یک شاهکار هنری در ماهان كرمان كه در واقع به عنوان سازهی آبی سنتی برای انتقال آب بوده است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مسئله این نیست که خرید کتاب چه قدر گرون تموم می شه؛
📚 مسئله اینه که اگر کتاب نخونی چه قدر برات گرون تموم می شه!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۵: سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۶:
هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که می خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینی بوس افتاده بود.
مردم سعی می کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله ی گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می آمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو...خالو.»
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید گفت:
«دختر، روله، این جا چه کار می کنی؟ آمده ای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست به گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد و عصبانیت گفت:
«فرنگیس خدا خانه ات را آباد کند، با پای خودت آمده ای که بمیری؟»
با بغض گفتم:
«خالو، خانه ام...»
حرفم را قطع کرد و گفت:
«رحم به بچهات نیامد؟ حالا می خواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.»
پرسیدم:
«تو چرا این جایی؟»
به گله اشاره کرد و گفت:
«نمی بینی؟ گله ی گوسفندم را آورده ام. باید ببرمشان جای امن. نمی خواستم گله ی گوسفندم دست دشمن بیفتند.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع بع می کردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف می دویدند. هر چه سعی می کرد، آن ها را جمع کند نمی توانست.
فریاد زدم:
«خالو، مواظب خودت باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب هایشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بع بع گوسفندها. بمب پشت بمب می بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمی دانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم برگ های درختچه ها همه خاک آلود بودند. دل کوه تکه تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی ام روی زمین افتاده بودند. بعضی هایشان دو نیم شده بودند. بعضی هاشان داشتند جان می کندند و روی خاک ها و آسفالت جاده دست و پا می زدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دست هایم را روی گوش هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می کشید. من هم جیغ می کشیدم. از آسمان تنه ی درخت و شاخه های شکسته و خاک روی سرم می بارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها رگبار بستند. انگار می خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت ها و گوسفندها و آدم ها می خورد و آن ها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخه های درختان بلوط به زمین می افتادند.
خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه ی درخت و گرد و غبار می بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄