eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
763 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ انجمن سرطان آمریکا: حتی میزان کم مصرف مشروبات الکلی نیز سبب ابتلا به شش گونه سرطان می‌شود. 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۴: باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌هایم، یله و رها، توی باغ تکان می‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۵: برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضی‌هایشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. بعضی از جنازه‌ها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچه‌های بسیجی بودند. دلم خون شد. پریشان بودم. اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌روم و چه می‌بینم. حالم بد شده بود. شروع کردم به دویدن. آن قدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم، جنازه‌ها بیشتر شدند. تانک‌ها و جیپ‌ها سوخته بودند و آدم‌ها تکه پاره شده بودند. جای گلوله‌ها را می‌شد روی صورت و بدن جنازه‌ها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند. بالگردها می‌آمدند و می‌رفتند. صدای بالگردها سهیلا را سرگرم کرده بود. کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم. از یکی از دکان‌ها، لیوان آبی گرفتم. کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقی‌اش را خودم خوردم. سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه می‌رفت. تمام کوه سر راه سوخته بود. توی تنگه‌ی چهار زبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. می‌گفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد. آن قدر التماس کردم که راه دادند بروم. توی تنگه‌ی چهار زبر و گردنه‌ی امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازه‌ها، آدم را آزار می‌داد. تمام کوه و دشت از جنازه‌ها پر بود. حتی درخت‌ها هم سوخته بودند. زمین تکه تکه بود. آن قدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکه تکه شده بود. کنار درخت بلوطی نشستم. زیر سایه‌اش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم. حالم خوش نبود. دیدن این همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود. با خودم گفتم: «فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چه‌ها دیدی.» به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقه‌ی بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت. بلند شدم و به راه افتادم. نزدیک چهار زبر دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند. دائم بازخواستم می‌کردند: «خواهر، از کجا می‌آیی؟ به کجا می‌روی؟ این جا چه کار می‌کنی؟ اهل کجایی؟» جواب همه‌شان را یکی یکی دادم: «فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گور سفیدم. می‌خواهم به ماهیدشت بروم. دنبال شوهرم و پسرم.» چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و با کسانی که می‌خواستند رد شوند سؤال و جواب می‌کردند. می‌گفتند امنیت ندارد و نمی‌توانند اجازه‌ی عبور دهند. التماس کردند و گفتم: «امنیت با خودم. شما می‌دانید من از کجا آمده‌ام؟ می‌دانید چه قدر سختی کشیده‌ام تا به بچه‌ام برسم؟» یکی از آن ها که معلوم بود ارشد است، بالأخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهار زبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم. فکر می‌کردم قلبم دارد از حرکت می ایستد. وقتی چهار زبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان می‌خواست و گرسنه بود. مدام می‌گفتم ناراحت نباش، الآن می‌رسیم. دست و پایم می‌لرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با این که هوا گرم بود، اما لرز داشتم. مدام از خودم می‌پرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره می‌بینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🔸 یه خانم بی حجاب رفته روی درب سفارت ایران در دمشق، «زن، زندگی، آزادی» نوشته و شعار می‌ده. 😳 کجا؟ دمشق و سوریه‌ی تحت اشغال تروریست‌ها! 📎 🔹 هنوز هم دشمنی فتنه‌گران «زن، زندگی، آزادی» با مرد و زن ایرانی بر کسی پنهانه؟ 🔹 هنوز هم کسی هست که همراهی و هم‌پیالگی این فتنه‌گران با تروریست‌ها براش روشن نباشه؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
«بدون شرح» 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 👌🏽 قرص‌های آرامبخش بدون عوارض 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💎 نیابد کسی گنج، نابرده رنج 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💎 نیابد کسی گنج، نابرده رنج 💎  #دُرّ_گران ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @s
🍃⬇️🍃 در حد آرزوها، اهداف و ادعاهات باش وگرنه دچار رکود می‌شی و رکود باعث گندیدن می‌شه! دیگه خود دانی! 🍃🍂 🍂🍃
「📿」 خدایا! از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان مکن! از آستان مهرت نومیدمان مساز! خدای من! چه گونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی؟! چه گونه سستی بگیرم؟! چه گونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی؟! ای آن که با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آن چنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده است! نگاه خود را از ما مگیر. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۵: برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضی‌هایشان سوخته بودند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۶: کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. حتی نفهمیدم راه، چه طوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن. وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همان جا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه می‌کرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه می‌کرد. وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه می‌کند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا! ممنون! خدایا! شکرت!» پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.» خدا کمکم کرده بود تا به آن ها رسیده بودم. ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشم‌هایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت. توی خانه پسر دایی‌ام همه خوشحال بودند و می‌گفتند فکر کرده بودند کشته شده‌ام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را رو به آسمان برد و گفت: «خدایا! شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.» به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.» این بار بلند شد و گفت: «باشد برویم.» بالأخره خندید و گفت: «من که می‌دانم تو می‌روی. پس بهتر است همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید با هم باشیم.» موقع خداحافظی، پسر دایی‌ام خندید و گفت: «فرنگیس، مثل اسپند روی آتش می‌مانی. کمی می‌ماندی، خستگی‌ات در می‌رفت و بعد می‌رفتی.» گفتم: «باید به من بگویی برو. طاقت نمی‌آورم. می‌خواهم بروم خانه. گاو و گوساله‌ام هنوز باید زنده باشند.» خداحافظی کردیم و به سمت گیلان غرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد دربست ما را به گیلان غرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند: «خطر دارد. روی مین می‌روید یا در اثر بمباران می‌میرید. برگردید.» این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم: «خواهش می‌کنم بگذارید رد شویم. اگر بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.» چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادن و گفتند: «اجازه نمی‌دهیم. گیلان غرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.» همان جا روی زمین نشستم و گفتم: «یا رد می‌شویم یا همین جا می‌مانیم با همین بچه‌ها.» شوهرم گفت: «به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام می‌دهد.» وقتی گریه‌های من و بچه‌ها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند: «دارید به دل دشمن می‌روید، به دل خطر.» دستم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدا به ما کمک می‌کند.» وقتی سر جاده‌ی روستا پیاده شدیم، به علیمردان گفتم: «خودت بچه‌ها را بیاور.» پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیه‌ی راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦜🍃🌲 قرقاول رنگین کمانی 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔥 به خودت رحم کن! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌺 عطر خوب 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄