🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۸: علیمردان اخم کرد و گفت: «من تو را میشناسم، فکر کنم اگر بروی دن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۳۹:
زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانههای گِلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند باری توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:
«آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «دنبال گوسالهام.»
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:
«بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم. بیا ببر.»
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا! شکرت!»
پشت سر زن راه افتادم. گفت: «میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.»
با هم به در خانهاش رفتیم. از بیرون صدای گوسالهام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:
«زینب، این صدای گوسالهی من است.»
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشهی حیاط، گوسالهام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم: «خدایا! شکرت!»
صدایم را شناخت. پایش را به زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:
«فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار میکند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.»
خندیدم و گفتم:
«میداند چه قدر ناراحتش بودم. میداند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر گوسالهام زنده است.»
زینب گفت:
«خستهای. بیا تو یک چای برایت بریزم.»
با خوشحالی گفتم:
«الآن وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.»
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش میگذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم:
«تو چه طور این همه راه آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد؟»
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
روزهای اول به سختی چای درست میکردم. شبها نورافکنهای روستا را روشن میکردند و ما میترسیدیم باز بمباران شروع شود. شبها روی پشت بام میخوابیدیم تا اگر صدامیها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی میترسیدند. بالأخره مأموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ وعده، نزدیک است.
خودت را آماده کن!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
💝 ای عشق دل افروز! دلِ من به تو گرم است
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」
🌱 رشد کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۹: زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانههای گِلی،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۰:
یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آن جا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگزدگان توی گیلان غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم.
وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر میتوانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب گرم در آن ریختم. آرد را قاطی کردم. بچهها دور دستم میچرخیدند و خوشحالی میکردند. خوشحال بودند از این که دارم نان میپزم. رحمان و سهیلا خمیر میخواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت:
«من تفنگ درست میکنم.»
سهیلا هم گفت:
«من یک تانک درست میکنم.»
وقتی تشت خمیر، حاضر شد، با چیلیهایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلولههای خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن.
علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:
«خدایا شکر فرنگیس توی خانه ی خودش دارد کنار بچههایش نان میپزد.»
بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:
«ما هم میخواهیم شکلهایی را که درست کردیم، بپزیم.»
خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دو تایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکلهایشان ماندند.
تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگ بازی. دلم گرفت. از عروسکهایی که درست کرده بودند، غصهام گرفت. بی چاره بچههایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به هم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم میکردند و گفتند:
«دا، گریه میکنی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمیبینید دود به چشمم رفته.»
نمیدانم چرا بهشان دروغ گفتم.
بعد از ده پانزده روز، خانوادهام هم برگشتند. از این که پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را میدیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از این که خستگیشان در رفت، با آن ها به آوهزین رفتم.
اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابهها نشسته بود و سرش را روی کاسهی زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سراپا کند. کم کم همهی مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار می آمدند، اعلام میکردند که فقط از جادههای اصلی عبور کنید، چون زمینهای اطراف را مین کاشتهاند. مردها میپرسیدند:
«پس چه طوری کشاورزی کنیم؟»
گفتند:
«باید صبر کنید تا زمینها پاکسازی شوند.»
به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مینها آمدند.
یک جفت گوشواره داشتم. آنها را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلان غرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگیام را بدهم. شیرش را میفروختم. ماست و کره و چیزهای دیگری را هم میفروختم و زندگیمان را میچرخاندم.
سال اول، به ما پتو و علاء الدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم.
بعد چیزهای دیگری هم به سهمیهمان اضافه شد. خواربار میدادند؛ گوشت و تخم مرغ مواد خوراکی و پوشیدنی.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
📷 #گزارش_تصویری
جشن زادروز امام جواد و روز پسر
سخنرانی با موضوع «انسان و آرزو (۲)»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
هدایت شده از ارج
انسان و آرزو (۲). صابر دیانت (2).m4a
77.37M
🌿
☘ #انسان_و_آرزو
🎙 «صابر دیانت»
🕰 ۲۰ دی ماه ۱۴۰۳
هیئت فاطمیون شهرستان قیروکارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌙
تو خارج از این قاعده و فلسفههایی
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗