eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
914 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ارج
تحولات پس از آتش‌بس غزه. صابر دیانت.m4a
90.39M
🌿 ☘ تحلیل تحولات پس از آتش‌بس غزه 🎙 «صابر دیانت» 🕰 ۴ بهمن ماه ۱۴۰۳ هیئت فاطمیون شهرستان قیروکارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔺 گم نشی! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
وقت غروب خس و خاشاک و برگ‌های خشک نخل‌ها رو جمع کردم و آتیش زدم و این صحنه‌ی قشنگ رو خلق کردم! 😌 از دور ازش عکس گرفتم. 🌴 🍁🍂🍁 🔥🔥🔥
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۲: بهناز، رو به بابا می کند. صدایش بغض آلود است: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳: سعید به طرفم خم می‌شود: «پس جیگر شیر پیدا کردی؟» دوباره با احتیاط می‌گویم: «نه خیر!» و از این که سعید اصلاً نگران سربازها و شنیده شدن صدایش نیست، لجم می‌گیرد. دستش را به طرفم دراز می‌کند: «پاشو بابا! چاییدی روی زمین.» دستم را می‌کشم با ترس بلند می‌شوم. _ نترس! رفتن ته کوچه. امشب یه خبرایی هست. خیلی شلوغ‌تر از هر شبه. بلند که می‌شوم، تازه سرمای زمین می‌دود توی تنم و لرزم می‌گیرد. دست‌ها را دور بدنم حلقه می‌کنم و به سعید نگاه می‌کنم که دوباره دارد کوچه را دید می‌زند. برمی‌گردد طرفم و می‌پرسد: «هان! نگفتی، چی شده که طلسم رو شکستی و اومدی بالا؟» یاد بهروز دوباره دلشوره را به جانم می‌اندازد: «بهروزمون هنوز نیومده خونه. همه نگرانشیم. به بابام کارد بزنی، خونش در نمی‌آد. سعید سرش را می‌خاراند و کمی فکر می‌کند: «آهان! دم غروبی دیدمش. داشت با یاسر اینا می‌رفت.» همان طور خیره نگاهش می‌کنم: «کجا می‌رفت؟» سعید طوری نگاهم می‌کند که انگار از سؤالم تعجب کرده: «یعنی تو نمی‌دونی؟» از این که سعید از برادرم بیش‌تر از من خبر دارد، حرصم درمی‌آید: «بگو ما هم بدونیم دیگه.» سعید، سری تکان می‌دهد و تا می‌آید چیزی بگوید، صدای چند تیر هوایی دیگر، از انتهای کوچه بلند می‌شود. به درِ پشت بام نگاهی می‌کنم. حالا حالاهاست که بابا متوجه نبودنم شود و بیاید بالا. سعید را صدا می‌زنم: «جون بکن بگو دیگه!» داداشم کجا رفته؟ سعید می‌آید جلو و در تاریکی زل می‌زند به چشم‌هایم: «بابات پشت بوم اومدن رو قدغن کرده دیگه مُخت رو تعطیل نکرده که!» انگار از چشم‌هایم، دلخوری‌ام را می‌فهمد که ادامه می‌دهد: «یعنی تو یاسر پسر حاج آقا رسولی رو نمی‌شناسی؟» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌃 تصویری زیبا از تهران توسط فضانورد روسی «ایوان واگنر» فضانورد روسی، شبانه تصویر زیبایی از تهران را از ارتفاع حدود ۴۰۰ کیلومتری بالای سطح زمین به ثبت رسانده است. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحفه‌ای از یار با آرزوی دیدار ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔹 سیری ناپذیر 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 💞 خودت رو دوست داشته باش! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 💪🏼 قدرت و اقتدار ما در دریاها 🌊 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳: سعید به طرفم خم می‌شود: «پس جیگر شیر پیدا کردی؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۴: یعنی نمی‌دونی که با بَروبچه‌های مسجد حجت، تو کار پخش اعلامیه و دیوارنویسی هستن؟ ترس و وحشت زبانم را مثل یک تکه چوب کرد: «خب!... این‌ها چه ربطی به بهروز ما داره؟» سعید دستش را در هوا تکان می‌دهد: «برو بابا! یا واقعاً خنگی یا خودت رو به خنگی زدی!» حالا دیگر به جای سرما، داغیِ عرق می‌نشیند روی تنم: «یعنی می‌خوای بگی داداش منم با یاسر اینا...» سعید سری تکان می‌دهد و نگاهِ عاقل اندر سفیهی به من می‌کند، آه کشان می‌گوید: «بهزاد جون!.. یه کم دل و جرأت رو از داداشت یاد بگیر. این قدر از بابات نترس. اون وقت به قول بابام، پس فردا که پیروز شدیم، خجالت و روسیاهیش بهت می‌مونه ها! از ما گفتن بود.» می‌دوم به طرف دَرِ پشت بام. سعید صدایم می‌کند. اما دیگر جوابش را نمی‌دهم. نور زرد راه پله‌ها چشم‌هایم را می‌زند و گرما می‌پیچد توی تنم. تند و سبک از پله‌ها سرازیر می‌شوم. حالا بابا هم رفته توی حیاط و دارد سیگار می‌کشد. می‌روم توی اتاق. بهناز گوشه‌ای نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و گلوله گلوله اشک می‌ریزد. کنار چراغ خوراک‌پزی که قابلمه غذا را گرم می‌کند می‌ایستم و دست‌هایم را می‌گیرم رویش. وقتی بهناز این طوری مظلوم می‌شود و می‌نشیند یک گوشه، خیلی دلم برایش می‌سوزد و از این که بیشتر وقت‌ها سر به سرش می‌گذارم و صدایش را در می‌آورم، عذاب وجدان می‌گیرم. آرام می‌گویم: «پشت بوم بودم.» بهناز هیچ حرفی نمی‌زند. حتی تکان هم نمی‌خورد. روی دو پا می‌نشینم و با صدای خفه‌ای می‌گویم: «می‌دونی سعید چی بهم گفت؟» شانه بالا می‌اندازد و پلک می‌زند، با هیجان می‌گویم: «می‌گفت بهروز با پسر حاج آقا رسولی و بچه‌های مسجد، می‌رن دیوار نویسی و پخش اعلامیه!» بهناز هم چنان به نقطه‌ی نامعلومی از فضای مقابلش نگاه می‌کند و کوچک‌ترین حرکتی در سراسر صورتش به چشم نمی‌خورد. یا حرفم را باور نکرده یا چنان ترسیده و شگفت‌زده شده که نمی‌داند چه بگوید. می‌زنم به بازویش و می‌گویم: «حواست به منه؟» سرش را برمی‌گرداند و نگاه خیسش را می‌دوزد به چشم‌هایم: «پس فکر کردی مامان و بابا، واسه چی مثل مرغ سر کنده بالا پایین می رن؟» چشمانم گرد می‌شود: «یعنی اون‌ها هم می‌دونن؟» لبخند تلخی روی لب‌هایش می‌نشیند: «یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی چرا بابا بهش گیر می‌ده؟» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🐺 گرفتار گرگ‌ها 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 💄 افزایش افسارگسیخته‌ی مصرف لوازم آرایشی ایران و آثار فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و بهداشتی آن بر جامعه و افراد 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─