هدایت شده از ارج
تحولات پس از آتشبس غزه. صابر دیانت.m4a
90.39M
🌿
☘ تحلیل تحولات پس از آتشبس غزه
🎙 «صابر دیانت»
🕰 ۴ بهمن ماه ۱۴۰۳
هیئت فاطمیون شهرستان قیروکارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔺 گم نشی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
وقت غروب خس و خاشاک و برگهای خشک نخلها رو جمع کردم و آتیش زدم و این صحنهی قشنگ رو خلق کردم! 😌
از دور ازش عکس گرفتم.
🌴 #شبهای_نخلستان
🍁🍂🍁
🔥🔥🔥
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۲: بهناز، رو به بابا می کند. صدایش بغض آلود است: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۳:
سعید به طرفم خم میشود:
«پس جیگر شیر پیدا کردی؟»
دوباره با احتیاط میگویم:
«نه خیر!»
و از این که سعید اصلاً نگران سربازها و شنیده شدن صدایش نیست، لجم میگیرد. دستش را به طرفم دراز میکند:
«پاشو بابا! چاییدی روی زمین.»
دستم را میکشم با ترس بلند میشوم.
_ نترس! رفتن ته کوچه. امشب یه خبرایی هست.
خیلی شلوغتر از هر شبه.
بلند که میشوم، تازه سرمای زمین
میدود توی تنم و لرزم میگیرد. دستها را دور بدنم حلقه میکنم و به سعید نگاه میکنم که دوباره دارد کوچه را دید میزند.
برمیگردد طرفم و میپرسد:
«هان! نگفتی، چی شده که طلسم رو شکستی و اومدی بالا؟»
یاد بهروز دوباره دلشوره را به جانم میاندازد:
«بهروزمون هنوز نیومده خونه. همه نگرانشیم. به بابام کارد بزنی، خونش در نمیآد.
سعید سرش را میخاراند و کمی فکر میکند:
«آهان!
دم غروبی دیدمش.
داشت با یاسر اینا میرفت.»
همان طور خیره نگاهش میکنم:
«کجا میرفت؟»
سعید طوری نگاهم میکند که انگار از سؤالم تعجب کرده:
«یعنی تو نمیدونی؟»
از این که سعید از برادرم بیشتر از من خبر دارد، حرصم درمیآید:
«بگو ما هم بدونیم دیگه.»
سعید، سری تکان میدهد و تا میآید چیزی بگوید، صدای چند تیر هوایی دیگر، از انتهای کوچه بلند میشود.
به درِ پشت بام نگاهی میکنم. حالا حالاهاست که بابا متوجه نبودنم شود و بیاید بالا.
سعید را صدا میزنم:
«جون بکن بگو دیگه!»
داداشم کجا رفته؟
سعید میآید جلو و در تاریکی زل میزند به چشمهایم:
«بابات پشت بوم اومدن رو قدغن کرده دیگه مُخت رو تعطیل نکرده که!»
انگار از چشمهایم، دلخوریام را میفهمد که ادامه میدهد:
«یعنی تو یاسر پسر حاج آقا رسولی رو نمیشناسی؟»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌃 تصویری زیبا از تهران توسط فضانورد روسی
«ایوان واگنر» فضانورد روسی، شبانه تصویر زیبایی از تهران را از ارتفاع حدود ۴۰۰ کیلومتری بالای سطح زمین به ثبت رسانده است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحفهای از یار
با آرزوی دیدار
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 سیری ناپذیر
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
💞 خودت رو دوست داشته باش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺
💪🏼 قدرت و اقتدار ما در دریاها 🌊
#نیمهی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳: سعید به طرفم خم میشود: «پس جیگر شیر پیدا کردی؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۴:
یعنی نمیدونی که با بَروبچههای مسجد حجت، تو کار پخش اعلامیه و دیوارنویسی هستن؟
ترس و وحشت زبانم را مثل یک تکه چوب کرد:
«خب!... اینها چه ربطی به بهروز ما داره؟»
سعید دستش را در هوا تکان میدهد:
«برو بابا!
یا واقعاً خنگی
یا خودت رو به خنگی زدی!»
حالا دیگر به جای سرما، داغیِ عرق مینشیند روی تنم:
«یعنی میخوای بگی داداش منم با یاسر اینا...»
سعید سری تکان میدهد و نگاهِ عاقل اندر سفیهی به من میکند، آه کشان میگوید:
«بهزاد جون!.. یه کم دل و
جرأت رو از داداشت یاد بگیر. این قدر از بابات نترس. اون وقت به قول بابام، پس فردا که پیروز شدیم، خجالت و روسیاهیش بهت میمونه ها! از ما گفتن بود.»
میدوم به طرف دَرِ پشت بام.
سعید صدایم میکند. اما دیگر جوابش را نمیدهم. نور زرد راه پلهها چشمهایم را میزند و گرما میپیچد توی تنم.
تند و سبک از پلهها سرازیر میشوم.
حالا بابا هم رفته توی حیاط و دارد سیگار میکشد. میروم توی اتاق.
بهناز گوشهای نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و گلوله گلوله اشک میریزد. کنار چراغ خوراکپزی که قابلمه غذا را گرم میکند میایستم و دستهایم را میگیرم رویش. وقتی بهناز این طوری مظلوم میشود و مینشیند یک گوشه، خیلی دلم برایش میسوزد و از این که بیشتر وقتها سر به سرش میگذارم و صدایش را در میآورم، عذاب وجدان میگیرم.
آرام میگویم:
«پشت بوم بودم.»
بهناز هیچ حرفی نمیزند. حتی تکان هم نمیخورد.
روی دو پا مینشینم و با صدای خفهای میگویم:
«میدونی سعید چی بهم گفت؟»
شانه بالا میاندازد و پلک میزند، با هیجان میگویم:
«میگفت بهروز با پسر حاج آقا رسولی و بچههای مسجد، میرن دیوار نویسی و پخش اعلامیه!»
بهناز هم چنان به نقطهی نامعلومی از فضای مقابلش نگاه میکند و کوچکترین حرکتی در سراسر صورتش به چشم نمیخورد.
یا حرفم را باور نکرده یا چنان ترسیده و شگفتزده شده که نمیداند چه بگوید. میزنم به بازویش و میگویم:
«حواست به منه؟»
سرش را برمیگرداند و نگاه خیسش را میدوزد به چشمهایم:
«پس فکر کردی مامان و بابا، واسه چی مثل مرغ سر کنده بالا پایین می رن؟»
چشمانم گرد میشود:
«یعنی اونها هم میدونن؟»
لبخند تلخی روی لبهایش مینشیند:
«یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی چرا بابا بهش گیر میده؟»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🐺 گرفتار گرگها
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💄 افزایش افسارگسیختهی مصرف لوازم آرایشی ایران و آثار فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و بهداشتی آن بر جامعه و افراد
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─