-1960632573_1722601999.mp3
10.66M
🌿
🎶 «آرام من»
🎙 محمد معتمدی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَکُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ»
«همانا آن كه از دانستن ارزش خود ناتوان باشد، در شناخت ارزش ديگران، ناتوان تر و نادان تر است.»
[نامه ی ۵٣]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۲: حسام دل داده بود یا سر؟ یعنی باید آماده می ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۳:
با تبسمی جان دار، قدمی به طرفم برداشت و مقابلم ایستاد. صورتم را میان دستانش قاب کرد، به چشمانم خیره شد. ساز نگاهش همیشه کوک بود. دیده به دیده ام دوخت و تسخیرم کرد. با درنگ، مژه بر مژه نهاد و پیشانی ام را بوسید.
ــــ خیالت تخت! از هیچ کدوم شماره نگرفتم! تا یه حوری مثل سارا خانم دارم اونا به چه کارم می آن آخه؟
چه قدر حماقت داشت سارای آلمان نشین که عشق را در روابط بدون مرز، با جنس مخالف می دید. من احیای حیای شرقی ام را از حسام داشتم. با گونه هایی سرخ شده از شرم، پشت سرش به نماز ایستادم. با هر حرکتی که می خواند، سبک تر از قبل، روی پرده ی ماه قدم می زدم و طعم بی نظیر نماز در جان روحم می نشست. این زیباترین ادای بندگی بود در طول عمر کوتاه مسلمانی ام.
نماز که تمام شد به سمتم برگشت.
ــــ قبول باشه بانو جان! یادت نره ما رو دعا کنی!
آه! خدای من! چه قدر چسبید این نماز عاشقانه. پرسیدم:
ــــ چه دعایی؟
ابرویی بالا انداخت.
ـــ بعداً می گم. شما علی الحساب بگو:
«خدایا! این شوهر ما رو حاجت روا کن.»
او گاهی با ضمیر جمع خطابم می کرد و گاهی با ضمیر مفرد. انگار هنوز به تو بودن من برای خودش، عادت نداشت. کاش می فهمید چه قدر سخت است کنار آمدن، با جای خالی اش. چند روز بیش تر به آغاز دوری و مأموریت حسام باقی نمانده بود. هر روز برای دیدنم میآمد و برایم خاطره می ساخت. به گردش می رفتیم از شوخی ها و کل کل هایش با دانیال و پروین غش می کردم از خنده که گاهی با نجوای مهربانش کنار گوشم می گفت:
ــــ هیس! خانوومی! این قدر بلند نخند، صدات رو نامحرم می شنوه!
همیشه و هر روز انتظار غروب را می کشیدم تا نمازم را با او اقامه ببندم. هر بار که او سلام نمازش را میداد و عزم رفتن به خانه ی خودشان می کرد نمی دانست چه بر سر دلم می آید وقتی مجبورم تا روز بعد، ندیدنش را تحمل کنم.
«تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارم
...ساعتم درد
.... دلم درد
.... جهانم درد است!»
گاهی در آینه به خود نگاه میانداختم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این حسام آسمانی چه به روز سارای دیروز آورده بود که حالا خدا را در تمام نفس هایش می دید؟ عاصم راست می گفت که در ایران رسم جوانه زدن میآموزم. باغی که باغبانش حسام باشد زمستان هم شکوفه می دهد. سارای کافر، سارای بی قید، سارای لجباز، حالا حجاب از سر بر نمی داشت و حیا به خرج میداد در عبور از کنار مردان غریبه. می دانست که حتی قدم های ریحانه وار یک زن، حرمت دارد و هر چشمی لایق تماشا نیست. این چه معجزه ای بود؟
و عشق...
قافیه اش، گرچه مشکل است
اما خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد!
دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسبیح فیروزه ای پروین. کاش مادر، کمی گذشتهاش را رها می کرد و آغوشش را برایم می گشود. کاش، روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدن هم که شده، افطار می کرد و من از حسام و دلتنگی هایم برایش انشا می خواندم. اما دریغ! مهر قهرش آن قدر سنگین بود که خیال بی خیالی نداشت.
قدم به ماه محرم گذاشتیم و عرق کردن دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره، به دو برابر رسید. درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان می برید، کم نمی گذاشتند.
روز قبل از اعزام حسام به مأموریت، مانند مرغی سرکنده قدم می زدم توی حیاط پاییزی و قار قار کلاغ ها بر شاخه ی درختان، دست از سر بی قراری ام بر نمیداشت. در هجوم نارنجی رنگ برگ های روی آب حوض و سطح زمین، دانه دانه تسبیح میانداختم، انتظار آمدنش را؛ یعنی باز باید به آغوش اضطراب و ترس می رفتم؟ اگر بلایی به سرش می آمد چه؟ من تازه خوشبختی را یافته بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس! برای فرار از درد، و هوهوی باد پاییزی، به اتاق پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ای کاش به جز رنگ خدا رنگ نباشد
در ملک خدا فقر و بلا، جنگ نباشد
ای کاش که در سین ی کس غصّه نبینند
با این همه نعمت، دل کس تنگ نباشد
ای کاش وفا جای جفا شیوه ی ما بود
اندیشه ی کج، حقه و نیرنگ نباشد
ای کاش دلی در قفس نفس نبینی
تا سینه چو آیینه ی پرزنگ نباشد
ای کاش اگر دست نیازی به تو رو کرد
از لطف بگیری، دلت از سنگ نباشد
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🍂🌱🍂
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت:
اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا
می کنم خرت سنگ بشود.
آسیابان گفت:
تو که چنین مستجاب الدعوه
هستی دعا کن گندمت آرد بشود!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌄 فرج و گشایش
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌱 مزرعه را موریانه خورد،
ولی ما برای گنجشک، مترسک ساختیم!
🕊 @sad_dar_sad_ziba
🕊჻ᭂ࿐
از آوینی
برای ما
🌳
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇸🇦 عربستان،
داستان رفت و برگشت!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
تا آن گاه که با خود در جنگ و تضاد باشيم،
به قابليت های خود شک داشته باشيم
و در نهايت خود را دوست نداشته باشيم،
موفقيت و رضايت چون سايه ای از ما میگریزد و به عشق و تأییدی که در دنيای بيرون، در جستجوی آن هستيم دست نخواهيم يافت.
اين بدان معناست که هر چه در درون، با خود مهربان تر رفتار کنيم،
ديگران هم با ما رفتار بهتری خواهند داشت.
👌🏽 نخست باید خودمان را دوست داشته باشیم و با خود مهربان باشیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡 خانه های قدیمی واقعاً ساخته شده بودند تا گوشه دنجی فارغ از قیل و قال بیرون باشند.
🏡 خانه های قدیمی با آن معماری زیبا و آن اهالی یکدل و پرمهر، جوری بودند که آدم ها را از هر جایی به خود جذب می کردند.
💚 #خاطره
@sad_dar_sad_ziba