🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهارم: نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش پنجم:
ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و از بازار کهنه گذراندند. جوانک توی قفس بود. او را از دمشق آورده اند. سرباز مراقبش گفت که ادعای پیامبری کرده است. حدس میزنم مشاعرش به هم ریخته و خون به مغزش نمیرسد.
کنجکاو شدم ببینمش. شاید پیش از آن که دوستمان ابن زیات او را به تنور بیندازد، بتوانم درمانش کنم. شنیدن خزعبلات این جور آدمها سرگرم کننده است.
داروغه برخاست و کمربندش را محکم کرد.
ـــــ تو باید مفتّش یا محتسب میشدی!
به حال خوشت غبطه میخورم که برای تفریح به سیاه چال سر میزنی! دیوانگی اقسام دارد؛ شاید خودت هم از درمان بینیاز نباشی.
ــــ او را به سیاه چال انداختهاید؟
داروغه سر تکان داد.
ــــ دستور این بود که آن جوانک در سیاه چال، در سلولی انفرادی زندانی شود. هیچ کس نمیداند تا کی باید آن جا بماند تا نوبت مکافاتش برسد.
دفتر بزرگی را باز کرد و ورق زد. انگشت روی سطری گذاشت.
ــــ قاف ۱۶۳ را به خاطر بسپار!
آن پایین، زندانیان نامی ندارند. پایین که رفتی، بگو موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم.
عذرم را بپذیر که او را بالا نمیآوریم و تو را نزدش میفرستیم. باید بروم گشتی بزنم. با من بیا!
از اتاق بیرون آمدند.
داروغه ابن خالد را به زندانبانی سپرد و رفت تا به قسمتی از زندان سر بزند. ابن خالد و زندانبان در انتهای حیاط وارد اتاقکی چوبی شدند. بالای اتاقک، حلقههایی فلزی بود که به طنابهایی کلفت و چرخ چاهی وصل بود.
زیر اتاقک، چاهی بزرگ و تیره دهان گشوده بود. زندانبان به ابن خالد اشاره کرد تا ستون میان اتاقک را بگیرد. زنگی را به صدا درآورد. چهار زندانی چرخ چاه را چرخاندند. اتاقک وارد چاه شد و پایین رفت.
تاریکی ابن خالد را در میان گرفت. پس از دقیقهای، اتاقک به زمین نشست. نگهبانی که مشعلی در دست داشت، در اتاقک را باز کرد. ابن خالد در مقابل خود راهرویی طولانی و نیمه تاریک دید که چند مشعل دیواری به آن روشنایی اندکی میدادند.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم!»
نگهبان، مختصر تعظیمی کرد.
ـــــ زندانی خوش شانسی است؛ تازه او را آورده اند و ملاقاتی دارد!
زندانبان به ابن خالد اشاره کرد که به دنبال نگهبان برود. خودش در اتاقک ماند. در را بست و زنگ را چند بار به صدا درآورد.
اتاقک از جا کنده شد و بالا رفت. ابن خالد به دنبال نگهبان راه افتاد. هوای سیاه چال مرطوب و سنگین بود و بوی لجن و شیرابه ی زباله داشت. ابن خالد دستمالی درآورد و دماغش را گرفت. در انتهای راهرو، محوطه گرد و وسیعی بود. در اطراف آن، راهروهای دیگری بود که هر کدام با حرفی مشخص بودند. در سقف بلند آن قسمت، روزنهای چاه مانند، رو به روشنایی روز دیده میشد.
آن جا محل استراحت نگهبانان بود. گوشهای چند جنازه ی پارچه پوش روی هم چیده شده بودند.
از آن قسمت گذشتند و وارد راهروی قاف شدند. در پرتو مشعل، در دو طرف راهرو، درهایی دید. روی هر در، با رنگ سفید، عددی نوشته شده بود. از آن سوی درها صدای جا به جا شدن زنجیر و ناله و زمزمه میآمد.
ابن خالد این احساس را داشت که وارد دنیای تاریک و زیرزمینی مردگان شده است. تفاوت میان آن بالا و این پایین، تفاوت میان زندگی و مرگ بود.
زندانی کردن انسانها در چنان دخمهای، بزرگتر از جرمشان به نظرش میرسید.
راهرو شبیه غار بود؛ به همان حالت اولیهای بود که آن را با کلنگ کنده بودند.
دیوارهها آجرچینی نشده بودند.
نتوانست ساکت بماند.
ــــ وحشتناکتر از آن است که فکرش را میکردم.
نگهبان حرفی نزد.
مقابل در ۱۶۳ ایستادند. نگهبان زبانه ای فلزی را کشید و در را باز کرد. مشعل را جلو برد تا زندانی را ببیند. آن چه ابن خالد دید، اتاقکی دخمه مانند بود که گوشه اش سکویی گلی به اندازه ی یک نیمکت بود. روی سکو گلیم پارهای افتاده بود.
بالای سکو طاقچه ای خالی بود. اتاقک را همانند راهرو در دل زمین کنده و تراشیده بودند. پنجههای تیشه روی دیوارهها دیده میشد. زندانی با همان لباسهای پاره روی سکو نشسته بود. نور مشعل چشمهایش را آزرد. دست و پایش در زنجیر بود. جز سطلی و کاسهای و کوزهای چیز دیگری در آن سلول تنگ و دلگیر نبود.
◀️ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
بی تو مهتاب، شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغِ صد خاطره خندید، عطرِ صد خاطره پیچید...
«فریدون مشیری»
☘ «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم از غصه لبریز است بی تو
هوا این جا غم انگیز است بی تو
بیا تا گل دهد هر شاخه ی خشک
تمام سال، پاییز است بی تو
«متین پسندیده»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
2_144189955931409977.mp3
4.8M
🌿
🎶 «چای»
🎙 سینا نباتی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍺 زیاده روی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
همه ی آدمهای زندگیتان
قابل جایگزین شدن نیستند!
مراقب باشید که
چه کسانی را از خود می رنجانید!
☘ «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍂 پاییز
فصلے است ڪہ مے آموزد
تغییر، میتواند زیبا باشد!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 برای او که کم نظیر بود.
🔹 برای او که این روزها به او نیازمندیم.
🔹 برای او که باید الگویی برای مسئولان باشد.
🔹 برای او که قطره قطره ی خونش را نیز برای اعتقاد و میهنش داد!
«شهید میرزا محمدتقی فراهانی»
🌷 امیر کبیر
#قله ⛰
/نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ششم:
با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد.
نگهبان غرید:
«ملاقاتی داری!»
از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست.
ـــ میشود کمی آب به من بدهید؟
ــــ حالم بد است! دارم خفه میشوم!
ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید!
ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید!
ــــ چرا یکی نمیگوید من برای چه گناهی به زندان افتادهام؟
ــــ ساس ها و شپشها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگها بیندازید تا راحت شوم!
نگهبان با پا به یکی از درها کوبید.
ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکردهام، صدایتان را ببرید!
صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید.
نگهبان آهسته به ابن خالد گفت:
«عجله کنید!»
ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندانهای زرد و جرم گرفتهاش را نشان داد.
دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که میشد عقب رفت و با فاصله نشست.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«میشود ما را تنها بگذاری؟»
نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافهای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت.
ابن خالد گفت:
«تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کردهای!»
آهسته گفت:
«هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم میکنند؛ مخصوصاً رافضیها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. میدانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شدهای.
ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!»
ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند.
ــــ مدتی است حرف نزدهام. هرچه میکشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارقالعاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمیکشید! توی قفس که بودم، آرزو میکردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند.
حالا میبینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود!
کوه و صحرا را میدیدم. آفتاب بر من میتابید و نسیم نوازشم میداد. نمیدانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد!
شاید باشد!
شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب میکند، از این جا بدتر باشد! نمیدانم!
به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند.
ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفتهام! حرف ناگفتهای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر.
ــــ گفتی اتفاق خارقالعاده؛ از آن برایم بگو!
ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند.
آن قدرها که فکر میکنی ساده نیستم. من هم بازاریام؛ پارچه فروشم. گاهی آدمها را به یک نگاه میشناسم. چرا گذاشتهاند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟
هرچه را میدانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفتهام.
ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم.
سی سال پیش با هم به یک مدرسه میرفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
ای در دل من، میل و تمنا، همه تو!
و اندر سر من، مایه ی سودا، همه تو!
هر چند به روزگار، درمینگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
«مولوی»
💫 @sad_dar_sad_ziba