چرا ما ایرانیان از انگلیس خبیث متنفریم.
1️⃣ جداکردن افغانستان از ایران سال ۱۸۵۷
2️⃣ تحمیل قرار داد ۷۰ ساله رویترز به ایران سال ۱۸۷۲
3️⃣ عامل اصلی ایجاد فرقه های وهابیت و بهاییت و بابیت و عامل تفرقه دینی و قومی
4️⃣ عامل بزرگترین قحطی ایران از سال ۱۹۱۷ تا سال ۱۹۱۹
5️⃣ تقسیم ایران بین انگلستان و روسیه در سال ۱۹۰۷
6️⃣ دخالت مستقیم در جدایی سرزمین های جنوبی خلیج فارس وبحرین از ایران
7️⃣ ترویج تاریخی مواد مخدر در ایران از سوی برادران شرلی
8️⃣ نقش مستقیم در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
9️⃣ کمک همه جانبه به رژیم بعث در۸ سال جنگ تحمیلی
🔟 همکاری در ترور دانشمندان هسته ای
1️⃣1️⃣ سرقت اشیای عتیقه و پشتیبانی از غارت گران میراث ملی ایرانیان
2️⃣1️⃣ مشارکت و حمایت از تحریم های علیه ملت ایران
3️⃣1️⃣ آموزش، تجهیز و پشتیبانی از اقدامات تروریستی در شهرهای مختلف
4️⃣1️⃣ مسدودسازی۴ میلیون دلار ذخیره ارزی ایران
#جام_جهانی
#ایران_قوی
✅✅✅✅
@shahidmedadian
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕سفارش شهدا....
✋🏻#سلام_بر_شهـــــداء✨
🌹شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج #5صلـــوات🍃♥️
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
🌷شهیــــــــــــــــــــدانہ🕊
@sadrzadeh1
45.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مادر شهید آرمان علی وردی:
خواهرم در خواب دیدند که آقای امیر عباسی (کسی که شهید را در قبر گذاشت)
بهشون میگویند:
امام حسین علیه السلام فرمودند: خیال تان راحت باشد، آرمان در آغوش من است...
#شهیدامنیت
#شهید_آرمان_علی_وردی❤️
#اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@sadrzadeh1
3.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادرم...💔😭😔
غریب گیرآوردنت...
صل الله علیک یا ابا عبدالله...
@sadrzadeh1
#سهشنبههایجمکرانی
🌱ز شاخ گلْ معطر، جمکران است
کز آن گل، روح پرور، جمکران است...
🌱نه تنها، جان انسان ها، در اینجاست
که قلب عالَمی، در جمکران است...
#اللهمعجللولیکالفرج
@sadrzadeh1
🌹شهید آرمان
روی انگشترش نوشته بود:
رَفَعَ اللهُ رایَهَ العَبّاس
میپرسیدن یکی از ویژگی شهید رو بگید همه میگفتن: با ادب بود!
#یادشهداکمترازشهادت_نیست🕊
@sadrzadeh1
•✨🌱•
حجابِٺـوسٺڪهٺماماھداف
دشمنرابھهممےریزد...
هزارانشبڪھماهوارهاۍ
شعـارهـاےآزادۍو....
ٺمامـۍبراۍعفٺوحیاۍٺوسٺ
ازچادرمشڪۍٺو
دشمنبھهـراسافٺادهاسٺ
زیرابـھدسٺٺوشیـرمردانآمادهۍ
جـھادپرورشمـۍ یابند
🧕⃟♥️|#فاطمیات🌿
ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ
@sadrzadeh1
🌷🕊بسیجی ...
شهـید است ،
حتی قبل از شهـادتش !
بسیجی هـا ، هـرڪدامشان ،
قبل اسمشان یڪ شهـید ڪم دارند🕊🌷
💐#آغاز_هفته_بسیج_گرامی_باد✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@sadrzadeh1
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجم
باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند.آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود ،خود را رساندند درمانگاه و درمیان اشک و ناله و آه،پیشانی ام بخیه خورد.
چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران.
آمدند خیابان آزادی،خیابان استاد معین.اما من نیامدم،ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز.
پیرزنی دوست داشتنی باصورتی گرد،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد،نوه های اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند،پیش او ماندم.خانه اش کوچک بود و جمع و جور،اما پر از صفا و صمیمیت .شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم.دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید:قصه چهل گیس،ماه پیشونی،ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم.هرروز صبح زود برای نماز بیدار میشد.
از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت،آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود،لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز،در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد.
ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم،از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد.داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای،کباب ،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_ششم
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان,مرا به تهران آوردند.
اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم،مخصوصا عروسکم،خانم گلی،را تا هروقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم.
سال اولی که به مدرسه رفتم،مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستأجر بودیم.
تهران را دوست نداشتم . دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت .صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم.
باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم .تا پایان دبستان ، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را راهی کند .بابابزرگ می آمد،یکی دوشب می ماند ،بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
@sadrzadeh1