eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
انتخابات سال ۱۳۸۸بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث. فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون. _کجا آقا مصطفی؟ _کافی نت. تلفنت زنگ خورد،یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که میشنیدم. _آقا مصطفی کجایی؟اینا دارن از پشت بام خونه ها میریزن روی سرمون! دیگر نمیشد جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرفدار تو بودند،امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی میگفتم:((به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟نمیبینین مدام میره گشت؟چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه! راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده!)) ولی فایده ای نداشت. میدانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این این شلوغی ها بشوی،خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر. اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است. در حال رفتن بودی که گفتم:((منم میام آقا مصطفی!)) _نه عزیزجان ،اوضاع مساعد نیست! _هست یا نیست فرقی نمیکنه،میام! _گفتم که نه سمیه! نمیشد مقابلت ایستاد. حداقل اینجور مواقع نمیشد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده میشد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دوساعت،سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شد،خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمیدادند.کنج دیوار نشسته بودم،زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم:((میاد،میاد،میاد.)) ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم،دیدم پدرت است:((کجایی آقاجان؟)) _منزل پدرم. _نگران نشی،چیزی نیست. فقط اگه میشه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش. _چیزی شده؟تورو بخدا راستش رو بگید! _چیزی نیست.فقط یه کم زخمی شده! زنگ زدم آژانس .ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار. ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه. دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ارتش . مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند.مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد. پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند:((خانمشه،اجازه بدین بره ملاقاتش.)) نمیدانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم،پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود . پرده را کنار زدم،دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی:((بالاخره اومدی؟)) میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم:((چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟)) _میبینی که زنده ام. ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود:((پس این چیه؟)) _چیزی نیست ،یه بوسه کوچولو از قمه! با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت. ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود:((این دیگه چیه؟)) _یه بوسه دیگه! _مسخره بازی در نیار آقا مصطفی،چی کار کردی؟ _فقط همین پشت پامه،چیزی نیست!حال خودت چطوره؟ _من خوبم،توچطوری؟ _فقط کمی سرگیجه دارم،اما طبیعیه. صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم. _من همین جا میمونم! _با این حالت؟مگه فردا امتحان نداری؟! اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم:((اروم باش عزیز!)) بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود،انگار خستگی در کند،بدن خود را کشید دستت را چسبیدم. _آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده!حالا بگو ببینم چی شده؟ @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
_جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش . نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد:بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم،به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد:بخواید ببرینش،میکشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد:سوختم،سوختم. بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن،تازه به هوش اومده بودم. شماره دایی‌م فقط یادم اومد،اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف میکردی و من اشک میریختم و التماس میکردم:((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!)) دیگر پا به ماه بودم. هرروز منتظر که دردم بگیرد،اما خبری نبود. اخرین توصیه دکتر،خوردن روغن کرچک بود. شب نوزده رمضان بود،برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و میخواستی به زور به خوردم بدهی. _شب قدره.نمیخورم!میخوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم،اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. _آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک و نیم شب ماندی،اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم:((سمیه رو بیارم پیش شما؟)) اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم،اما در دلم نقشه ای ریختم. به محض اینکه رسیدیم خانه مامان،جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت:((سمیه،میری مسجد دردت میگیره ها!)) گفتم :((عیبی نداره!)) بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد،ولی بعد از دوروز انتظار زدم زیر گریه:((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟)) رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت:((بند ناف پیچیده دور گردن بچه،همین حالا برو بیمارستان!)) شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه.مادرهایمان هم آمده بودند. پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه میکرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنه‌س،براش شیر خشک تهیه کنین.)) برایت پیامک دادم:((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار،هر چه زودتر.)) _چشم. پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که میخندید. ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد،وا رفتم:((پس مصطفی کو؟)) _رفت نمازجمعه و راهپیمایی روزقدس، گفت اگر برسم میام. اما نیامدی.پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الان بودی، میگفتی :((راه پیمایی روزقدس.)) مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. میخواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند،اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم:((خسته نباشی،قرار بود بیایی بیمارستان!)) خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی،طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی.انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. _وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روزقدس بود. مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم میگفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما... @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
تو از هر دو تشکر کردی :((خیر،همین جا میمونن،خودمم بهشون میرسم!)) واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی:از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمیزدی و وقتی اعتراض میکردم،میگفتی:((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!)) اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه میکرد بغلش میکردی:((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟)) برایش مداحی میکردی و برایش روضه میخواندی . شب سوم ،تب شدیدی کرده بودم.نصفه شب بیدار شدم،دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی:((خداروشکر بیدار شدی،فاطمه خیلی گریه میکرد،اما بیدارت نکردم.بهش آب قند دادم،بیا شیرش بده.)) روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی،بعد ها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و میگرفتی. _آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن! _بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره،باید رنجر بار بیاد،طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! _قسمت_هفتاد_و_نه فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمیشد هم کار کرد،هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ ،هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم میفروختی. آن هارا با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت میخواستی به او کمک کنی، اما درروز های شلوغی،مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمیرفت یا اگر میرفت،درست یادداشت نمیشد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده میکردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم،وقتی که مهمان ها رفتند گفتی:((بلند شو بریم بیرون.)) _کجا؟ _اشتهارد. _با نیسان؟بچه اذیت میشه! _چه اذیتی؟هر جا دیدم اذیت میشه نگه میدارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر،فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن،سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره میکردی،هم دانشگاه آزاد درس میخواندی،هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو میدیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار میکردی. کارهایت را هماهنگ میکردم و سعی میکردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت میکردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی،منتظر میماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمیداشتم با هم میرفتیم فروشگاه و خرید میکردیم بعد،قدم زنان به خانه می آمدیم.بودن باتو،رویای من بود‌. اینکه باشی،باتو حرف بزنم،صدایت را بشنوم،به حرف هایم گوش بدهی،نظرت را بگویی،حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک باتو بودن،فقط ما سه نفریم:من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش میکردم،فقط من و تو. یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی:((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!)) تعجب کردم:((چه کاری؟)) _بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم:((آقا مصطفی این چه صداییه؟)) _صدای گاوه! _تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! _بیا ببین چه قشنگه خانم! @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚یا رقیه خاتون س💚: امدم و دیدمش . یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی . آمد.از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه ،آدم رو غافل گیر میکنه!)) فکر نمیکنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی.دوستی که قرار بود با تو شریک شود ،منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید‌. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت،چون گوساله هارا باید شیر میدادی. از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند،شیر میخریدی ، گرم میکردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها میدادی. برای رونق گاوداری ،نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت میگذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه میرفتیم تا گاوداری. میتوانستی از پدرم،برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی،اما غرورت اجازه نمیداد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:((پاترول بنزین زیاد میسوزونه آقا مصطفی!)) اما تو کم نیاوردی:((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!)) رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمیتوانست ماشین را در بیاورد . تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت میکرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم. بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار میکردی و میبردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام میدادی یا میدادی دست بچه هایت و آن ها انجام میدادند. هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج میرفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها میرفتی برایشان علف میریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمیگرداندی. شبی گفتی:((امشب کسی نیست بره گاوداری،وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.)) _اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟ _بد به دلت نیار،بسپار به خدا. رفتیم.غروب مادرت زنگ زد :((کجایین شما؟)) _گاوداری. شبم همین جا میخوابیم! _میخوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص میخورد و تو میخندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم میکرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت،چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای! ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه میرفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد میبخشیدی به او. حتی گفتی:((قراره بچشون بدنیا بیاد ،ما که میخوایم هدیه بدیم،بهتره سیسمونی بدیم.)) _فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟ _هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت،کمد،ننو،پوشک،لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر میدادی، از ذوق تو ذوق میکردم. از دور می ایستادم و تماشایت میکردم. فاطمه را بغل میکردی و پیش آن ها میبردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی،گریه ات گرفت و گفتی:((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده،پولشم برای او.)) از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. میخواستی برای فاطمه حساب باز کنی،اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت،اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت:((آقا مصطفی بدبخت شدیم،گوساله هارو دزد برد!)) یازده گوساله به سن فروش رسیده بود.آنها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روزها بفروشی. اما دزدهای مسلح ،شبانه به آخور زده و همه را برده بودند. کارگر افغانی هم می گفت:((چون دزدا مسلح بودن،نتونستم از اتاق بیرون بیام.)) شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. میگفتی:((من اونجا نبودم.)) می گفتند:((راهش همینه باید شناسایی کنی و بگویی که اینان!)) _چطور متهم کنم وقتی یقین ندارم؟ تدریجا مایوس شدی و از گاوداری دلسرد. باید ۲۲ میلیون تومان برای جمع کردن گاوداری ضرر و زیان داده میشد. البته آنجا را به صورت سهامی راه انداخته بودی . آن روزها خجالت زده بودی و کمتر صحبت میکردی. در خودت بودی، زود عصبی میشدی و سر هر مسئله ای جوش می آوردی. اداره آگاهی میگفت:((از سرایدارت شکایت کن.)) میگفتی:((چطور این کار رو بکنم؟وقتی زنگ زد و خبر داد،اول چیزی که بهش گفتم این بود حالش خوبه؟براش اتفاقی نیفتاده؟حالا بیام ازش شکایت کنم؟)) بقیه گوساله هارا فروختی و مقداری از بدهی را دادی.هر چه طلا داشتیم فروختیم و باقی مانده بدهی را هم صاف کردی. حالا فقط از راه فروش برنج در امد داشتی،پدرم از شمال می آورد و تو بازاریابی میکردی و در سودش شریک میشدی. روزگار اینجور میگذشت،اما با همه بالا و پایین ها ،ندیدم ناشکری کنی. پژاک در کردستان غائله بر پا کرده بود و همین کافی بود تا تو تلاش کنی که خودت را آنجا برسانی. پیگیری کردی:((گفتن فقط بچه های صابرین رو میفرستیم.)) گفتم:((یعنی باید همیشه دنبال درگیری و استرس باشی؟)) _همیشه که درگیری نیست خانم! _بیا برو سر یک کار ثابت مثل سپاه یا آتش نشانی که دوست داری! _بعضی جاها شرط سنی داره و من یکی دوسال سنم زیاده،مدرک پایان خدمتم میخوان. به همین آتش نشانی پارک چیتگر مدارکم رو دادم،ولی کارت پایان خدمت میخوان. _بابا داره برای سپاه تلاش میکنه شاید اونجا درست بشه. _خیال میکنی برم سپاه،میرم قسمت اداری؟تازه کارت پایان خدمتم ندارم! _میدونم اگه وارد سپاهم بشی میری تو سخت ترین و پر استرس ترین جاها کار میکنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد! راستی تازگی که کارت پایان خدمت نشونم دادی!آقا مصطفی دنبال درد سر میگردی؟ _بله درست کردم ،اما کو نتیجه؟کارت داداش رو گرفتم و عکس خودم رو چسبوندم روش. پرونده ام که به جریان افتاد از فرمانده صابرین گواهی اعلام نیاز و پذیرش گرفتم،اما تا نوبت به من رسید،آسمون تپید و غائله ختم شد. بعد ها به سپاه رفتی. معاینات پزشکی را که انجام دادی،مصاحبه کردی،اما ایراد گرفته و گفته بودند:((اینجا نوشتی سربازی نرفتی،اما کارت پایان خدمت توی پرونده ته. با توجه به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی،تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.)) _حالا که دارین من رو بازخواست میکنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟همون طور که او جعل امضا کرد،منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد،بی خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم. گفته بودند :((باید ببینیم کمیسیون چی میگه.)) اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. اینطور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متریِ اندیشه جالب بود. آن روزها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز،به حسینیه برود. صبح ها با ماشین او را میبردی و شب ها بر میگرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی:((حاج آقا بطحایی،خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین.)) حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او میرفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی میخواندم،بچه ها شوخی میکردند:((سمیه از هر چی دست بکشه ،از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمیکشه.بابا جون دو وعده ای درست کن!)) @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
_یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟ میگفتند:((شوهر ذلیلی خواهر! چی کارت کنیم؟)) چون بچه شیر میدادم،نمیتوانستم روزه بگیرم. صبح که میرفتید،ظرف های سحری را میشستم،ناهار برای خودم آماده میکردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را. بعد ماه رمضان مهمانمان را رساندیم قم. سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند. برای اینکه راحت باشند گاهی آن هارا در خانه خودمان میگذاشتیم و میرفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم. چند روزی که کولر خراب بود،وقتی که از گرما بیحال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم،کلافه تر هم میشدم ،اما همه اینها با عشق تو ساده میشدند و قابل حل. رمضان سال ۱۳۹۰بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک. فاطمه و پسر حاجی را برداشتید و به اتفاق حاجی رفتید در پارک دوری بزنید،ولی زود برگشتید. آهسته پرسیدم:((چیشد؟)) گفتی:((باورت میشه سمیه؟اونجا آهنگ بچه گونه گذاشته بودن. حاج آقا برگشت، چون عقیده داره صدای آهنگ در روح بچه تاثیر بد می گذاره.)) همان سال، در ماه رمضان، استخری را اجاره کرده بودی و کنار استخر میزی گذاشته بودی برای حاج آقا بطحایی که از ساعت دوازده شب تا نزدیکی های سحر،به مسائل شرعی مراجعان پاسخ دهد. در خانه منتظر ماندم تا برای سحری بیایید. اگر دیر میکردی سحری نمیخوردم و بدون سحری روزه میگرفتم. حال و روزم را که میدیدی سعی میکردی شب بعد به موقع به خانه برگردی. حتی یک شب چنان با عجله برگشته بودی که کارهایت غافلگیرم میکرد،اما دیوانگی هایت را دوست داشتم. تو آدم پیش بینی نشده ای بودی و من تورا با همه ویژگی هایت دوست داشتم. همین که بودی،همین که به صدایت گوش میکردم،طرز صحبتت،تکه کلامت،نگاه کردنت،خندیدنت،نظر دادنت،پیشنهادها،طرز فکرت، حتی اخم ها و مخالفت هایت. این اسمش چی بود؟عشق؟ اگر عشق ،پس من روز به روز بیشتر عاشقت میشدم. یک شب برای شام همه فامیل دعوت شدیم به پارک جوانمردان. بعد شام گفتی:((میای بریم کمی قدم بزنیم؟)) فاطمه را بغل کردم و رفتیم تا قدم بزنیم. درحال قدم زدن بودیم که تلفنت زنگ زد. حاج آقا بطحایی بود که همراه خانمش از مشهد آمده بودند تهران و حالا میخواستند بروند قم. گوشی را که قطع کردی گفتی:((میای اونا رو برسونیم قم؟)) _الان؟با بچه؟من فقط یک پیراهن اضافه برای فاطمه همراهمه! _مهم نیست! اگه لازم شد سرراه میخریم،فقط سریع راه بیفت! از مهمان ها که با تعجب نگاهمان میکردند،خداحافظی کردیم و رفتیم دنبال سید بطحایی و خانم بچه شان و آن هارا سوار کردیم و رفتیم قم. نیمه شب رسیدیم خانه مادرزن سید . شب آنجا خوابیدیم و فردا سید و خانمش وسایلشان را جمع کردند و عازم نجف شدند. ما هم رفتیم حرم زیارت و بعد هم بازار. یک چادر عربی برایم خریدی که مدام میگفتم:((آقا مصطفی من از این چادرا سر نمیکنم.))و تو اصرار میکردی:((اتفاقا خیلی بهت میاد!)) بعد هم مرا بردی رستوران، ناهارمان را که خوردیم راه افتادیم. نزدیکی های حسن آباد تسبیحت را درآوردی و استخاره پشت استخاره: «چی کار می کنی آقامصطفی؟ تصادف می کنی ها!» ۔ میای بریم مشهد؟ خوب اومد! -مشهد؟ اونم حالا؟ انگار خبر نداری دو روز دیگه عروسی سجاده، هنوز لباسم رو پرونکردم! . اما امام ما رو طلبیده، سه بار گرفتم، هرسه بار خوب اومد! به بزرگراه آزادگان که رسیدیم، به جای اینکه به طرف شهریار بپیچی پیچیدی طرف اتوبان امام رضا اسلام و رفتی به طرف مشهد، یک شب انجا ماندیم، صبح رفتیم زیارت و چرخی در مشهد زدیم و دوباره حرکت به سوی تهران، هرجا صدای اذان می شنیدی، می ایستادی برای نماز، نرسیده به آزادی، بزرگراه فتح، پارک المهدی نگه داشتی و صندلی ات را عقب دادی و خوابیدی، هرچه گفتم دو قدم مونده به خونه،گفتی :((نای حرکت ندارم، نذار مسافر امام رضا تلف شه.)) وقتی چیزی را میخواستی، کسی نمیتوانست رای تورا بزند. پشت فرمان خوابت برد و من بچه به بغل پلک نزدم. همان طور که نگاهت میکردم، سعی میکردم حدس بزنم داری چه خواب خوشی میبینی که گوشه لبت اینطور لبخند پر پر میزند. جنگ در سوریه مدت ها بود که شروع شده بود و این حال تورا بد میکرد. حالا ذهنت از استخر داری و برنج فروشی و رفتن به پایگاه و درس و مشق رفته بود سراغ سوریه. _باید هر طور شده برم پدر تکفیریا و داعش رو در بیارم! نگرانت بودم. از این فکر تازه، از این خیره شدن به اخبار تلویزیون ، از این عشقی که ممکن بود بال و پرت را بسوزاند. زمزمه هایت شروع شد... @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚یا رقیه خاتون س💚: نزدیکی های حسن آباد تسبیحت را درآوردی و استخاره پشت استخاره: «چی کار می کنی آقامصطفی؟ تصادف می کنی ها!» ۔ میای بریم مشهد؟ خوب اومد! -مشهد؟ اونم حالا؟ انگار خبر نداری دو روز دیگه عروسی سجاده، هنوز لباسم رو پرونکردم! . اما امام ما رو طلبیده، سه بار گرفتم، هرسه بار خوب اومد! به بزرگراه آزادگان که رسیدیم، به جای اینکه به طرف شهریار بپیچی پیچیدی طرف اتوبان امام رضا اسلام و رفتی به طرف مشهد، یک شب انجا ماندیم، صبح رفتیم زیارت و چرخی در مشهد زدیم و دوباره حرکت به سوی تهران، هرجا صدای اذان می شنیدی، می ایستادی برای نماز، نرسیده به آزادی، بزرگراه فتح، پارک المهدی نگه داشتی و صندلی ات را عقب دادی و خوابیدی، هرچه گفتم دو قدم مونده به خونه،گفتی :((نای حرکت ندارم، نذار مسافر امام رضا تلف شه.)) وقتی چیزی را میخواستی، کسی نمیتوانست رای تورا بزند. پشت فرمان خوابت برد و من بچه به بغل پلک نزدم. همان طور که نگاهت میکردم، سعی میکردم حدس بزنم داری چه خواب خوشی میبینی که گوشه لبت اینطور لبخند پر پر میزند. جنگ در سوریه مدت ها بود که شروع شده بود و این حال تورا بد میکرد. حالا ذهنت از استخر داری و برنج فروشی و رفتن به پایگاه و درس و مشق رفته بود سراغ سوریه. _باید هر طور شده برم پدر تکفیریا و داعش رو در بیارم! نگرانت بودم. از این فکر تازه، از این خیره شدن به اخبار تلویزیون ، از این عشقی که ممکن بود بال و پرت را بسوزاند. زمزمه هایت شروع شد... (سمیه با یک نفرازاهالی شهر ری آشناشده ام که درسوریه برای رزمنده هاغذا تدارک میبینه. میخوام همراش برم) _یعنی میخوای بری غذادرست کنی؟تویک نیمرو بلدنیستی درست کنی آقامصطفی! _بحث غذا درست کردن نیست،بحث رفتنه! _نمیفهمم،میخوای بری بجنگی؟ نه بابا!همین که توی آشپزخونه باشم،بالای سر آشپزوآشپزخونه. _من که سردرنمیارم.حالا واقعاتصمیمت روگرفتی؟ _تصمیم مراگرفته و ول نمیکنه! _از حالادلشوره به جونم انداختی آقا مصطفی!وای خداچیکارکنم؟ _هیچ کاری نکن،فقط بخواه که رفتن من هر چه زودتردرست بشه! هنوزدراندیشه مینشستیم همان آپارتمان ۵۹متری برای رفتن به هیئت می آمدیم کهنز منزل آقای حاج نصیری.خانه سه طبقه بود طبقه سوم خودشان مینشستند،طبقه اول حسینیه ای برای اقایون بود و طبقه وسط را هم بعد از رفتن مستاجر به هیئت خانم ها اختصاص داده بودند.پیش از سفرت به سوریه، رفتیم آنجا.طبقه دوم رافرش کرده و پشتی گذاشته و بخاری روشن کرده بودند برای خانم ها. بعد از پایان مراسم، خانم حاج آقا گفت:(مستاجرمون رو جواب کردیم ، اگه مستاجرخوب میشناسین معرفی کنین) _شرطتون چیه؟ _ماهواره نداشته باشن و با هیئتم مشکلی نداشته باشن. برای رفتن به سوریه ۱۵میلیون گرو گذاشته بودی. آنرا از دایی ات قرض کرده بودی و حالا دستت خالی بود، اما با آقای حاج نصیری صحبت کردی. گفت:(رهن کامل اینجا بالاست ، اما شما پانزده میلیون بده با اجاره ای مختصر،فقط ماهواره نباشه!) خندیدی.. خندیدی:((حاج آقا ما که بدون ماهواره نمیتونیم زندگی کنیم!)) _جسارت نباشه پسرم، ولی مستاجر قبلی توری رو سوراخ کرده بود و سیم ماهواره رد کرده بود. _پس این سوراخا رو نگیرید تا دوباره توری رو سوراخ نکنیم! حاج آقا گفت:((شما مثه پسرم هستی،اگه بیاین اینجا خیالم راحت میشه.)) از همان جا رفتیم منزل پدرت. دیر وقت بود . بعد از کمی صحبت گفتی:((خانه حاج آقا نصیری رو دیدیم و پسندیدیم.)) _اگه خوبه،معامله کنید ! کمی مکث کردی:((نه بابا همین جا که نشستیم خوبه!)) _اگه مشکلت پوله، به شما قرض میدم! هم آدم مغروری بودی هم صاحب عزت نفس،ولی بالاخره قبول کردی از پدرت قرض بگیری و قرارداد خانه را بستیم. خانه نه پرده داشت نه وسایل اندک ما آنجا را پر میکرد،اما تو مدام دل داری ام میدادی. _یه موقع فکر و خیال نکنی ها! همه این وسایل رو میخرم برات. بخاری جهیزیه ام را که طرح شومینه ای بود،همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی. سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم. مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا اینکه در خانه جدید،پدرت به عنوان چشم روشنی برایمان یک بخاری خرید. یک فرش شش متری هم که مال بابابزرگ بود،مامانم به ما داد و باقی اش را هم با وسایل خودمان پر کردیم. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
خوبی این خانه در این بود که دو اتاق خواب داشت. اگر مهمان می آمد مجبور نبود در هال بخوابد. از بودن در این خانه راضی بودیم و خوشحال و میتوانستی بمانی و دنبال درامد بیشتر باشی. اما توافق های بزرگتری را میدیدی . تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند. چشمانم از خستگی روی هم می افتد . حتی یک فنجان قهوه ای هم که خوردم کارساز نیست. این آخرین صحبتی است که امشب میکنم. بقیه صحبت ها بماند برای فردا بعد از ظهر که میخواهم بروم سر مزار شهدای گمنام. همان رفقایت که یک بار جلوی چشمم حسابی باهاشان دعوا کردی! زمزمه های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید . انگار میخواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی . عصر هجدهم ماه رمضان بود، داشتم جارو برقی میکشیدم که تلفن زدی((عزیز،حدس بزن کجام؟)) _کجایی؟ _فرودگاه! _اونجا چیکار میکنی آقا مصطفی؟! _داریم میریم سوریه! صدای شیون جارو برقی را خفه کردم ((مصطفی نرو،خواهش میکنم!)) اِ خیال میکردم برای چنین لحظه ای ساختمت!جبهه جنگ که نمیرم،میرم آشپزخونه! هر چقدر التماست کردم بی فایده بود. استرس افتاده بود به جانم. در اتاق راه میرفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟زنگ زدم به سجاد:((داداش،مصطفی داره میره سوریه،الان فرودگاه امامه!)) _میخوای بیام دنبالت بریم پیشش؟ _تا ما بریم که رفته! _میرسونمت. سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود. همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران،ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت میکنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند. با عجله پیاده شدم و آمدم جلو،چهره ات در هم بود. _چی شده آقا مصطفی؟ _تو اینجا چیکار میکنی؟ _بگو چیشده؟ _ساکم رفت،خودم نه! _یعنی چی؟ انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب اورا هم ندادی. هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم . در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه میکردی. سابقه نداشت هیچوقت جلوی دیگران بشکنی. خندیدم:((آقا مصطفی مرد که گریه نمیکنه!)) با خشم نگاهم کردی:((تو راضی نبودی و نشد!)) شروع کردم سر به سرت گذاشتن. به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده،به اینکه حالا فرصت زیاده،به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. مامانم و داداش هایم ساکت بودند. جلوی در خانه،مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی،قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان. افطاری را حاضر کردم. خوردی. پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟)) _توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آماده‌ن بگو بیان. اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن. منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه میخوای با پسرتون بیایین. میدونستم پاسپورت دارن . حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم. اونا از گیت رد شدن،اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمیتونی وارد سوریه بشی. گفتم :((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمیدن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!)) گفتی:((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!)) بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم،اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه. ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.)) @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚شهیدحاج قاسم سلیمانی💚: _کجا؟ لباس بیرون را پوشیدی:((میرم با دوستام دعوا کنم!)) تو مرد صبوری بودی و اهل دعوا نبودی. حتی یک بار از مامانت تشکر کرده بودم که چنین پسر صبوری تربیت کرده،ولی وای از وقتی که عصبی میشدی. با ناراحتی گفتم:((این دعوا کردن یعنی بزن بزن و بکش بکش؟وایسا منم میام!)) _لازم نیست بیای،هر جا میرم پشت سرمی! _مصطفی! _مصطفی نداره! رفتی آشپزخانه،لیوان آب را پر کردی و سر کشیدی. فاطمه که خواب بود بیدار شد و گریه میکرد. گفتی:((خیلی خب ،آماده شو. فقط زود!)) سریع آماده شدم،فاطمه را هم آماده کردم. چون آن روزها ماشین را فروخته بودی،زنگ زدم آژانس. _بگم کجا؟ _فاز ۳ اندیشه. ماشین آژانس آمد و سوار شدیم. به راننده گفتی:((بپیچ سمت شهدای گمنام.)) میدانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن اند. پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان. من هم آمدم،حتی جلوتر از تو از پله ها رفتم بالا. فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می آیی،یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده ای و داری انگشت اشاره ات را تکان میدهی،انگار به دعوا. بلند گفتم:((نمیای بالا؟)) دوسه پله آمدم پایین.قلبم تند تند میزد. صدایت را باد آورد:((اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچکاره این! به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز میکنن! به همه میگم کار راه انداز نیستین و آبروتون رو میبرم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین!)) چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی،به گریه افتاد. _مصطفی متوجه هستی چی میگی؟شهدا رو تهدید میکنی؟ گریه میکردی:((کاری به من نداشته باش. خودم میدونم و شهدا!)) _بیا بریم بالا! _نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو! فاطمه را دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا. سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین . روس سکوی کنار باغچه نشسته بودی. کمی آن سوتر سن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار میکردند. _میای بریم مراسم؟ _شما برین.من اینجا نشسته‌م. با فاطمه رفتیم.ربع ساعتی بعد برگشتم. دیگر به حرف افتاده بودی:((هرطور شده باید برم،مطمئن باش که میرم!)) _اما اگه بری ما خیلی اذیت میشیم،من و فاطمه! امیدوار بودم تحت تاثیرت قرار بدهم،اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی.دلم شاد شد،اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار،من را همراه مامان فرستادی شمال،تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلو دارت نیست. حالا هم خسته شدم مصطفی،باید بروم بخوابم. بقیه حرف ها بماند برای بعد. امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و میخواهم بخشی از صحبت هایم را هم اینجا بگویم،درحالی که هوا باز هم ابری است. بالای این بلندی خلوت ،درحاشیه مزارها،گل های کوچکی روییده؛زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمیدانم. اصلا نمیدانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است. اینجا نیمکتی فلزی است. رویش مینشینم. ضبط را در می آورم و انگار رو به رویم آینه ای گرفته باشم دارم دیروز ها را با تو مرور میکنم. انگار میخواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است. رشته ای میگیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو در آید و مجبور به شکافتنش نشوم. مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی. حال خوشی نداشتم. مدام زنگ میزدم. دوست داشتم تو هم بیایی. هر بار میپرسیدم:((کجایی؟چه میکنی؟نمیای؟))و تو هم به این اخلاقم عادت داشتی. اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم. گاه عصبی میشدی،گاه جواب پیامکم را نمیدادی و گاه جوابم را میدادی و غر میزدی که((سمیه دست بکش!)) میدانستی اگر جوابم را ندهی سر درد میگیرم،طوری که از کرده ات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه،گوشی را روشن میکردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی. همین که صدای نفس هایت را میشنیدم آرام میشدم و تلفن را قطع میکردم تا فرصتی مناسب. آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم .آن هارا در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور میکردم که بافته و به گردنت انداخته ام @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚شهیدحاج قاسم سلیمانی💚: شال گردن بوی روزهای باران خورده را میداد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود. _هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟ _اول سلام! _بسیار خب،علیک،حالا کجایی؟ _فرودگاه! _کجا میری؟ _بگم جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی،قلبم اومد تو گلوم! _عراق! گلوله های کاموا را چنگ زدم. _میری عراق؟به اجازه کی؟که بعد بری سوریه؟ _رشته ای بر گردنم افکنده دوست! زدم زیر گریه. _کاش الان اونجا بودم عزیز! _که چی بشه؟ _آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی! _لذت میبری زجر بکشم؟ _بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ بلند تر گریه کردم.انگار همه مسافرها متوجه شده بودند. _خداحافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش! گوشی را قطع کردی.چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی. ((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.)) این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان میگفت:((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))اما خودم میدانستم چندان فرقی هم نمیکرد،چه میگفتی چه نمیگفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر میکشیدم.از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی . چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمیداد. به دکتر گفتم:((پدرش ماموریته. میتونه علت بیماریش همین باشه؟))گفت:((چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.))اورا میبردم خرید،پارک،شهربازی،اما فاطمه فقط تورا میخواست،مثل دلِ من. پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او. روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (ع)برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند،برایش چادر خرید . از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه میخندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند. یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند . دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و اورا خواباندم و رویش را پوشاندم. وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:((شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!)) گفتی:((میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟)) تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی میریختم. برایت دلنوشته مینوشتم ورد اشک هایم را به جا میگذاشتم. میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!)) روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب. از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (ع) بود. هرروز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا. یکبار گفتی:((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟)) گفتم:((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!)) با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود. از من کوچک تر بود و نگران تر. باهم دوست شدیم. تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف میزدیم، این هم صحبتی ها آراممان میکرد. روزی زنگ زدی:((آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.)) @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
لرزه به جانم افتاد:((آ... قا... مصطفی!)) _نگران نباش، بلدم چطور از خودم مواظبت کنم! دوشب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند. وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم:((از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟ جواب نمیده!)) نه، ولی مطمئن باشین بَرِش میگردونن! _اگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟ _نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن. فردای آن روز درحالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت، شنیدم: حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است. و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا:((هرکدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.)) خبر رسید همه آن هایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند. همه برگشتند غیر از تو. پس کجا بودی آقا مصطفی؟ گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال این ها رفته بودی. نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قران. سرکلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من حرف میزدی، به عربی جواب یکی دیگر راهم میدادی. ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را میشنیدم. _مصطفی با کی حرف میزنی؟ قسمت_صد_و_سه _یکی از بچه های عراقی. _مگه پیش ایرانیا نیستی؟ _عراقیا هم هستن. _مگه توی آشپزخونه نیستی؟ _چقدر سیم جیم میکنی سمیه؟ خدارا شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد. گفتی:((مژده گونی چی میدی؟)) _برای چی؟ _آخر همین هفته میام. به گریه افتادم. _ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه. فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب میخورند و میشود مویشان را کوتاه کرد. یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم. دوروز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی. با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم. وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت:((بابا برام چی خریدی؟)) به من نگاه کردی و گفتی:((ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.)) رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم. رفتی برداشتی و فاطمه راصدا زدی. وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد. مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی. هر چه منتظر شدم نیامدی. صدایت زدم، نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق میزد ((سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!)) حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟ در زیر زمین حرم حضرت رقیه پخت و پر میکردیم. آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه. از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم. بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو بااین مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن. ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم. رزمنده هایی که 24ساعت توی خط بودن و 48ساعت استراحت میکردن. اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات میکردن.هوا که تاریک میشد تغییر قیافه میدادن، لباسا را عوض میکردن و دور هم می نشستن و قلیان و سیگار میکشیدن. گل میگفتن و گل میشنیدن! مدتی پیش اونا موندیم، اما از ساعت ها لم دادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که تو خط بودن. آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقیا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم. طوری که بعد از این زهر چشم، عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماهارو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
حتی یبار که در حرم حضرت زینب(س) دستگیرمون کردن، ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد. بعد مارو هم شبیه نیروهای خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم. بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم، رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه. اونجا مقداری از هزینه برگشت مارو دادند و اومدیم ایران، حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم. میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری، از آن برنمیگردی، حتی اگر من بخواهم. بار اول که رفتی سوریه، 45روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی ها و دلشوره ها و دل تنگی های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری میکرد و این بیشتر نگرانم میکرد. سعی میکردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (س) و دعای توسل مشغول کنم. هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر میداشتم و میرفتم منزل پدرم. چند روز آنجا میماندم و برمیگشتم و فاطمه را میبردم کلاس قران. معلمش میگفت:((خیلی بی قراره.)) _چون پدرش مأموریته. _پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر. یکی باید به خودم میرسید. من که آن طور بی قرار بودم، چطور میتوانستم به او قرار بدهم؟ _مامان، بابا کجاست؟ _رفته با آدم بدا بجنگه. _من بابام رو میخوام، نمیخوام بجنگه! _بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمیمونن! _نمیخوام قهرمان باشه، میخوام مثل باباهای دیگه مثل بابای سارا پیشم باشه! گوله گوله اشک هایش می آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی میکوباند. یک بار زنگ زدی، روز تولد دختر عمه اش بود:((بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد گرفته!)) _مگه مامان برات تولد نگرفت؟ _اینکه بابای آدم بگیره خوبه! من که گوشی را گرفتم، گفتی:((چقدر دخترمون زبون درازه!)) _دختر توه دیگه! _نه اینکه مامانش بی زبونه! راست میگفتی، زبان من دراز بود ولی فقط برای تو. یک روز گفتی:((تو دو خصوصیت داری که باعث شده علاقه‌م بهت بیشتر بشه.)) _چیه اونا؟ _بگم خودتو میگیری! اصرار کردم:((یکی اونکه زبون تیزی نداری که دل کسی رو بشکنی، دوم اینکه غرغرت فقط با منه نه هیچکس دیگه!)) _ناراحتی؟ _نه اتفاقا! وقتی میبینم از کسی ناراحتی و صدات در نمیاد دلم میگیره. وقتی غُرت رو به من میزنی خوشحال میشم من با خاطره بازی یک جور خودم را مشغول میکردم، اما فاطمه بهانه میگرفت. _اون وقتا بابام با من بازی میکرد، حالا کجاس؟ روزهایی که به مدرسه میرفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آن هایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم میگفتم:((وای آقا مصطفی دوباره بازار شام درست کردی؟)) فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در:((ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سر و سامون بده.)) حالا هم خودم باید سر و سامان بدم به این بازار مسگر ها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است. اگر در سفر اولت راحت میتوانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت میشد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا. می نشستم سر سجاده و زار زار گریه میکردم. زمستان درحال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم. لباس های مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم. مادرت که همراهم بودبا تعجب پرسید:((سمیه چرا برای خودت چیزی نمیخری؟)) _نمیخرم تا مصطفی بیاد. چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم:بروم اعتکاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند:((با بچه مشکله!)) فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتکاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال اُم داوود را انجام بدهیم اورا آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی:((توی پروازیم. احتمالا دوساعت دیگه خونه ایم.)) بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت. _پس میام فرودگاه! _نه، نیا سمیه! _میام! نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم. به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود. مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند. گفتم:((آقا مصطفی داره میاد!)) همه خوشحال شدند. به سجاد گفتم:((من رو میبری گل فروشی؟)) _گل فروشی! _آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم. _آبجی این همه گل! بیکاری؟ _من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم! رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی. همان جا بودم که زنگ زدی:((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.)) زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.)) پدرت گفت:((مگه نگفت خودم میام؟)) گفتم:((آقاجون اگه شما کاردارین، نیاین، من خودم میرم!)) راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی. فاطمه نشست روی زمین و زار زد:((من بابام رو میخوام.)) نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه. درحالی که به آمدنت فکر میکردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم:((مصطفی!)) به بالا نگاه کردی:((سلام عزیز!)) دویدم و در را باز کردم. منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه. رفتی داخل اتاق خواب. هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت. دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، درحالی که گوشه چشمانت نمناک بود. نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات، روی ساعدت سوراخ بود. _مصطفی این چیه؟ پاچه های شلوارت را بالا زدم. _چرا آبکش شدن اینا؟ گفتی:((بار کشفیاتت گل کرد؟)) _این چه وضعشه؟ چی کار کردی با خودت؟ _بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش خوردم! نشستم لب تخت:((نگاه کن ببینم. یک طرف بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت میگی یه ذره ترکش؟ _خودش خوب میشه! _هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه! همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه میکردی، گفتم:((فردا صبح حتما باید بریم دکتر!)) بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم:((چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟)) حالا در چشمانم نگاه میکردی:((وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی کار کردم باتو سمیه؟)) خندیدم:((به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم!)) _نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست! ساعتی بعد گفتی:((گرسنه‌ت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟)) غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم. بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه میکردم. ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی. به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت:((این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!)) @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
_صبحانه‌ت رو بخور بریم دکتر! نه، امروز نه! هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفته‌ن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت میکنیم.)) از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟)) ویترین مغازه ها را نگاه میکردی و تند تند برایم تعریف میکردی:((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا! وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی میخوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.)) رسیدیم جلوی طلا فروشی:((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!)) _نمیخوام! _تعارف میکنی؟ _نه! _پس میبرمت مشهد. _مشهد؟ _آره مشهد. هم زیارت میکنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم. خندیدم:((بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!)) با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی. همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.)) _باز شروع کردی آقا مصطفی؟ _آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفته‌ن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوخته‌ش آشنا شو. با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَلا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی:((آنجا که خداوند میفرماید:(عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زنده‌ن، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه میکردند. گفتی:((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو میخوند.)) صدای گریه زن ها بلند تر شد. وقتی میخواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت:((اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.)) با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی. همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.)) _باز شروع کردی آقا مصطفی؟ _آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفته‌ن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوخته‌ش آشنا شو. با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَلا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی:((آنجا که خداوند میفرماید:(عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زنده‌ن، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه میکردند. گفتی:((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو میخوند.)) صدای گریه زن ها بلند تر شد. وقتی میخواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت:((اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.)) @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی میکردی. طاقت نیاوردم و گفتم:((مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟)) _بیست و پنج روز! _فقط همین؟ _ولی او به اندازه 25سال خاطره سازی کرد! آهی کشیدی و ادامه دادی:((انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم. هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسل کردن. گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمومنین که ولادتش نزدیک بود. اون قدر قشنگ خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن. بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید. تازه فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت غسل کنه!)) چشم هایت از اشک پر شده بود:((سمیه، حسن نه زن داشت نه بچه. بعد از این هر وقت اومدیم مشهد باید به پدر و مادرش سر بزنیم. باید براشون مثه یه عروس باشی و فاطمه هم مثه یه نوه.)) خندیدم:((با این حساب من دوتا خونواده شوهر خواهم داشت و احتمال اینکه بیشترم بشه هست!)) به فاصله کمی باز هم رفتیم مشهد. این بار خاله ام را هم بردیم، همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از سفرت سالم برگردی و حالا باید نذرم را ادا میکردم. سفر قبلی را به خواست تو آمده بودم. یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی می روی بیرون و زود می آیی. وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشم هایم گرد شد:((این چه وضعیه آقا مصطفی؟)) خندیدی. دستی به محاسن نداشته ات کشیدی:((خوبه؟ میپسندی؟)) _چرا اینجوری کردی آقا مصطفی؟ _بعدا میفهمی چرا! ناراحت شدم:((یعنی چه؟ حالا که ریشات رو زدی برو سبیلاتم بزن!)) بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟ از جیبت عکسی بیرون آوردی:((نگاه کن ببین خوب افتادم؟)) _حالا این قدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟ _نباید شناسایی بشم! _یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟ پشت پاکت عکس ها را نگاه کردم نوشته بود: سید ابراهیم احمدی. _نکنه فامیلی‌ت رو هم عوض کردی؟ _استتار کامل! رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت میکرد. _خودمم فاطمه جان. بابات! _هیچ معلومه چیکار میکنی آقا مصطفی؟ مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی. چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت:((شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب(س).)) در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری. کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی. چقدر هم قشنگ! _مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟ _یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟ تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه میکردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی. _کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه! _آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟ بعدا میفهمی عزیز! بعد ها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تورا میخواهند و میگویند به تو شک دارند، اما فرمانده ات ابوحامد وساطت میکند و نمیگذارد تورا برگردانند. @sadrzadeh1
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت میکند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود. وقتی میگویی:((دست از سرم بردار!)) میگوید:((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.)) قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی. بعد ها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی. آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند. دقت که میکنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی. مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.)) _سید ابراهیم؟ پادگان؟ _یعنی نگفته میاد اینجا؟ _خیر! _لابد مصلحت رو در این دیده خواهر! _مصلحت؟ تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم: مرد من، هرجا میروی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را. در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذ های صورتی اش مینوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت. روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:((باید استراحت کنی، دور از استرس!)) با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمیتونم بیام. بعدا!)) لااقل برای تست غربالگری ام بیا! _تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه! _با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش! _هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه! با حال خرابم، او را میبردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی _کی رسیدی؟ _بعد از ظهر. _تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟ _این بار آوردنمون. فردا میام پیشت. شک کردم:((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!)) _این چه حرفیه؟ _مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی! _اول مجروحم میکنی بعد میکُشی! _حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله! با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!)) _پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟ _خیلی خب، بیمارستانم! _همین حالا راه می افتم! _حداقل به پدرم نگو! _قول نمیدم! همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.)) دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟)) _نزدیک بیمارستانم. _نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده! با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره! @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم. در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی. دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان میبینمش، در اتاق ها سرک میکشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. درحالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود. فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم! با خوشحالی گفتم:((خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!)) سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:((اگه میدونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح میشدم!)) _به فکر خودم میخندم. فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی! _سالمم؟ _آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست! فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد. پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمیدانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم. یک نگاه به اطراف میکنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند. انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم. _آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی! _باز شروع کردی خانم؟ _از اتاق فاطمه شروع کن. _همین؟ _و آشپزخونه. _نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه! _قبول! خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در. _عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت! _یعنی تموم شد؟ _میتونی ببینی! چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم. _آقا مصطفی اینا اینجا چی کار میکنن؟ جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود. به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت! روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده. _غذات؟ جات؟ دوستات؟ _خیالت راحت همه چی عالیه. _یعنی الان خونه سیدی؟ _نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم. _بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟ _به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم! اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!)) روز بعد باز زنگ زدی. _کجایی؟ _کربلا، بین الحرمین. سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!)) چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.)) قلبم فرو ریخت. _چرا؟ _مجروح شدم. نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟)) خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!)) _چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه! امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبرفوت اورا به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سراجباربرگشته وچراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت ودرمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:(بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.) _من که دلشو ندارم! _تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیه‌ش با من! نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بودتاخوب شود.گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!) خندیدی:(تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!) _دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی! _حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست! _چون چشمام رو بسته‌م و دارم گریه میکنم! _تو که الان گفتی خوشحالی! _ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم! نمیتوانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت میگذاشتی و می رفتی. باز هم میرفتی. چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده. تا اینکه یک روز گفتی:(باید برم پادگان!) دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است. _با این پا؟ _باهمین پا! ولی مراقبم. _پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم. با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟)) _آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم! _اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه! و رفتی. به همین سادگی. شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.)) نمیدانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟)) با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت! باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.)) _بدون عصا؟ _عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره! _پس برای آزمایش غربالگری میای؟ _تا خدا چی بخواد! با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد:((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.)) اشک هایم آمدند. احساس غربت میکردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم:((چه کنم آقا مصطفی؟)) _فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز! _یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟ _اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم! _ولی من باز دکتر دیگری میرم! _موافقم! رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی. _عزیز نگران نباشی ها! _چطور؟ _مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره! _چه شرطی؟ _خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی! _یعنی چه؟ _خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.)) گفتم:((نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت:((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.)) به گریه افتادم. _حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه! نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!)) این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود. آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره؟)) خواب آلود چشم هایت را بازکردی:((با تو تا اون سر دنیام میام!)) @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی. _همه چی دارم! باز که اصرار کردم گفتی:((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.)) سایز یک پایت شده بود 42و یکی شده بود 43. صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار. دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی:((نمیخوای برای عید خرید کنی؟)) خندیدم:((چون خیلی زود یادت افتاد نه!)) از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم. اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!)) با فاطمه آمدیم بالا. همین که دررا باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی. _آقا مصطفی، دزد! دزد! و نشستم روی پله جلوی در. فهمیدی چه اتفاقی افتاده. من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی. رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم. زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه میکردی. _آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟ _شکر! به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چیشده؟)) گفتی:((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین میشد.)) دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی:((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟)) شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی:((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.)) _اونجا چرا؟ _برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی! _پس من و فاطمه هم میایم! _عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی! _نگران من نباش، کنار تو راحتم! با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.)) به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟)) _پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن! _ولی دلم میخواست وقت سال تحویل پیش من باشی! جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت. وقت برگشت وقتی خانواده ام میخواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا. _بیا بریم خونه خودمون! _حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت! مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید میخواستی از اخم و تخم من در بروی. وقت خواب دوباره پرسیدم:((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام میخوای بری سوریه؟)) _بی خیال! رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!)) _اذیت نکن عزیز! _بگو. اعتراف کن! باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!)) _به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمیرسه، ولی نخواه به بقیه نگم! _جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا! _باشه قول میدم! _من فرمانده گُردانم! بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم. _یواش، چه خبره! _برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست! _سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی میکنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته! بلند شدم نشستم:((برای من مهم اینه که مرد خونه‌م باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
یا صاحب الزمان عج: _ابو حامد فرمانده‌م که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت! _یعنی تو میخوای پا جا پای اون بذاری؟ _صحبت جون آدماست! _جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه تو چی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون! _هر چی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم! _بخواب فرمانده، ولی من بیدارم! همان روزهای اول عید بود که گفتی:((امشب بریم دیدن عموجعفر.)) به عمو جعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی. عصرهمان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم اباد، گلزار شهدا. رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف. ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود. گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم. _دقت کردی اینجا مثه بهشته! _خودِخودشه! بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده. بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر. به نظرم زود بود. گفتم:((کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!)) _خب ما میشیم نفر اول! آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند. در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.)) _چشم میایم! گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!)) گفتی:((نه دیگه، دل مامان میشکنه!)) در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی:((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!)) _برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن! صبح زود بیدارم کردی:((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.)) _سفر کجا؟ _توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا! بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری. بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن:((عزیز بریم کرمان؟)) _آقا مصطفی میدونی چقد راهه؟ _میدونم ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد یه تفریح درست حسابی بکنی! به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین. باورم نمیشد. گفتی:((حاجی هیئت داره.)) _جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم! _تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری! وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. حاج قاسم به استقبالمان آمد. حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم. وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم. _حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد. تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی. شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده. از خانم بادپا پرسیدم:((اونجا پله داره؟)) _صد تایی داره. _صدتا! آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری! با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟)) گفتی:((الان درستش میکنم!)) رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟)) هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی:((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!)) رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه. در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان. چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگه‌س توی رزمنده ها!)) او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت. شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم. صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم. _حاجی حالا چیکار کنیم؟ سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت:((توکل به خدا.)) چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم:((چیزی شده آقا مصطفی؟!)) _به یمن حمله کردن! حاج حسین گفت:((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!)) بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت:((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.)) _کجاست حاجی؟ _یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی. پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم. این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو. در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!)) رو کردم به خانمش:((واقعا؟)) _بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم. _آهی کشیدم و آهسته گفتم:((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!)) _همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه. _واقعا راست میگین؟ _چرا که نه! _نه، من نمیتونم مثل شما باشم! _به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. _ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم. حاج حسین گفت:((همین جا نگه دار سید ابراهیم.)) _چیزی شده؟ _نماز اول وقت! پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی. هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد:((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!)) وقتی شنیدم خواهرش گفت:((دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه))،دست هایم می لرزید. آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می پیچید:((من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو.)) سر ناهار حاج حسین گیر داد:((باید خانمم کنار من غذا بخوره!)) خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور اورا کنار خود نشاند:((اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!)) بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:((میخوام با این دو شهید عکس بندازم!)) از اینکه با شهادت تو شوخی میکردند، حالم بد شد. با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هر چه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد:((خودت رو اذیت نکن عزیزم!)) _نمیتونم. همه‌ش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه! خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت:((کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!)) حاج حسین بلند گفت:((خانم سید ابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.)) قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی میکشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد. جمعه بود و همه جا سوت و کور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش. _امشب کجایی سید؟ _خونه مون. _ما داریم میایم اونجا. _قدمتون سرچشم. شام منتظریم. گفتم:((توی خونه که چیزی نداریم!)) _سر راه نگه میدارم میخرم! وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند. آهسته گفتی:((شما برنج بذار، من کباب میخرم.)) شب به پذیرایی گذشت. انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای. همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری فاطمه شروع شد:((چرا ما سفره هفت سین نداریم؟)) سفره ای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، با هم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی:یازهرا(س) تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها میگفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:((حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.)) دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:((دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟)) با پلک بسته گفتم:((وقتی اومدی نونم بگیر!)) ولی باید بلند میشدم و نمازم را میخواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم. تمام شب تا صبح را دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تورا هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شمابه هم که میرسیدیدانگار روح هایتان به هم گره میخوردومیشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ میگردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم وشما می دیدید می شدید که آدم غصه اش میگرفت ازاین همه پرت افتادگی وبی خیال شدن درباره بقیه چیزها. بلند شدم. نماز راخواندم،صبحانه راآماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا. سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین بااو بروی سوریه، ولی دوساعت بعد آمدی.با حاج حسین بادپا و کسی که میگفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:(سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. درحال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه.) سوریه که بودید، با تو آشنا شده بود.حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی. بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود،بلندشد و رفت طرفش:((ابو حامده؟)) برایم گفته بودی لحظه شهادت ابو حامد، حاج حسین کنارش بوده وتکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند. حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد. بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:((باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمیگردیم و میرسونمش فرودگاه.)) _منم میام! _جا ندارم عزیز، سید علی هم میاد، تو میخوای تا قم کنار نامحرم بشینی؟ هر دو معذب میشین! ساعتی بعد رفته بودید، درحالی که در گوشم دو صدا طنین می انداخت: یکی صدای حاج حسین که در وقت خداحافظی میگفت:((ناراحت نباشین، سید ابراهیم میمونه تا محمدعلی به دنیا بیاد.)) یکی صدای تو که آهسته گفته بودی:((نگاه کن حاج حسین چقدر با خودش وسیله برداشته، فقط یه زیر شلواری!)) حاج حسین بادپا سبک رفته بود و تو هم همراهش. و دلم چه میلرزید! وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد. _کجایی آقا مصطفی؟ _دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه میکرد؟ _خُب مقصود؟ _دیدی چه سبک رفت؟ _خب؟ _اون بار باید میموند، اما از کجا معلوم این بار...! _نفوس بد نزن مرد! بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده، برای روز مادر خریدامون رو بکنیم! همان طور خیره به عکس سر تکان دادی:((باشه. اما باید برم و بیام!)) _کجا؟ کی؟ نگاهت را از عکس کندی، بلند شدی و لباس پوشیدی. _ناهار آبگوشت گذاشتم ها، زودبرگرد! _باشه! ظهر شد نیامدی، همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد. گوشت را کوبیدم و آماده گذاشتم. نان سنگک، سبزی خوردن، پیاز ترشی و پارچ لبالب دوغ. @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
_آهی کشیدم و آهسته گفتم:((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!)) _همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه. _واقعا راست میگین؟ _چرا که نه! _نه، من نمیتونم مثل شما باشم! _به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. _ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم. حاج حسین گفت:((همین جا نگه دار سید ابراهیم.)) _چیزی شده؟ _نماز اول وقت! پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی. هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد:((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!)) صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش. _امشب کجایی سید؟ _خونه مون. _ما داریم میایم اونجا. _قدمتون سرچشم. شام منتظریم. گفتم:((توی خونه که چیزی نداریم!)) _سر راه نگه میدارم میخرم! وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند. آهسته گفتی:((شما برنج بذار، من کباب میخرم.)) شب به پذیرایی گذشت. انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای. همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری فاطمه شروع شد:((چرا ما سفره هفت سین نداریم؟)) سفره ای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، با هم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی:یازهرا(س) تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها میگفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:((حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.)) دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:((دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟)) با پلک بسته گفتم:((وقتی اومدی نونم بگیر!)) ولی باید بلند میشدم و نمازم را میخواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم. تمام شب تا صبح را دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تورا هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شمابه هم که میرسیدیدانگار روح هایتان به هم گره میخوردومیشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ میگردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم وشما می دیدید می شدید که آدم غصه اش میگرفت ازاین همه پرت افتادگی وبی خیال شدن درباره بقیه چیزها. بلند شدم. نماز راخواندم،صبحانه راآماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا. سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین بااو بروی سوریه، ولی دوساعت بعد آمدی.با حاج حسین بادپا و کسی که میگفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:(سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. درحال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه.) سوریه که بودید، با تو آشنا شده بود.حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی. بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود،بلندشد و رفت طرفش:((ابو حامده؟)) برایم گفته بودی لحظه شهادت ابو حامد، حاج حسین کنارش بوده وتکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند. حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد. بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:((باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمیگردیم و میرسونمش فرودگاه.)) _منم میام! @sadrzadeh1
🌷قسمت سی و یکم🌷 _جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش . نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد:بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم،به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد:بخواید ببرینش،میکشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد:سوختم،سوختم. بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن،تازه به هوش اومده بودم. شماره دایی‌م فقط یادم اومد،اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف میکردی و من اشک میریختم و التماس میکردم:((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!)) دیگر پا به ماه بودم. هرروز منتظر که دردم بگیرد،اما خبری نبود. اخرین توصیه دکتر،خوردن روغن کرچک بود. شب نوزده رمضان بود،برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و میخواستی به زور به خوردم بدهی. _شب قدره.نمیخورم!میخوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم،اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. _آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک و نیم شب ماندی،اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم:((سمیه رو بیارم پیش شما؟)) اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم،اما در دلم نقشه ای ریختم. به محض اینکه رسیدیم خانه مامان،جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت:((سمیه،میری مسجد دردت میگیره ها!)) گفتم :((عیبی نداره!)) بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد،ولی بعد از دوروز انتظار زدم زیر گریه:((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟)) رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت:((بند ناف پیچیده دور گردن بچه،همین حالا برو بیمارستان!)) شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه.مادرهایمان هم آمده بودند. پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه میکرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنه‌س،براش شیر خشک تهیه کنین.)) برایت پیامک دادم:((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار،هر چه زودتر.)) _چشم. پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که میخندید. ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد،وا رفتم:((پس مصطفی کو؟)) _رفت نمازجمعه و راهپیمایی روزقدس، گفت اگر برسم میام. اما نیامدی.پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الان بودی، میگفتی :((راه پیمایی روزقدس.)) مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. میخواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند،اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم:((خسته نباشی،قرار بود بیایی بیمارستان!)) خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی،طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی.انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. _وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روزقدس بود. مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم میگفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما... ادامه دارد ...✅🌹
⚜بسم الله الرحمن الرحیم⚜ به مناسبت سالروز شهادت شهید مصطفی صدرزاده؛ نماهنگ «مثل مصطفی» رونمایی شد. اجرا: گروه همخوانی انصارالمهدی(عج) شاعر: قاسم صرافان آهنگسازی و تنظیم: سهیل سرافرازی میکس و مستر: پیمان فروتن گروه تصویربرداری: علی عابدی و حسن کریمی تهیه شده در مرکز آفرینش‌های فرهنگی هنری بسیج استان اصفهان @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 1402/8/1