🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_پنج
حتی یبار که در حرم حضرت زینب(س) دستگیرمون کردن، ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد. بعد مارو هم شبیه نیروهای خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم. بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم، رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه. اونجا مقداری از هزینه برگشت مارو دادند و اومدیم ایران، حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم.
میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری، از آن برنمیگردی، حتی اگر من بخواهم.
بار اول که رفتی سوریه، 45روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی ها و دلشوره ها و دل تنگی های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری میکرد و این بیشتر نگرانم میکرد. سعی میکردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (س) و دعای توسل مشغول کنم.
هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر میداشتم و میرفتم منزل پدرم. چند روز آنجا میماندم و برمیگشتم و فاطمه را میبردم کلاس قران. معلمش میگفت:((خیلی بی قراره.))
_چون پدرش مأموریته.
_پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر.
یکی باید به خودم میرسید. من که آن طور بی قرار بودم، چطور میتوانستم به او قرار بدهم؟
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_شش
_مامان، بابا کجاست؟
_رفته با آدم بدا بجنگه.
_من بابام رو میخوام، نمیخوام بجنگه!
_بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمیمونن!
_نمیخوام قهرمان باشه، میخوام مثل باباهای دیگه مثل بابای سارا پیشم باشه!
گوله گوله اشک هایش می آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی میکوباند.
یک بار زنگ زدی، روز تولد دختر عمه اش بود:((بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد گرفته!))
_مگه مامان برات تولد نگرفت؟
_اینکه بابای آدم بگیره خوبه!
من که گوشی را گرفتم، گفتی:((چقدر دخترمون زبون درازه!))
_دختر توه دیگه!
_نه اینکه مامانش بی زبونه!
راست میگفتی، زبان من دراز بود ولی فقط برای تو.
یک روز گفتی:((تو دو خصوصیت داری که باعث شده علاقهم بهت بیشتر بشه.))
_چیه اونا؟
_بگم خودتو میگیری!
اصرار کردم:((یکی اونکه زبون تیزی نداری که دل کسی رو بشکنی، دوم اینکه غرغرت فقط با منه نه هیچکس دیگه!))
_ناراحتی؟
_نه اتفاقا! وقتی میبینم از کسی ناراحتی و صدات در نمیاد دلم میگیره. وقتی غُرت رو به من میزنی خوشحال میشم
من با خاطره بازی یک جور خودم را مشغول میکردم، اما فاطمه بهانه میگرفت.
_اون وقتا بابام با من بازی میکرد، حالا کجاس؟
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هفت
روزهایی که به مدرسه میرفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آن هایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم میگفتم:((وای آقا مصطفی دوباره بازار شام درست کردی؟))
فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در:((ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سر و سامون بده.))
حالا هم خودم باید سر و سامان بدم به این بازار مسگر ها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت میتوانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت میشد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا. می نشستم سر سجاده و زار زار گریه میکردم.
زمستان درحال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم.
لباس های مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم. مادرت که همراهم بودبا تعجب پرسید:((سمیه چرا برای خودت چیزی نمیخری؟))
_نمیخرم تا مصطفی بیاد.
چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم:بروم اعتکاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند:((با بچه مشکله!))
فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتکاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال اُم داوود را انجام بدهیم اورا آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت.
@sadrzadeh1