eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ دلتنگ آمدنت هستم کاش آنگونه باشم که تو می خواهی امامم مرا از نفس رهایم ده جز تو که طبیب قلب من باشد کسی را زین میان نمی بینم ✨صبحت بخیر همه دارو ندارم 😍❤️😊💚
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه35 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه36 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
✍ *خیرالله محمّدیان* ✅ *۴ آبان روز ملی بهبهان* ✳✳ *براي شهداي حمله موشکی مدرسه راهنمايي شهید حمدالله پيروز بهبهان ۴ آبان ۱۳۶۲ و شهادت مظلومانه ۶۹ دانش آموز نوجوان و ۴ معلّم و یک خدمتگزار* ✳ *صفحه تقويم بي نام شما خوش رنگ نيست* ✳✳✳✳ ✔ *قصّه تكراري است، امّا مي نويسم باز هم/تا بخواني شرح مظلوميّت لوح و قلم* ✔ *مي نويسم تا كه شايد درد دل دارو شود/ تا ز عطر آن شهيدان خاطرم خوشبو شود* ✔ *اي دل شيدايي من! دستم و دامان تو/اي قلم! شرمنده ام از چشم خون افشان تو* ✔ *ياد كن از لاله هاي پرپر معصوم، باز/ناله سر كن، بزم غم را با دلي محزون بساز* ✔ *بوي مظلوميّت آمد، كربلا را ياد كن/ داغ روييده است، روح لاله ها را شاد كن* ✔ *چار آبان بود و مغرب نم نم از ره مي رسيد/رنگ از رخسار روز چارشنبه مي پريد* ✔ *در غروبي غم نشان و تلخ، همرنگ خزان/ گرد غم مي ريخت از دامان سرخ آسمان* ✔ *لكّه ي ننگي دگر تا رو شود از روي كين/دست شيطان داشت مي آمد برون از آستين* ✔ *شيرمردان غيور بهبهان در جبهه ها/تنگ مي كردند بر روباه بعثي عرصه را* ✔ *دشمن مستأصل از ميدان و افتاده به دام/ در پي آن بود تا گيرد ز ملّت انتقام* ✔ *موشكي ناخوانده بر يك سقف مهمان شد، نشست/ پيش چشمم ناگهان مدرسه ويران شد، شكست* ✔ *سقف پايين آمد امّا ناله هاي مادران/رفت بالا... تا به اوج آسمان بيكران* ✔ *دود و خاكستر فضاي شهر را تسخيركرد/انفجاري هولناك آمد، زبر را زير كرد* ✔ *كربلا اين بار در «به از بهان» تكرار شد/گلشن « پيروز» قربانگاه و لاله زار شد* ✔ *بال خونين كبوترها جدا افتاده بود/سر ز تن، پيكر ز دست و پا جدا افتاده بود* ✔ *غنچه هاي نوشكفته بر درخت انقلاب/ با دلي سرشار ايمان، سينه اي چون آفتاب* ✔ *پاك مثل قدسيان بارگاه كبريا/صافتر از چشمه هاي جاري صدق و صفا* ✔ *لاله ها در بوستان مدرسه پرپر شدند/جان نثار انقلاب و امّت و رهبر شدند* ✔ *پيكر آلاله ها افتاده زير خاك ها/باغبانان، اشكريزان و گريبان چاك ها* ✔ *شيوني كز باغ گل در باغ گل ها پاگرفت/آه جانسوزش پرِ دامان دنيا را گرفت* ✔ *شور پرواز پرستوها ز قلب بهبهان/شورشي انداخت بين ساكنان آسمان* ✔ *آن شب از چشم افق در كهكشان خون مي چكيد/چشم نرگس در كنار ارغوان خون مي چكيد* ✔ *آن شب جانسوز رهبر بر شهيدان گريه كرد/آسمان با چشم خيس ابر و باران گريه كرد* ✔ *اين جنايت را كدام انسان باوجدان ستود؟/راستي جرم شهيدان به خون غلطان چه بود؟* ✔ *اين جنايت عمق كينه توزي صدّام را/كرد ثابت بر امام و امّت مظلوم ما* ✔ *اين جنايت مايه ي رسوايي صدّام شد/روز استكبار هم تاريك مثل شام شد* ✔ *اين جنايت ملّت ما را مصمّم تر نمود/عزم ما را ز آهن و پولاد محكمتر نمود* ✔ *اي كه قاب عكستان تصوير مظلوميّت است/نامتان عين شرف، عين شكوه و عزّت است* ✔ *لحظه اي كه جسمتان در خاك پنهان مانده بود/چشم هاي بهبهان در زير باران مانده بود* ✔ *وقتي از شرم زمين در خاك و خون پنهان شديد/سبز شد تقديرتان، پيش خدا مهمان شديد* ✔ *گرچه تنها يادي از آن روز بر جا مانده است/نقشتان بر قاب دل ها خوب زيبا مانده است* ✔ *شمع خاموشيد، امّا شعله ور در يادها/نامتان را كوچه كوچه مي زند فريادها* ✔ *چار آبان گرچه دل ها بي سبب دلتنگ نيست/صفحه ي تقويم بي نام شما خوش رنگ نيست* ✔ *تا ابد سجّاده ي دل غرق نجواي شماست/يادتان پيوسته در محراب دل اوراد ماست* ✔ *حرمت خون شما را پاس مي داريم ما/تا بمانيد و بماند نامتان در هر كجا* ✳✳✳ *خیرالله محمدیان* *آبان ماه ۱۳۷۴* *نثار ارواح طیبه شهدای مدرسه راهنمایی شهید پیروز بهبهان صلوات* ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ *پیج اینستاگرام شهیدرحمان مدادیان* ⤵️❤️⤵️❤️⤵️ https://instagram.com/shahid_rahman_medadian?utm_medium=copy_link
  🌺﷽🌺  *سلام علیکم*       *مدرسه راهنمایی شهیدپیروزبهبهان* ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ در روز چهارشنبه، چهارم  آبان ماه سال  *۱۳۶۲* در ساعت *۱۷:۱۰* دقیقه عصر، مدرسه ی راهنمایی «شهید حمدالله پیروز»، واقع در شهرستان بهبهان مورد اصابت یک فروند موشک شلیک شده از سوی ارتش بعث عراق قرار گرفت؛ و به خاک و خون کشیده شد. در این جنایت تاریخی، از جمع ۳۲۵ دانش آموز و ۱۵ معلم، مدیر، معاون و خدمتگزار؛ ۶۹ دانش آموز، ۴ معلم و ۱ خدمتگزار ( جمعاً ۷۴ نفر ) به شهادت رسیده و بیش از ۱۳۰ دانش آموز و ۱۱ معلم مجروح شدند. در سی و هشتمین سالگرد  این فاجعه، یاد و خاطره شهدای آن را گرامی می داریم .  ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ اسامی شهدای  مدرسه پیروز بهبهان عبارت است از: شهدای معلم: محمدطاهر خلفیان منصور آموزش نجفعلی ویسیان عبدالرسول صمدی خدمتگزار عبدالرسول نژاد صادقی شهدای كلاس اولي: محمدرضا بهادري سعيد پسنديده كورش پورشريف احمد حاجوي عليرضا دانايي مهدي رنگين كمان فرج الله رويين تن ابراهيم رئيس پور بهروز صفايي اصل محسن مراحل شهدای كلاس دومي: حسين آغاجري لطف الله اسماعيلي نسب خسرو اقسام كرم الله اكبرنژاد وحيد الهي نادر اميني اردلان بهرام فر فضل الله پناهيان حسين پيلم سيد جواد جليل زاده يونس جوزاك عابدين حاجي زاده عبدالله خدري يدالله دالمن مهدي دعاوي فرخ دولتخواه سيد عليشاه دونده باروني رازقي لطف الله رحماني تنگ برد سفيد فضل الله روانشادي قربان زارعي بابك زارعي قنواتي عليمراد شاكري طلاگه اردشير شباني ابولي محمدحسين شجاع الديني بهروز شجاعي قدرت الله شجاعي يدالله شيرعلي عيسي طيبي اسماعيل عبادار سيد حسين عبايي باقري مسعود علويان نورالله عوض نژاد سيف الله فرازمند محسن قديمي تورج قناطير خسرو قنواتي محمدرضا قنواتي بهروز قيصر زاده غلامرضا كرم پور نعمت الله گچ كوبان فرخ لايق پرويز ماهي زاده عبدالرحيم مسكنتي عبدالرحيم مشيدي شهراد معمار محمدرضا مكاري مقدم شاهپور مكرميان اقبال مودت سيد جمشيد موسوي اصل رحمان مؤيدي محمدرضا نصرالله زاده اسدالله هنديجان زاده حسن يونسي شهدای كلاس سومي: هوشنگ ابولي اصغر درداب حشمت الله علمخاني سيد سعيد علويان احمد نيك نژاد. 🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘ *روحشان شاد ویادشان گرامی بادبه برکت صلوات*🌷🕊️ ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ *پیج اینستاگرام شهید رحمان مدادیان*🌷 ⤵️❤️⤵️❤️⤵️ https://instagram.com/shahid_rahman_medadian?utm_medium=copy_link
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: 🔹الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون»💐💐💐 🔹«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند. »🌼🌼🌼 💠 قبل از به دنیا آمدن محمد علی؛ 🌸🌸🌸 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 پسر آقا مصطفی، دکتر ها از وضعیت جسمی اش مطمئن نبودند. 👶👶 حتی گفته بودند شاید زنده به دنیا نیاید. 😟 مصطفی و خانمش خیلی ناراحت بودند..... تا اینکه مصطفی خوابی می بیند که کسی به او میگوید:😔👇 « محمد علی فقط درحالی زنده به دنیا می آید که راضی به شهادتش باشی!»💯 مصطفی هم همان جا رضایت می‌دهد. 👌 وقتی بیدار می شود قضیه را برای همسرش تعریف می کند و می گوید: 🥺 خیالت راحت محمد علی سالم به دنیا می آید!» 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🗓️1400/8/4 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 https://www.instagram.com/p/CVfXE3DIYpJ/?utm_medium=share_sheet
🌱 هدیه به امام سجاد ؏♥️ به نیابت از شهید حامدجوانی و داداش مصطفے✨ متولد۲۶آبان۱۳۶۹درتبريز پرورش دهنده ايشان به گفته خانواده اش بسيج بود. سال۸۸واردسپاه شد🇮🇷 ازسن۵سالگی درهیئت فاطمیه مسجدمحل باتوزیع قندخادمی می‌کرد🙃🖐🏻 ازکودکی روحیه پهلوانی وازخودگذشتگی داشت و درتمام مقاطع تحصیلی شاگرداول مدرسه بود🍃 تا آن‌جا که توانایی تدریس پیدا کرده و در پایگاه مسجد کلاس‌تقویتی دایر کرد! شهید علاقه ویژه ای به امام حسین داشت♥️در روزعاشورامسئولیت شستن دیگ‌هارا به‌عهده می‌گرفت... وقتی هم هیئتی‌ها می‌گفتند«آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کار‌ها را به دیگران بسپاری!»، درجواب می‌گفت:«این‌جا، جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی✌️🏻» سال۱۳۹۴برای دفاع ازحرم به سوريه رفت يکی ازفرماندهان درسوریه نقل می کردحامدجوانی ۲۵ساله بود... امابسیارشجاع ونترس وتنهانیرویی بودکه هم میتوانست درتوپخانه فعالیت کند وهم به صورت زمینی💥 کامیون را پر از مهمات میکرد و راه می افتاد، وقتی هم میگفتیم داعش در۱کیلومتری ماست، میگفت:"داعش چه کار میتواند بکند!" فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود!😁 همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزارنفرداعش درلاذقیه به درک واصل شدند، بدانید که پانصدنفر آنهاراحامدکشته است! این شهید با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه وموشکی داشت، ضربه‌های مهلکی برداعشی‌ها واردکرده و چنان وحشتی در دل آن‌ها ایجاد کرده بود که برای ترورش نقشه‌هایی کشیده بودند!
بعد از این‌که حامد مورد هدف موشک داعشی قرار می‌گیرد،یاحسین گویان به زمین می افتد براثر اصابت موشک حامد دودست و دوچشمش را از دست داده🥀 و ۸۰% مغزش در اثرترکش و موج انفجارازبین رفته و صورتش متلاشی شده بود ودرحالت کمابه‌سر می‌برد.💔 پس ازانتقال ایشان به بیمارستان تهران درهمان اوایل بستری حاج قاسم سلیمانی بربالین حامدحاضر شد و چون چشمش به حامدافتاد، اشک از چشمانش جاری شدوگفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم💔🙃» حامد پس از ۴۲روز بستری شدن در بیمارستان‌های سوریه و ایران،در۳تیرماه سال۱۳۹۴درسن ۲۵سالگی به فیض شهادت رسید🌺🍃
رفقا..! تو جنگ چیزی که بینِ شهدا جا افتاده بود این بود که میگفتن امام زمان..! درد و بلات به جونِ من..:) 🌺🌺🌺🌺🌺 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
مواظب‌دلت‌باش👀‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود .. مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! دلت‌قیمتیہ‌ رفیق‌مراقبش‌باش🖐🏻 ‌ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ... خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم به مژده نگاهی انداختم _چی شده ؟! +میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو خنده ای کرد و گفت +خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی منم خندیدم و گفتم _آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم حالا واقعا رسیدیم ؟! +آره دخمل گل ، زودی پیاده شو... دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم... آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود... +مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن... _باشه باشه... به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ... _مروا ... +ها... بله مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم _اع این که همون مردست ... و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم. حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت ×ایشون رو میشناسید ؟ _آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ... نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم _آقای حاجتی وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد اوه اوه پس چال گونه هم داره ... چقدر قشنگ میخنده... اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت _حجتی هستم . و باز هم سوتی دادم... +بب...ببخشید میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟ _بله حتما ، بفرمایید... +م...ممنون حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت و چیز هایی بهش گفت اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش تشکر نکردم ... _وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش +خب دختر تو باغ نیستی هااا... اوناهاش... بدو تا نرفته ، بدو ... سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم... _آقای حجتی ... آقای حجتی ... یک لحظه ... آقای حجتی ... همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد... کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم _آراااااددددددد وایسااااا... توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت فاصلمون یکم زیاد بود ... اون همونجوری سر جاش ایستاده بود و به من زل زده بود ... بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم _آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص... داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید... نفسی کشیدم و گفتم ... _شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم بابت همه چیز ممنونم... و اینکه ... برای... اون... شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من... ببخشید... اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم... چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه... اَخ باز هم سوتی... اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ... دیگه به مژده رسیدم... _بریم مژی... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟ نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم _من که نمیتونم نماز بخونم ... با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ... +چرا ؟! _هووف ... دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟ مژده خندید و گفت +برای این نمیخواستی نماز بخونی؟ خب وضو جبیره میگیرم ... _چی چی بیره ؟ باز هم خندید ... +جبیره ... وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه . تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ... _اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !... میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود شاید اینجوری نمی شدم ... سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم شاید نمازامو میخوندم ... شاید حجابمو رعایت میکردم ... شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ... و هزار تا شاید دیگه... چون کسی نبود به سوالام جواب بده منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ... هوووفف، مهم نیست ... مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت +بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟ _واقعا!؟ +آره ... خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم شاید اینجوری نبودم... ★★★★ بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم _قبول باشه +قبول حق، از شما هم قبول باشه . خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ... _از کجا شروع کنم؟... خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده همین نماز خوندنه ... اصلا چرا ما نماز میخونیم ‌، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟ به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم همین کفایت میکنه... +خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ... تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم _خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟ +آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه . ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه. _آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ... نه اینکه هر روز و هر روز بخون ‌، تکراری میشه خب ... مژده نگاهی به من انداخت و گفت + مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست . آره شاید در ظاهرش تکرای باشه اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟ در باطن هر نمازی که ما می‌خونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ... که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم. خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ... درسته ؟ _آ...آره +کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ... پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ... نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ... هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد... و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت . واقعا در برابرش کم آورده بودم. _خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟ فارسی نمیشه خوند؟ +خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ... از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ... چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ... _مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ ! میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟ خب دوتاشون نیستن دیگه ... +شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ‌، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه . مُرده هم فرقش با شهید اینه که ... مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی... فقط پیمانت تموم شده و باید بری ... اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ... میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه به کمال میرسه ... به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ... شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست... سکوتمو که دید با مهربونی گفت +بریم شام بخوریم ؟ _ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ... من یکم دیگه اینجا می مونم بعدا خودم یه چیزی می خورم ... +هرجور راحتی ... بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ... &ادامـــه دارد ..... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +راستی مروا... خواستم بهت یه چیزی رو بگم ... کلا فراموش کردم ... می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ... ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم... راستش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ... منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ... و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده... +تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟! _راستش خودم ازش پرسیدم ... چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش منم ازش پرسیدم ... اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ... خیلی خجالت کشیدم ... سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ... مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت +اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم. داشتم میگفتم ... به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست . در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم . راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ... و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ... چشمام پر از اشک شد ... چقدر ایناها خوبن ... میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ... رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ... =خانم محمدی یک لحظه . +اومدم خانم دهقان . مژده رو به من کرد و گفت +خب مروا جان ... من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم . شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن. +م...ممنون فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟ _با خانم دهقان صحبت میکنم . تا صبح میتونی اینجا باشی پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی . به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا. _دستت درد نکنه مژده ... نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم... لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 جانماز و چادر رو جمع کردم و گذاشتم کنار... رفتم سراغ غذاها ، به برنج دست زدم سرد شده بود ... اما برای اینکه بعدا معده درد نگیرم دو ، سه قاشق ازش خوردم ... غذا ها رو هم جمع کردم و تو همون پلاستیک گزاشتم ... خب ... حالا چی کار کنیم ؟! ... مروا مگه خل شدی بهش گفتی میخوام اینجا بمونم؟... اینجا بمونی چی کار کنی ؟... رفتم سراغ کتاب آقای حجتی ... ( سلام بر ابراهیم ) این همون مردی بود که اون روز تو دانشگاه ، عکسشو روی بنر زده بودند... کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن صفحات اول ... ولی هدفم از خوندن این کتاب چیه؟ باخودم میگم برای سرگرمیه دیگه... آره آره فقط و فقط سرگرمی... خب حالا یه آهنگی بزاریم با اون شروع کنم به کتاب خوندن ... رفتم سراغ وسایل هام ، گوشیمو پیدا کردم ... یکم خونی شده بود ، تمیزش کردم. گوشی رو روشن کردم حدود ۷۶ درصد شارژ داشت ، خوب بود . رفتم سراغ موسیقی هام ... ای خدا ... ایناها چیه من دارم ؟! آخه این آهنگ ها کجا این کتاب کجا...؟؟؟ باید از آهنگ هایی که بچه مذهبی ها میزارن دانلود کنم ... توی نت سرچ کردم ( آهنگ مذهبی ) اع اع ... آهنگ نبود که... اسمش مداحی بود... مروا ببین ... مداحی مداحی مداحی خب خوبه ‌، باید حواسم باشه این دو تا رو باهم اشتباه نگیرم... یه مداحی دانلود میکنم و میزارم بخونه... آه از دوری ... آه از دوری ... هر شب هستم ... حرم تو... ولی میبینم که دوباره خوابم انگار... وای از تکرار ... من میترسم بمیرم ... (آه از دوری _حسین طاهری) ای وای این مداحی چقدر خوبه !!!... چقدر خوب میخونه... در همین حین شروع کردم به خوندن صفحه اول کتاب... سلام حضرت ساقي سلام ابراهيم سلام کرده ز زلفت جواب ميخواهيم سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد به شوق بادهي تو ما هنوز در راهيم تبر به دست بيا که، دوباره بت شده ايم طناب و دلو بياور، بيا که در چاهيم هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي هزار مرتبه غرق خوديم و ميکاهيم تو از ميانه ي عرش خدا به ما آگاه و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم تو مثل نور نشستي ميان قلب همه دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم زبان ما که به وصف تو لال ميماند یه جایی گفت ( و ما از سر غفلت ز خویش ناگاهیم) مروا ... خسته نشدی ؟ تا کی میخوای گناه کنی؟! به نظرت به ته خط نرسیدی ؟ هنوزم روحت با گناه آروم میشه ...؟؟؟؟ تا کی میخوای نا آروم و عصبی باشی و با قرص اعصاب بخوابی ‌؟ احساس پوچی و بی فایدگی میکردم من فقط دارم اکسیژن هدر میدم هدف ما از زندگی مگه نفس کشیدنه؟ اگه اینطور باشه که نیست،ادم بمیره بهتره تا این زندگی خفت بار و حیوانی رو تحمل کنه... اه... دارم دیوونه میشم... به نظرت الان به پوچی مطلق نرسیدی؟ چرا رسیدم با خودم گفتم آخرش مرگه دیگه ، میمیری... خب حالا اگر کل جهان بهت بگن خوشگلی ، برات کافیه؟ نه نیست... وجدان= خب چرا نیست؟.!!! من= همگی انسانیم و کمال طلب و دنبال آرامش غیر اینه ؟... وجدان= نه ... خب بیا از یه جایی شروع کن باید سوالامو یه جایی بنویسم تا سر فرصت از مژده بپرسم از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ........... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟ ۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟ ۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟ ۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟ پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟ ۵:ما از خاکیم؟ ۶:مگه خاک جون داره؟ ۷:اصلا خدایی وجود داره؟ ۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟ ۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟ ۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟ مگه اونا بنده هاش نیستن؟ ۱۱:معجزه واقعیه؟ ۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟ ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد... هووووف سرم ترکید اَه مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟ مطمئنن نه... حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو... با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم. چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم... +ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟ با صدای خواب آلودی گفتم _ سلام +سلام به روی ماهت ، حال شما ؟ با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم. _ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟ +فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟ _ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟ +خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ... بعد با لحن بچه گانه ای گفت +شوما اینجا چی کار میکنین؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم _دیشب یکم با خودم خلوت کردم چشمکی زد و گفت +خوب کاری کردی با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ... زندگیشون اشتباهه... عقایدشون اشتباهه... _بهار جونی ؟ همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت +جان بهار _میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟ همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ... +اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟ _باشه ، فقط ... فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟ +آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم. با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم... وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه... مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ... مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم... دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ... _دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر... ★★★ +قبول باشه ... روبه بهار کردم و گفتم _از شما هم قبول باشه الان میتونی جواب سوالمو بدی؟ +آره میتونم، کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه... با خنده گفتم _ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟ بهار هم خندید و گفت + باشه باشه ، فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ... یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه... یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست . برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید... _خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟. +آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز بندگی و عبادت او چیزی نیست ... _خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره ! پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟ ×من که اینو بهت گفتم دخمل جون. با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم با خنده گفتم +آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم... از کی اینجایی؟ مژده خندید و گفت ×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم. هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم _داشتی توضیح میدادی . +آره . خب کجا بودیم ؟ آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ... خب ... مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن... راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که، خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که! ×خب خب خانم فرهمند ... کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟ با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم _واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون . با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه... طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها... موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد... + خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره. مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم _اع اع بنیامین کیه ؟ بهار خندید و گفت +برادرمه مری جون . و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت. نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از اینکه بهار رفت ، تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد... موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ... خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما ! وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم . و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه... دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ... به سمت ساکم رفتم ... مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ... فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا ! چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت... نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ... برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش... سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم... روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و یه شال طوسی رنگ پوشیدم... یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ... رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ... با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ... قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم... سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ... همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد... چشمام رو بستم و عقب رفتم ... اَخ اَخ این چی بود دیگه... اوفف خاکی شدم... تهران که این جور چیزا نبود ... حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه... از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ... آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !... آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ... ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ... مگه کار و زندگی نداره این... آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ... توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ... ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ... دوباره با خودم گفتم خب به من چه ، توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه... خطای دید شده اصلا ... البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ... بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم که ناگهان ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا