💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_دوم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن:
۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟
۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟
۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟
۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟
پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟
۵:ما از خاکیم؟
۶:مگه خاک جون داره؟
۷:اصلا خدایی وجود داره؟
۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟
۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟
۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟
مگه اونا بنده هاش نیستن؟
۱۱:معجزه واقعیه؟
۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟
ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد...
هووووف سرم ترکید
اَه
مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟
مطمئنن نه...
حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀:
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پاي یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روي تپه
نشستیم.تو راه به ام گفته بود:«می خوام برات خاطره ي اون تپه رو تعریف کنم.»
فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ي گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک
محور رفت، و من از محور دیگر.
هوا هنوز بوي صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ي تپه صد و بیست و
چهار:
آن طور که فرمانده ي عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار
کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو
منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود.
تازه وقتی پاي تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: «به مجرد این که شروع عملیات اعلام
شد، شما هم می زنید به این منطقه.»
شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن
جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پاي همین تپه، مشکل حادي پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که
نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم:«بخوابین.»
همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودي، صداي نفس کسی را نمی شنیدي. شش دنگ حواسم به اطراف بود.
لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صداي بیسیم بودم و منتظر دستور حمله.
#قسمت_پنجاه_و_سوم
چند دقیقه گذشت و خبري نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی
بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهاي دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم
خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی هاي پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه.
دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوري که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت
کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذتشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ
فرماندهی را خودم شمردم.
چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از
یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر.
زیاد غصه ي این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو
رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد.
چند دقیقه ي دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبري نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین
(علیهم السلام). از همان اول صورتم خیش اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت
بمانند؛ سرفه اي اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خداي نکرده اسلحه اي چیزي به هم نخورد، تیري
شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند.
دعاي توسل را داشتم می خواندم، همین طوري از حضرت رسول االله (صلی االله علیه و اله) شروع کردم تا خود
حضرت صاحب الامر (سلام االله علیه).دیدم خبري نشد.حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) را خطاب
کردم و به شوخی گفتم:«مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبري نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟!»
انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگري را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم:«اومدم در
خونه ي شما که با اون دستهاي کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید.»
مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام االله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه
سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش
قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: «توکل بر خدا شروع کنید.»
ادامه دارد...
#ماه_رمضان
#بهار_قران
#ماه_مبارک_رمضان
#روزه
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💫شهید احمدعلی نیری💫 #رمان_عارفانه❤️ #قسم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📖عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_پنجاه_و_دوم
راوی: جمعی از دوستان
💠بزرگان دین ما بر این عقیدهاند که راه دیدار با مولا و صاحب و امام عصر(عج)باز است.
☘حتی برخی از بزرگان راه وصول و ملاقات باحضرت را برای مخاطبان خود بیان می دارند.
اما همین علما می گویند: اگر کسی مدعی دیدار با چهرهی دلربای حضرت شد و این را وسیلهای برای کسب شهرت و... قرار داد او را تکذیب کنید.
کما اینکه در این دوران، مدعیان دروغین ملاقات با حضرت زیاد هستند و دکّان این افراد مشتریهای زیادی دارد.
☘اما باید گفت انسانی که در اوج بندگی خدا قرار دارد. جوانی که با گناه و معصیت میانهای ندارد و شخصی که به خاطر خدا از لذات دنیا گذشته است، یقینا مراتب کمال را یکی پس از دیگری طی خواهد کرد.
☘کسی که صبح هر روز بعد از نمازجماعت دعای عهد را ترک نمی کند.
هرجمعه با مشقت بسیار دعای ندبه را برگزار می کند، کسی که بخاطر جشن نیمهی شعبان بسیار تلاش می کند، همیشه برای نوجوانان از مولایش و امام زمانش می گوید، این شخص حسابش با بقیه فرق دارد...
☘او اگر برای ما از باطن عالم و حقیقت اعمالمان می گفت بلافاصله ادامه می داد: این ها را می گویم که شماهم بالا بیایید، نه اینکه به این دنیای ظلمانی دل خوش کنید و خود را از فیض بزرگ عالم محروم کنید
☘احمداقا در سنین جوانی و نوجوانی به جایی رسیده بود که راههای آسمان را بهتر از راههای زمین می شناخت☘
یکبار خیلی به او اصرار کردیم که احمداقا شما امام زمان(عج)را دیدهاید؟
مثل همیشه خیلی زیرکانه از پاسخ به این سوال شانه خالی کرد.
او با جوابهای سطحی و اینکه همه باید مطیع دستورات آقا باشیم و مشاهدهی حضرت نشانهی کمال نیست و... به ما پاسخ داد.
از طرفی شاید سن ما برای شنیدن چنین مطلبی زود بود.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@sadrzadeh1
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛