eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.4هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
12.4هزار ویدیو
152 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو... با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم. چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم... +ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟ با صدای خواب آلودی گفتم _ سلام +سلام به روی ماهت ، حال شما ؟ با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم. _ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟ +فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟ _ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟ +خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ... بعد با لحن بچه گانه ای گفت +شوما اینجا چی کار میکنین؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم _دیشب یکم با خودم خلوت کردم چشمکی زد و گفت +خوب کاری کردی با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ... زندگیشون اشتباهه... عقایدشون اشتباهه... _بهار جونی ؟ همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت +جان بهار _میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟ همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ... +اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟ _باشه ، فقط ... فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟ +آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم. با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم... وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه... مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ... مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم... دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ... _دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر... ★★★ +قبول باشه ... روبه بهار کردم و گفتم _از شما هم قبول باشه الان میتونی جواب سوالمو بدی؟ +آره میتونم، کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه... با خنده گفتم _ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟ بهار هم خندید و گفت + باشه باشه ، فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ... یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه... یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست . برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید... _خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟. +آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز بندگی و عبادت او چیزی نیست ... _خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره ! پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟ ×من که اینو بهت گفتم دخمل جون. با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم با خنده گفتم +آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم... از کی اینجایی؟ مژده خندید و گفت ×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم. هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم _داشتی توضیح میدادی . +آره . خب کجا بودیم ؟ آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ... خب ... مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن... راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که، خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که! ×خب خب خانم فرهمند ... کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟ با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم _واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون . با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه... طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها... موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد... + خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره. مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم _اع اع بنیامین کیه ؟ بهار خندید و گفت +برادرمه مری جون . و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت. نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پاي یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روي تپه نشستیم.تو راه به ام گفته بود:«می خوام برات خاطره ي اون تپه رو تعریف کنم.» فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ي گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک محور رفت، و من از محور دیگر. هوا هنوز بوي صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ي تپه صد و بیست و چهار: آن طور که فرمانده ي عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود. تازه وقتی پاي تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: «به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه.» شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پاي همین تپه، مشکل حادي پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم:«بخوابین.» همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودي، صداي نفس کسی را نمی شنیدي. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صداي بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. چند دقیقه گذشت و خبري نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهاي دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی هاي پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوري که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذتشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم. چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر. زیاد غصه ي این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ي دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبري نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام). از همان اول صورتم خیش اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه اي اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خداي نکرده اسلحه اي چیزي به هم نخورد، تیري شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعاي توسل را داشتم می خواندم، همین طوري از حضرت رسول االله (صلی االله علیه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام االله علیه).دیدم خبري نشد.حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) را خطاب کردم و به شوخی گفتم:«مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبري نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟!» انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگري را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم:«اومدم در خونه ي شما که با اون دستهاي کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید.» مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام االله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: «توکل بر خدا شروع کنید.» ادامه دارد... ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📖عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_پنجاه_و
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبل 💠یکبار با احمداقا و بچه‌های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم.درمسجد جمکران پس از اقامه‌ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم، ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید‌ یا جایی بروید و...، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها، یک دفعه دیدم احمداقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! ☘یکی از رفقایم را صدا کردم، گفتم: به نظرت احمداقا کجا می ره؟! دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب او کردیم! آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود، ما هم به دنبالش بودیم. ☘هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد، یک دفعه احمداقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟! جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجه ما شدی؟ احمداقا گفت: کار خوبی نکردید.برگردید. گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم.هرجا بری ما هم می یایم، درثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه .... گفت: خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم! دوباره اصرار کرد و ماهم جواب قبلی.... ✨سرش را پایین انداخت با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا می کنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟! ما هم که از احوالات احمداقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو،مگه کجا می خوای بری؟! نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا.✨ باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد.ترسیده بودیم، من بدنم لرزید. ☘احمداقا این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد.همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله. ☘نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود، با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمداقا از دور به سمت اتوبوس می آید. 💠چهره‌اش برافروخته بود، با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛