🔺مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ
🔻شب گذشته محمد عصام محمد بهلول با نام جهادی جبریل یکی از فرماندهان حزبالله لبنان در لاذقیه توسط عوامل ناشناس ترور شد و به شهادت رسید
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
#تلنگر
طرز تفکرش قراره بچههاتو بزرگ کنه، نه قد و هیکلش
پس درست انتخاب کن :)
@sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
روز مادر ، به مادران شهدا مبارک
اگه به خاطر فداکاریها و ایثار شیربچھ های شما نبود ، شاید الان نه ایرانی بود و نه ماهایی وجود داشتیم ..
ممنون به خاطر دل بزرگتون اون زمانی که بچه هاتون رو از زیر قرآن رد کردید و برای حفظ دین و وطن ، راهی جبهه شون کردین ،ممنون به خاطر صبوریتون وقتی دلتنگ بچه هاتون بودید اما آخرش با یه دسته گل و یه شیشه گلاب ، راهی گلزار شهدا میشدین
ممنون به خاطر تمام مادری هاتون :)♥
#روز_مادر
#مادرانشُهدا
#مادر
@sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کـلـیـپ_اسـتـوریے
🌸 ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر مبارک باد🌸
🔷کـلیـپ هـایـے بـه هـمیـن مـنـاسـبـت تـقـدیـم بـه شما عزیزان
@sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🥀 بسم رب الفاطمه علیه السلام🥀 🌺 فردا روز جمعه است برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا. 🎁هدیه به ام
الحمدالله با عنایت شما یک ختم قرآن هم به پایان رسید.
اجر همگی با حضرت زهرا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
#سالروز_ولادت
#شهیدمحمدحسینحدادیان
جـانــ خـواهـࢪ💚✨
تـولد تـولد تولدتـ مبارڪ ای تـولد دوبارهٔ زندگۍ...😍🎉🎊
@sadrzadeh1
#جمعههایانتظار
🍂از جمعه های بی تو چه دلگیر میشوم
جانِ خودم ز جانِ خودم سیر میشوم...
🍂با هر نفس که میکشم اقرار میکنم
از این نبودنت به خدا پیر میشوم...
🍂با این دلِ خراب رسیدم به محضرت
زیرا فقط به دست تو تعمیر میشوم...
🍂تنها نه جمعه ها که تمامی طولِ سال
از روزهای بی تو چه دلگیر میشوم...
#اللهمعجللولیکالفرج
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در پی دوست به کوی دِگران میگردم🙂♥️
یار در خانه من گردِ جهان میگردم🙃🌏
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
@sadrzadeh1
سلام دعاگوی همراهان گرامی بودیم در جوار شهدای گمنام و شهدای شلمچه و شهدای شیمیایی شهرستان بهبهان
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
_آهی کشیدم و آهسته گفتم:((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!))
_همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه.
_واقعا راست میگین؟
_چرا که نه!
_نه، من نمیتونم مثل شما باشم!
_به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت:((همین جا نگه دار سید ابراهیم.))
_چیزی شده؟
_نماز اول وقت!
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز.
حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد:((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش.
_امشب کجایی سید؟
_خونه مون.
_ما داریم میایم اونجا.
_قدمتون سرچشم. شام منتظریم.
گفتم:((توی خونه که چیزی نداریم!))
_سر راه نگه میدارم میخرم!
وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند. آهسته گفتی:((شما برنج بذار، من کباب میخرم.))
شب به پذیرایی گذشت. انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای.
همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری فاطمه شروع شد:((چرا ما سفره هفت سین نداریم؟))
سفره ای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، با هم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی:یازهرا(س)
تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها میگفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:((حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.))
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:((دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟)) با پلک بسته گفتم:((وقتی اومدی نونم بگیر!))
ولی باید بلند میشدم و نمازم را میخواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم. تمام شب تا صبح را دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تورا هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
شمابه هم که میرسیدیدانگار روح هایتان به هم گره میخوردومیشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ میگردند.
چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم وشما می دیدید می شدید که آدم غصه اش میگرفت ازاین همه پرت افتادگی وبی خیال شدن درباره بقیه چیزها.
بلند شدم. نماز راخواندم،صبحانه راآماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا. سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین بااو بروی سوریه، ولی دوساعت بعد آمدی.با حاج حسین بادپا و کسی که میگفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:(سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. درحال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه.)
سوریه که بودید، با تو آشنا شده بود.حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی.
بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود،بلندشد و رفت طرفش:((ابو حامده؟))
برایم گفته بودی لحظه شهادت ابو حامد، حاج حسین کنارش بوده وتکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند.
حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد.
بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:((باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمیگردیم و میرسونمش فرودگاه.))
_منم میام!
@sadrzadeh1
• بیخیالِ همهی دردامون ؛ خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه♥.
@sadrzadeh1
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@sadrzadeh1
به دل نگیر اگر تولد شما را تبریک نمی گویند، ذوق ولادت مادرتان غافلگیرشان کرده.💐 تولدت مبارک ،بزرگ مرد سرزمینم🌹
#رهبرم
#امام_زمان
#روز_مادر
♥ .
「📚🌻」
•
.
هیچگاه مستقیم بھ نامحرم نگاه نمیکرد و به شدت مقید و چشم پاک بود .
اوقاتـے کھ در مهمانـے های خانوادگی بود ، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت میکرد . اگر جمع بابت موضوعی میخندیدند سرش را پایین میانداخت و میخندید :)
| #شهیدمحمدرضادهقان . #روز_مادر |
@sadrzadeh1
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
.کانال فرهنگی انقلابی شهید مصطفی صدر زاده
@sadrzadeh1