eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]] با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شد . مسئولیت... لجاجت من... نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب... خون دماغ شدنم... ورود آراد... سیاهی مطلق... تکرارِ دوباره‌ے خوابم... تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره . دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم. _خب؟ که چی؟ حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت +یعنی چی؟ _یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟ ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم. از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود . حجتی با شنیدن کلمه به کلمه‌ حرفام، چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد : +یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟! _نباید بکنید؟ + خیر ، چون دلیلی نمی بینم ! _اونوقت چرا؟ -به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید. ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ... الان چی بهش بگم خدایا؟! دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم . ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد... همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود اخمی کردم و گفتم _خانم محترم ! یه در بزنید لطفا. شاید من داشتم لباس ع...... با یادآوردی حضور آراد، بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم. پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن . = مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن ! حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم . = ای وای !!! خاک تو سرم شد ! سرما خوردی دختر ! بلند شو لباستو عوض کن . به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم _ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟ میگم نمیخوا...... و دوباره عطسه ای کردم . _ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم . مشکلی داری ؟! سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم. پرستار با تعجب بهم خیره شده بود . نگاهی بهش انداختم و گفتم _ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟! چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت . به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ... دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ... _ کجا سیر میکنی جناب ؟ استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . _ وسایلام کجاست ؟ همونجور که پشتش به من بود گفت + نمازخونه . به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم. نگاهی به آراد کردم و گفتم ... _ ای... و باز هم عطسه . _ این دسته گل توعه ها !!!!! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . چه رویی داره این بشررررر !!! یه عذرخواهیم نمی کنه ! پسره ریشو! بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم . _ سلام ، خسته نباشید . ببخشید نماز خونه کجاست ؟! +سلام ، سلامت باشید . انتهای همین راهرو سمت چپ . _‌ ممنونم . به طرف نماز خونه قدم برداشتم. به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم. و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود. آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم . توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم و با تعجب بهش خیره شدم . آیه بود . توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود. با دیدن من... چند دقیقه توی شُک بود . بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم . سعی کردم آرومش کنم ‌، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم _ آیه جانم چرا گریه میکنی؟! با بغض گفت +مرواااااا... و دوباره شروع کرد به گریه کردن. از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ، از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم. احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم. _‌چیشده؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟ دوباره چشمه اشکش جوشید. +مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم. شگفت زده، دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم. -برای من گریه میکردی؟ با خنده گفتم. _ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم. من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم. آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت ‌+‌به موقعش شوهرتم میدیم. حالا کی اینجوری خیست کرده ؟ با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم _شوهرت. + شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم. نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟ آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده... خندش که بند اومد، گفت +مروا جونم ببین. آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه. آقا مهدی هم.... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت. خندیدم و گفتم. _ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته . لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت + آره. چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو بالا آورد و گفت. + صبر کن ببینم. آخه آراد که..... حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه . + ول کن این حرفا رو دختر بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. رو به آیه گفتم. _ خب ساکمو بیار . + ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم !؟ با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرمو تکون دادم. _ ای وای !!!! آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 + ن... نه لباس های خودت ... وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده . _ ساک تو دیگه چرا ؟! + بهت لباس بدم دیگه ! _ آخه ... + آخه ماخه نداریم . سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت. + سلام داداش . نه نخوابیدم . میگم ساکمو آوردی ؟ آره همون ... خب کجاست ؟! آره پیشمه... خب ... باشه باشه اومدم. تماس رو قطع کرد و رو به من گفت. + مروا جان من برم ساکو بیارم ... زود میام. لبخندی زدم و تشکر کردم . هووووووف . چه غلطی کردیم اومدیما ! اون از ماجرای مرتضی . اون از تصادف ... اینم از این ماجرا. گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه ! مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ... تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم. هی خدا . شانسم که نداریم ... بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد. خندیدم و گفتم . _ شیری یا روباه ؟ + شیر عزیزم شیر ! _ بابا ایول . ساکشو زمین گذاشت . + لباس های من که اندازت هستن . هر کدومو خواستی بردار . _ لباس های خودم چی ؟ + اوناها که خونین عزیزم. حالا بیا ایناها رو بپوش . مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد . –آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟ ایناها که همش مشکیه ؟! +شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم. بگیر بپوش دیگه ! –خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر. یکم حیا دارم. آیه خنده ای سر داد و گفت +ببخشید حواسم نبود. چشم الان میرم. بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل. -ممنون گلی. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگ کربلا: °•🌸🌱•° ❤️ کاش آنی در آسمان سیمای زیبایت بـه تماشای بدر دیده و هلال ابرویت می نشستیم و رنج روزگار هجران بـه اشک اشتیاق، می زدودیم ♥️ 💚 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🚩پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم. جوان باکمال میل پذیر فت و شروع کرد به خوانـدن زیارت نامه السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ .... وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع). جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟ پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟ جوان گفت: پــس سلام کن. پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت : السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت: «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة» مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم.. آقا سلام، باز منم، خاک پایتان دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان! در این کلاس سرد، حضور تو واجب است. این بار چندم است که استاد غایب است؟ ❇ اَلّلهُمَّ عَجّل لِوليک الفرج. ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹🌹 249 - ‌پس‌ همین‌ ‌که‌ طالوت‌ ‌با‌ سپاهیان‌ ‌به‌ راه‌ افتاد ‌گفت‌: ‌خدا‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌به‌ نهر آبی‌ امتحان‌ می‌کند، ‌پس‌ ‌هر‌ ‌که‌ ‌از‌ ‌آن‌ بنوشد ‌از‌ ‌من‌ نیست‌ و ‌هر‌ ‌که‌ ‌از‌ ‌آن‌ نخورد ‌از‌ ‌من‌ ‌است‌، مگر کسی‌ ‌که‌ ‌به‌ اندازه‌ی‌ کف‌ دستی‌ بیاشامد ولی‌ همه‌ ‌از‌ ‌آن‌ نوشیدند جز شمار اندکی‌ ‌از‌ ‌ایشان‌ و زمانی‌ ‌که‌ ‌او‌ و مؤمنان‌ همراهش‌ ‌از‌ نهر گذشتند، [نافرمانان‌] گفتند: امروز ‌ما ‌را‌ یارای‌ [مقابله‌ ‌با‌] جالوت‌ و سپاه‌ ‌او‌ نیست‌ امّا ‌آنها‌ ‌که‌ می‌دانستند ‌خدا‌ ‌را‌ ملاقات‌ خواهند کرد گفتند: چه‌ بسا گروهی‌ اندک‌ ‌به‌ خواست‌ ‌خدا‌ ‌بر‌ گروهی‌ بسیار، غلبه‌ یافتند و ‌خدا‌ ‌با‌ صابران‌ ‌است‌ 250 - و چون‌ ‌با‌ جالوت‌ و سپاه‌ ‌او‌ رو ‌در‌ رو شدند گفتند: پروردگارا! ‌بر‌ ‌ما شکیبایی‌ ببار، و قدم‌هایمان‌ ‌را‌ استوار ساز، و ‌بر‌ قوم‌ کافر پیروزمان‌ گردان‌ 251 - ‌پس‌ ‌به‌ اذن‌ ‌خدا‌ ‌آنها‌ ‌را‌ شکست‌ دادند و داود جالوت‌ ‌را‌ بکشت‌ و خداوند ‌او‌ ‌را‌ پادشاهی‌ و حکمت‌ داد و ‌از‌ آنچه‌ می‌خواست‌ ‌به‌ وی‌ آموخت‌ و ‌اگر‌ ‌خدا‌ بعضی‌ ‌از‌ مردم‌ ‌را‌ ‌به‌ وسیله بعضی‌ دیگر نمی‌راند، حتما زمین‌ تباه‌ می‌شد ولی‌ ‌خدا‌ ‌به‌ جهانیان‌ نظر کرم‌ دارد 252 - اینها آیات‌ خداست‌ ‌که‌ ‌به‌ درستی‌ ‌آنها‌ ‌را‌ ‌بر‌ تو می‌خوانیم‌، و بی‌شک‌ تو ‌از‌ پیامبرانی‌ 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه41 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
♥️🖇 ‏مـن ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان...✨ که‌ من آن راز توان دیدن و گفـتن نتوان :)🌿💔 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
مِھر را کہ با نبودنت گذراندم ..😔 میشود آبان را اتفاقی بیایی؟! باور کن ؛ پاییز که میشود آدم دلش آمدن میخواهد :)😢🌱
گاهی وقتا خدا میندازتت تو میدون گناه اونقدری قوی هستی حواست به دل امام زمان باشه؟ 💔🖐🏼 ‌‌