💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_دوم
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل.
-ممنون گلی.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_هشتاد_و_دوم
خودش اجرت رو بده.»
به شوخی و جدي گفتم:«شما ه سخت می گیري حاج آقا لبخندي زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی (سلام االله علیه)
رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند.آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش، و شمع شخصی خودشان را
روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر
برگشتند.
وقتی اینها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی بود. آخر حرفهاش با گریه گفت: «خداوند روز قیامت از پول و از
اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف
کردي؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!»
#قسمت_هشتاد_و_سوم
ماشین لباسشویی
سیدکاظم حسینی
او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی.صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسؤولین رده بالا گفت:
«به هر کدوم از فرماندهان وسیله اي دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقاي برونسی شده.»
مکث کرد و ادامه داد: «حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟»
می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: «چی از این بهتر که تا نیست من
ترتیب کارو بدم.»
این طوري وقتی خبر دار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاري نمی توانست بکند. براي
همین گفتم: «با کمال میل قبول می کنم.»
ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان.
هرگز آن عصبانیتش یادم نمی رود.همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبر دار شده بود و فهمیده بود از کجا آب
می خورد، یکراست آمد سروقت من.
هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش.با صدایی که می لرزید، گفت: «شما به چه اجازه به خونه ي من
ماشین لباسشویی آوردي؟»
چون انتظار همچین برخوردي را نداشتم، پاك هول کرده بودم.گفتم: «از طرف بالا به من دستور دادن.»
ناراحت از قبل گفت:«عذر بدتر از گناه!»مکث کرد و خشن ادامه داد: «همین حالا می آي بر می داري می بریش.»
کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می شدم. گفتم: «حالا مگه چی شده که این جوري داري
زمین و آسمون رو به هم می دوزي، حاج آقا؟!»
به پرخاش گفت: «مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی تو خونه ام بیاد؟»
«بابا یک تیکه ي کوچیک حقت بود، به ات دادن.»
گفت: «شما می خواین اجر منو از بین ببرین، ما براي چیز دیگه اي می ریم جنگ، داریم به وظیفه ي شرعی و
دینی عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.»
آهی از ته دل کشید نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره ي طرف دیگري شد.
«تازه همین حقوقی رو هم که می گیرم، نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می آم مرخصی باید برم کار کنم
و خرج زن و بچه رو در بیارم و باز
برم جبهه، اون وقت شما به خودتون اجازه ي این کارها رو می دین؟! این کار بعید بود از تو، آقا سید.»
آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدي گفت: «خودت اونو آوردي، خودت هم می آي می بریش.»
من هم زدم به در لجبازي و گفتم:«اون ماشین حق زن و بچه ي شما هست و باید تو خونه بمونه.»
خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت:«ما به اون دست نمی زنیم تا بیاي ببریش.»
با خودم گفتم: «هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو گوش نمی کنم.»
پا تو کفش کردم و دیگر نرفتم که ماشین لباسشویی را بیاورم.
خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود:«ماشین رو از تو کارتنش در نیاري.»
تا زمان شهادتش، همان طور توي کارتن ماند و اصلاً دست نخورد.
مدتها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نوتر عوض کردم و بردم براي زن و بچه اش.
سهم خانواده ي من
همسر شهید
یک روز با دو تا از همرزمهاش آمده بودند خانه مان. آن وقتها هنوز کوي طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا
دلت بخواهد، گرم. فصل تابستان بود و عرق، همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت.
رفتم آشپزخانه. دو تا پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم. تو همین بین، یکی از دوستهاي عبدالحسین سینه
اي صاف کرد و گفت:«ببخشین حاج آقا.»
عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او.
«اگر جسارت نباشه، می خواستم بگم کولري رو که دادین به اون بنده ي خدا، براي خونه ي خودتون که خیلی
واجبتر بود.»
یکی دیگر به تأیید حرف او گفت: «آره بابا، بچه هاي شما خیلی گرما می خورن این جا.»
کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «پس شوهر ماکولر هم تقسیم می کنه!»
منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه می گوید. خنده اي کرد و گفت: «این حرفها چیه شما می زنید؟»
رفیقش گفت: «جدي می گیم حاج آقا.»
باز خندیدي و گفت: «شوخی نکن بابا جلوي این زنها، الان خانم ما باورش می شه و فکر می کنه تمام کولرهاي دنیا
دست ماست.»
انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزي نگفتند.من هم خیال کولر را
از سرم بیرون کردم. می دانستم کاري که نباید بکند، نمی کند. از اتاق آمدم بیرون.
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 رمان_عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_هشتاد
🥀شهید گمنام🥀:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_هشتاد_وسوم
#قسمت_شهادت
💠هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.
🌿وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آنها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند.
💠در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچهها کردم.
آنها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند!
یعنی نفرات گردان سیصد نفرهما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!
🌿همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگرهای تیربار دشمن رسیدیم.جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.
💠جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
💠جلو رفتم.قدمهایم سُست شد.کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.
خودش بود...برادر نیّری..
همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.
همان که هرگز او را نشناختیم...😭
🌿کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را..
بعد میرزایی...
خدای من چه شده!؟
همهی بچههای دسته ما رفتهاند.
گویی فقط من ماندهام!
نمی دانید چه لحظات سختی بود.
💠وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچههای دسته را گرفتم
از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!
✨✨نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبتهای مسئول دسته افتادم که می گفت: « شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی»
بعد ها شنیدم که یکی از بچهها گفت: برادر نیّری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد، بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...
بعد روی زمین افتاد و رفت..😭
🔶ادامـــــه دارد...↩️
#قسمت_هشتاد_و_دوم
ادامه قسمت قبل
💠 در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد!
تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف (ایست)
همهی بچهها روی زمین خیز رفتند.
یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛ ستون بچههای ما را به رگبار بستند.
🌾 شدت آتش بسیار زیاد بود.
صدای آه و ناله بچهها هر لحظه بیشتر میشد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
💠چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!
برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچهها امام حسین(ع) منتظر شماست. الله اکبر.....😭
🌾خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، همه روحیه گرفتند.
یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم.
خط دشمن شکسته شد✌️
💠بچهها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت.
بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت..ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم....
🔶ادامـــــه دارد...↩️
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@sadrzadeh1
┗━━━🍂🌹🌹🌹 🍃━━━┛
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_هشتاد
🥀شهید گمنام🥀:
#قسمت_هشتاد_و_دوم
ادامه قسمت قبل
💠 در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد!
تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف (ایست)
همهی بچهها روی زمین خیز رفتند.
یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛ ستون بچههای ما را به رگبار بستند.
🌾 شدت آتش بسیار زیاد بود.
صدای آه و ناله بچهها هر لحظه بیشتر میشد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
💠چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!
برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچهها امام حسین(ع) منتظر شماست. الله اکبر.....😭
🌾خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، همه روحیه گرفتند.
یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم.
خط دشمن شکسته شد✌️
💠بچهها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت.
بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت..ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم....
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_هشتاد_وسوم
ادامه #قسمت_شهادت
💠هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.
🌿وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آنها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند.
💠در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچهها کردم.
آنها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند!
یعنی نفرات گردان سیصد نفرهما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!
🌿همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگرهای تیربار دشمن رسیدیم.جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.
💠جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
💠جلو رفتم.قدمهایم سُست شد.کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.
خودش بود...برادر نیّری..
همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.
همان که هرگز او را نشناختیم...😭
🌿کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را..
بعد میرزایی...
خدای من چه شده!؟
همهی بچههای دسته ما رفتهاند.
گویی فقط من ماندهام!
نمی دانید چه لحظات سختی بود.
💠وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچههای دسته را گرفتم
از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!
✨✨نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبتهای مسئول دسته افتادم که می گفت: « شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی»
بعد ها شنیدم که یکی از بچهها گفت: برادر نیّری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد، بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...
بعد روی زمین افتاد و رفت..😭
🔶ادامـــــه دارد