eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
9.1هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من ! آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم. آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم... _ ببخشید . به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت. _ خواستم ازتون تشکر کنم. این مدت زیاد بهتون زحمت دادم . واقعا شرمنده . + خواهش میکنم. از لحن سردش به شدت جا خوردم . یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم. با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم . مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش . به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم. بهار با لبخند گرمی گفت = وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟ ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده . حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم. خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت: × راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم . از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان. چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن. خانواده ؟ کدوم خانواده ؟! ایناهم دلشون خوشه ها ! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم. _ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم . و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن. _ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید . = زبونتو گاز بگیر دختر . زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم. _ بفرما بهار خانوم اینم گاز . خنده ای کرد و گفت. = خدا نکشتت ! داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم. سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت. ~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید. مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد. یعنی با مژده چی کار داره ؟! مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟ پس چرا صداش زد ؟ به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟ اصلا چی کارته ؟! کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم . کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) ....... [ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ] [ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ] [ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟! او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ] به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن . دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم ! از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!! از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم. یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا . یه جوونیم مثل من وسط گناه ! آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه ! هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد. سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم. توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت ! ‌هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم. ای بر خرمگس معرکه لعنت !‌ خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه ! مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین. سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست . + خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟! گرما برای شما سَمه ! اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید . دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد . با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم. + به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم ! اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟! کلافه ادامه دادم. _به خدا دیگه خستم کردی !! اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟! تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!! کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم . همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت. + بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه ! اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!! ازدواج ؟! با خودتون چند چندید ؟! بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ... در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم. اومدم برم که دوباره گفت .... + نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟! به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند. بهار با داد گفت . = دختر تو کجایی !؟ بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله. بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن . قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن. اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه ! مگه من دوسش دارم ؟! بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد . مروا به خودت بیا ! خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !! تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!! و الان هم داری بهش حسادت می کنی !! نهههه دوسش ندارم ! حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه ! = مروا بیا دیگه . به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم. به زور لبخندی زدم و گفتم. _ ببینم اون عروس خوشگلتون رو ! عووق خوشگل! آره خیلی خوشگله ! مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین ! آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد . یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ، صورت سفید و برفی داشت. چشمای سبز و ابرو های بور! حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش . به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه... خیلی نگران و بهم ریخته بودم . با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم. + بچه ها . این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ... از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو ! خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم. آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت. = ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو. اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم . _ بهار امون بده ! آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت . + داشتم میگفتم... گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم ! کوثر دختر عممه ... حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم ! آر.... سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم _ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان. کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت ! بره بمیره ! چشمای همه گرد شده بود. آیه خواست حرفی بزنه که گفتم. _این بحث ازدواج رو جمع کنید... مثلا مجرد اینجا نشسته ها. دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°• http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌸اميرالمؤمنين عليه السلام: طَعنُ اللِّسانِ أمَضٌ مِن طَعنِ السِّنانِ زخمِ زبان، دردناك تر از زخمِ نيزه است 📚ميزان الحكمه ج10 ص 265 💚💛🧡❤️ https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
بسم‌الله الرحمن الرحیم
https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh1?utm_medium=copy 🧡❤️💚💛🧡❤️💚💛 دعای عهد🌹 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند بخشنده بخشايشگر اَللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاهِ وَ الإِْنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ خدايا اي پروردگار نور بزرگ، و پروردگار كرسي بلند، و پروردگار درياي جوشان، و فرو فرستنده تورات و انجيل و زبور، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ (الْفُرْقَانِ) اَلْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلاَئِكَهِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الأَْنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ و پروردگار سايه و حرارت آفتاب، و نازل كننده قرآن بزرگ، و پروردگار فرشتگان مقرّب، و پيامبران و رسولان. اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ (بِاسْمِكَ) الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ خدايا از تو مي خواهم به روي كريمت، و به نور وجه نوربخشت، و فرمانروايي ديرينه ات، اي زنده و پا برجاي دائم، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الأَْرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الأَْوَّلُونَ وَ اﻵْخِرُونَ از تو مي خواهم به حق نامت، كه به آن آسمانها و زمينها روشن شد، و به حق نامت كه پيشينيان و پسينيان به آن شايسته مي شوند ، يَا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّاً حِينَ لاَ حَيَّ اي زنده پيش از هر زنده، اي زنده پس از هر زنده، اي زنده در آن وقتي كه زنده اي نبود، يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَي وَ مُمِيتَ الأَْحْيَاءِ يَا حَيُّ لاَ إلَهَ إلاَّ أَنْتَ اي زنده كننده مردگان، و ميراننده زندگان، اي زنده، معبودي جز تو نيست اَللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاَنَا اَلإِْمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَي آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ خدايا برسان به مولاي ما امام راهنماي راه يافته، قيام كننده به فرمانت كه درودهاي خدا بر او و پدران پاكش، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الأَْرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا از جانب همه مردان و زنان مؤمن، در مشرقهاي زمين و مغربهايش، همواريها و كوههايش، خشكيها و درياهايش، وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَهَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ و از طرف من و پدر و مادرم، از درودها به گراني عرش خدا، و كشش كلماتش، وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ (كِتَابُهُ) وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ (عِلْمُهُ) و آنچه دانشش برشمرده، و كتابش به آن احاطه يافته. اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَهً لَهُ فِي عُنُقِي خدايا در صبح اين روز و تا زندگي كنم از روزهايم، براي آن حضرت بر عهده ام، عهد و پيمان و بيعت تجديد مي كنم، لاَ أَحُولُ عَنْهَا وَ لاَ أَزُولُ أَبَداً كه از آن رو نگردانم، و هيچ گاه دست برندارم. اَللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ خدايا مرا، از ياران و مددكاران و دفاع كنندگان از او قرار ده، و از شتابندگان به سويش، در برآوردن خواسته هايش، وَ الْمُمْتَثِلِينَ لأَِوَامِرِهِ وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إلَي إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ و اطاعت كنندگان اَوامرش، و مدافعان حضرتش، و پيش گيرندگان به جانب خواسته اش، و كشته شدگان در پيشگاهش. اَللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَي عِبَادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً خدايا اگر بين من و او مرگي كه بر بندگانت حتم و قطعي ساختي حائل شد، فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِراً كَفَنِي شَاهِراً سَيْفِي مُجَرِّداً قَنَاتِي مُلَبِّياً دَعْوَهَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي كفن پوشيده از قبر مرا بيرون آور، با شمشير از نيام بركشيده، و نيزه برهنه، پاسخگو به دعوت آن دعوت كننده، در ميان شهرنشين و باديه نشين. اَللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَهَ الرَّشِيدَهَ وَ الْغُرَّهَ الْحَمِيدَهَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَهٍ مِنِّي إلَيْهِ خدايا آن
جمال با رشادت، و پيشاني ستوده را به من بنمايان، و با نگاهي از من به او ديده ام را سرمه بنه، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ و در گشايش امرش شتاب كن، و درآمدنش را آسان گردان، و راهش را وسعت بخش، و مرا به راهش درآور، و فرمانش را نافذ كن و پشتش را محكم گردان، وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلاَدَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ خدايا به دست او كشورهايت را آباد كن، و بندگانت را به وسيله او زنده فرما، به درستي كه تو فرمودي، و گفته ات حق است ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ كه: فساد در خشكي و دريا، در اثر اعمال مردم نمايان شد، فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّي بِاسْمِ رَسُولِكَ خدايا ولي ات، و فرزند دختر پيامبرت كه به نام رسولت ناميده شده، براي ما آشكار كن، حَتَّي لاَ يَظْفَرَ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إلاَّ مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ تا به چيزي از باطل دست نيابد، مگر آن را از هم بپاشد، و حق را پابرجا و ثابت نمايد، وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِراً لِمَنْ لاَ يَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَيْرَكَ خدايا او را قرار ده پناهگاهي براي ستمديدگان از بندگانت، و ياور براي كسي كه ياري براي خود جز تو نمي يابد، وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلاَمِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ و تجديدكننده آنچه از احكام كتابت تعطيل شده، و محكم كننده آنچه از نشانه هاي دينت و روشهاي پيامبرت (درود خدا بر او و خاندانش) رسيده است، وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ و او را قرار ده، خدايا، از آنان كه از حمله متجاوزان، نگاهش داري، اَللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَي دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ خدايا پيامبرت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) را به ديدار او، و كساني كه بر پايه دعوتش از او پيروي كردند شاد كن، و پس از او به درماندگي ما رحم فرما، اَللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّهَ عَنْ هَذِهِ الأُْمَّهِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ خدايا اين اندوه را از اين امت به حضور آن حضرت برطرف كن، و در ظهورش براي ما شتاب فرما، إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ كه ديگران ظهورش را دور مي بينند، و ما نزديك مي بينيم، به مهرباني ات اي مهربان ترين مهربانان. پس سه مرتبه دست بر ران راست خود مي زني و در هر مرتبه مي گويي: اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلَايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ ❤️💛💚❤️💛💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌹اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان،حضرت صاحب الزّمان عج🌺🌺🌺🌺 اَلسّلامُ عَلیکَ یا بقیَّه اللهِ یا اباصالح المهدی،یاخلیفه الرّحمن ویاشریک القرآن یاامامَ الانسِ والجانّ.  🌹.....الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج......🌹 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه43 به نیت فرج صاحب الزمان 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
🌹233🌹: 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 صفحه43🌹 257 - ‌خدا‌ سرپرست‌ مؤمنان‌ ‌است‌ و آنان‌ ‌را‌ ‌از‌ تاریکی‌ها ‌به‌ سوی‌ روشنایی‌ بیرون‌ می‌آورد، و کسانی‌ ‌که‌ کافر شدند سرپرستانشان‌ طغیانگرانند ‌که‌ ‌از‌ نور ‌به‌ تاریکی‌هایشان‌ می‌برند ‌آنها‌ دوزخی‌اند و ‌در‌ ‌آن‌ جاودانند 258 - آیا ندیدی‌ ‌آن‌ کس‌ ‌را‌ ‌که‌ چون‌ ‌خدا‌ ‌به‌ ‌او‌ ملک‌ و مکنت‌ بخشیده‌ ‌بود‌ ‌با‌ ابراهیم‌ ‌در‌ باره‌ی‌ پروردگارش‌ مجادله‌ می‌کرد! آن‌گاه‌ ‌که‌ ابراهیم‌ ‌گفت‌: پروردگار ‌من‌ کسی‌ ‌است‌ ‌که‌ زنده‌ می‌کند و می‌میراند ‌او‌ ‌گفت‌: ‌من‌ نیز زنده‌ می‌کنم‌ و می‌میرانم‌ ابراهیم‌ ‌گفت‌: خداوند خورشید ‌را‌ ‌از‌ مشرق‌ ‌بر‌ می‌آورد، تو ‌آن‌ ‌را‌ ‌از‌ مغرب‌ برآور ‌در‌ نتیجه‌ ‌آن‌ کفر پیشه‌ [سرگشته‌ و] مبهوت‌ ماند، و خداوند ستمکاران‌ ‌را‌ هدایت‌ نمی‌کند 259 - ‌ یا ‌ [داستان‌] کسی‌ ‌که‌ ‌بر‌ شهری‌ گذشت‌ ‌که‌ ‌بر‌ سقف‌هایش‌ فرو ریخته‌ ‌بود‌ [‌در‌ دل‌] ‌گفت‌: ‌خدا‌ چگونه‌ اهل‌ ‌این‌ دیار ‌را‌ ‌پس‌ ‌از‌ مرگشان‌ زنده‌ می‌کند! ‌پس‌ ‌خدا‌ ‌او‌ ‌را‌ صد سال‌ بمیراند، سپس‌ زنده‌ کرد و ‌گفت‌: چه‌ مدّت‌ [‌در‌ ‌این‌ حال‌] بوده‌ای‌! ‌گفت‌: یک‌ روز ‌ یا ‌ بخشی‌ ‌از‌ یک‌ روز بوده‌ام‌ فرمود: [نه‌] بلکه‌ صد سال‌ [‌در‌ ‌این‌ حال‌] بوده‌ای‌، ‌پس‌ ‌به‌ خوراکی‌ و نوشیدنی‌ ‌خود‌ بنگر ‌که‌ تغییر نیافته‌، و ‌به‌ درازگوش‌ خویش‌ نگاه‌ کن‌ [‌که‌ چگونه‌ متلاشی‌ ‌شده‌] و [بدین‌سان‌] تو ‌را‌ ‌برای‌ مردم‌ نشانه [معاد] قرار دهیم‌، و ‌به‌ ‌این‌ استخوان‌ها بنگر ‌که‌ چگونه‌ ‌آنها‌ ‌را‌ پیوند می‌دهیم‌ سپس‌ ‌بر‌ ‌آنها‌ گوشت‌ می‌پوشانیم‌ ‌پس‌ همین‌ ‌که‌ [حقیقت‌] ‌بر‌ ‌او‌ آشکار شد، ‌گفت‌: [اکنون‌] می‌دانم‌ ‌که‌ خداوند ‌بر‌ همه‌ چیز تواناست‌ 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
🌙✨ نهنگے دید مرگش را ولے دل را به ساحل زد...🌊 من از پایان خود آگاهم امّا ، دوستت دارم! :)💔🍃  ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 پاسخ جالب پیامبر(ص) به کسی که از ایشان پرسید: مردم را به چه چیزی دعوت میکنی؟ نماینده چه کسی هستی؟ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
بنا به این که مربی بسیج بود، از هر فنی، سررشته پیدا کرده بود، حتی کلاس کشتی می رفت. به گزارش ایرنا،  خانه کشتی شهید مصطفی صدرزاده به عنوان بزرگترین کمپ تمرینی کشتی در جهان به تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ در تهران به صورت رسمی افتتاح شد. @shahid__mostafa_sadrzadeh1 1400/8/11 💝🌹💝🌹💝 https://www.instagram.com/p/CVw5r3QI2Cz/?utm_medium=share_sheet
‌‌. . تــاخوب‌هاخوب‌تــرنشوند‌ بدهـٰـاخوب‌نمۍ‌شوند💯!! ‌ +استادپناهیان:)☝️🏻. . .
💠 برکات اول وقت ... ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💥 گناه‌دیروز‌تو‌!گناه‌امروز‌من‌! گناهاےفرداےما! چہ‌خبرهـ؟! پس‌قلب‌امام‌زمان‌چےمیشہ‌؟!💔 ‌پس‌تڪلیف‌چشماےزیبا‌و‌اشڪاے مولامون‌چےمیشہ‌...🍂 تا‌ڪےباید‌ایشون‌بہ‌خاطر‌گناهاے ما‌اشڪ‌بریزن‌...! هر‌وقت‌خواستےسمت‌گناه‌برے،🌊 بگو‌امام‌زمان‌‌بہ‌اندازه‌ےڪافے وحتےٰبیشتر‌بہ‌خاطر‌گناهاے افراددیگہ‌زجرمیڪشہ‌ و‌اشڪ‌میریزه‌...😔 پس‌دیگہ‌من‌بہ‌اشڪاےمولا‌اضافہ‌نڪنم. ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🍄🍃 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
♥️🎙 منطقه‌ اے كه و براے راه انداختن هيئت انتخاب كرده بود، ساكنان محرومى داشت... من با تعجب پرسيدم: "چرا اين محل را انتخاب كرده ‌اے؟" گفت: "آن‌ها سطح فرهنگى،مذهبى پائينے دارند و هنر اين است كه پاى اين‌طور افراد را به مجلس عزادارى اهل بيت عليهم‌السلام باز كنيم ...✨🍃" او تمام تلاش خود را مى‌كرد كه افرادى را جذب هيئت كند كه از خدا و اهل‌بيت عليهم‌السلام فرارى‌اند!🖐🏻🕊  راوی مادر شهید
▫️برسد بدست کسانی‌که عکس شهدا را می‌بینند و عکس شهدا عمل می‌کنند... به تک تک استخوان‌های این شهید تفحص شده بدهکاریم ✍تکرار می‌کنم ما به این‌ها بدهکاریم.... بدهکار😔 🕊🇮🇷 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻باور کن شهید دوست داره... دوست داره که میون این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشون داری... ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
دلتنگ کربلا: سلام خدمت همراهان کانال.. برا تبادلات کانال نیازمند ادمین تبادلات هستیم.. درصورت علاقه به خادمی کانال برا ادمین تبادل.. به آیدی زیر پیام بفرستید ممنون میشم.. اجرتون با شهدا 🤲 آیدی 👇👇 @karbala_hosaini_3 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🌺🍃🌺🍃
بی‌حضور تو حتی با هزار چراغ، شبستان خالی دلم تاریک است یا صاحب الزمان عج ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
💎 سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و زد..... محکم و محکمتر.... من هم به خودم میبالیدم دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود میتوانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری..... درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید آینده ی بهتر تحمل می کردم، اما.... ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومندتر بود... شاید هم نه! اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم! مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد.... من دیگر نه درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ... خشک شدم.... این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب می کنند... خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را می زنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال خودش رها می کنند... بی توجه به راه نیمه رفته! ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به بچه ها گفتم . _ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ... سَرها همه به طرف من چرخید . _ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم . یعنی نمی دونستم چه جوری بگم ! بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت. ‌= بگو ای دختر ! بگو و ........ تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت. +گوش کن ببین چی میگه... =چشـــم قربان . گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش. خنده ای کردم و گفتم . _ خب بزارید بگم ... بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم. به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم... دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ... ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه ! اون روز توی خواب و بیداری بودم که ......... کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم . همه توی شُک بودن ! بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت . = خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟! احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها ! آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت. × والا نمیدونم ! من نمیگم که باور نکردم ، نه ! ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ‌، شاید به خیالش اومده ! مژده که سکوت کرده بود ، لب زد . + حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه ! به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه ! بزارید به مرتضی هم بگم . همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هراسون بلند شدم . _ چی شده بهار ؟! دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت. = ه...هوو...هوف . از اونجا تا اینجا دویدم ... آ...خ...د...دلم. از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم. بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. = ببین مروا جون . ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده ! آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ... بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم. خندش که تموم شد ، ادامه داد. = خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه . هوووف ، نفس کم آوردم دختر. با عصبانیت گفتم. _ بیخود کرده پسره نکبت ! بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم ! ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم. = کجا میری تو ؟! _ پیش آقا آرادتون ! = آرادمون ؟! _آره. وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده... =چطوری؟ _با معامله. =‌معامله؟ چی داری میگی مروا؟ _میام بهت میگم بهار. مژده و آیه کجا رفتن؟ بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت. = رفتن چادر اون یکی پیش راحیل . من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها ! زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی ! _باشه. موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم. یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت : + سلام خواهرم ، در خدمتم. _ سلام . اولا من خواهر شما نیستم ! دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید . از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت : + شما همون خانومی هستید که ...... میدونستم میخواد چی بگه . _ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید. + آقای حجتی اینجا نیستند ! _ پس کجان ؟ نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنار دوستاش . دنبالش دویدم... _ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد ! + گفتم که اینجا نیستند ! صدامو بلند کردم و گفتم. _د مگه تو مذهبی نیستی؟ فک کردی من گاگولم؟ خودم آمارشو دارم که اینجاست جناب دروغ گو. حالا هم برو بگو بیاد. همین که جملمو تموم کردم در چادر محکم باز شد و آراد اومد بیرون . × احمد اینجا چه خبره ؟! با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد . ترسیده چند قدم عقب رفتم . × بفرمایید خانم فرهمند. با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم. × گفتم امرتون خانم فرهمند ! پسره نفهم فکر کرده کیه که برای من صداشو میبره بالا ! منم مثل خودش با عصبانیت صدامو بردم بالا . _ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین !؟ صداتون تو گوشتون قشنگ اومده که هوار میکشید ؟! صداتون رو بیارید پایین . آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت : × خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید بعد به من .... کلافه نفسی کشید و استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد. با تِ تِ پِ تِ گفتم : _ داد زدن من با داد زدن شما فرق داره ! شما داد زدید منم مجبور شدم داد بزنم... آراد سرشو با تاسف تکون داد. برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم موضوع دیگه ای رو پیش کشیدم . _‌به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟ واقعا که! همتون یه مشت مذهبی نمایید که هر کاری دلتون خواست می کنید. یکی دروغ میگه. یکی قضاوت می کنه . یکیم مثل شما آدمو حقیر و دروغ گو و احمق فرض می کنه که فقط دنبال خوش گذرونی و یللی تللیه! واقعا از شما انتظار نداشتم. من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم. ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم. شما با این قوم هیچ فرقی نداری. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c