1_1171349797.mp3
9.38M
یا حسین♥️
حسینه از بهترین عبادت ها
چی می مونه غیر این روضه و زیارت ها
گفتی اربعین بیام✨
سمعا و طاعتا🌱
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••🥀
از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری میخواهید بروید. احتمالاً
پرواز انجام نمیشه». گفت:«هر
چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشورهام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمیآورد. به خاطر همین سکهای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرماندهی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم.
پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را میگیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهرههایشان نمایان بود.
رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن». دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام میگفت: «گریه کن» گفتم:«گریهام نمیآید».
با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانهام نشست.💔
🔷منبع: ویژه نامه پرواز عرفه
راوی:همسر شهید
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت رفیق بهتره یا برادر؟
گفت برادری که رفیق باشه...
سالروز شهادت شهید احمد کاظمی رفیق و برادر حاج قاسم گرامی باد🥀
❤️❤️❤️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_رحمان_مدادیان #شهید_اسماعیل_دقایقی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهیدمدافع_حرم #حاج_قاسم #شهید_مجید_بقایی ❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیج شهید ابراهیم هادی دلها:
حتما ببینید..کلیپ زیبا از استاد قنبریان در مورد شهید مسعود پیشبهار ❤️❤️❤️❤️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #شهید_مجید_بقایی
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#حاج_قاسم
#حضرتفاطمةالزهرا #شهید_رحمان_مدادیان
#سردار_شهید_اسماعیل_دقایقی
#شهید_مسعود_پیشبهار
#بهبهان #گلزار_شهدا
❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
*سلام وعرض ادب خدمت شما بزرگواران هم گروهی های محترم*
*دوستان هرکس از اعضای گروه آمد پی وی و تقاضای کمک کرد* *چه برای عمل یا مریض بودن یا گرفتاری یا بدهکاری*
*بدون هماهنگی با آقای مدادیان وجهی پرداخت نکنید*
*هر کسی آمد شخصی تون حتما با آقای مدادیان در ارتباط بزارید*
⤵️⤵️
*یا از طریق واتساپ یا تماس بگیرید*
👇🏻👇🏻👇🏻
*09335848771*
*شماره آقای مدادیان* ☝🏻
🌹🌹🌹
*اجرتان با امام زمان و شهدا ان شاءالله که سلامت و سرفراز باشید من الله توفیق*🌹
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
*سلام وعرض ادب خدمت شما بزرگواران هم گروهی های محترم* *دوستان هرکس از اعضای گروه آمد پی وی و تقاضای
*هر کسی به هر دلیلی ازتون پول خواست اطلاع بدین*
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_ودو
ایوب صبح به صبح بچه ها را #نوازش می کرد.
آن قدر برایشان #شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره #رفتنی است...
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید:
_"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید:
_"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
#محمدحسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید...
فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود...
گفتم:
_ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.
سرش را بالا برد:
_"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
_"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با #کوچکترین_صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها
به روایت همسرشهید بلندی شهلا غیاثوند