🥀خادم الشهدا🥀:
زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_بیست_دوم
فرشته واقعی
همسر شهید
هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره ي شیرینی می افتم. تو نگاه عبدالحسین، مهربانی موج می زند. دستهاش
را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند.دور و برشان همه یک گله گوسفند است.
سردي هواي کردستان هم انگار توي عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد:
شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوك نبود. بقیه بچه ها
هم تعجب کرده بودند.
«دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!»
شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند، و از همان راهی که دیشب آمده بودند!
« باید کاسه اي زیر نیم کاسه باشد.»
سابقه کومله ها را داشتیم، پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی
نمی کرد.همه را می کشیدند به نوکري خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز
مشکوکی به نظرم نرسید.
متوجه گوسفندها شدم.حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکري مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشاي زیر شکم گوسفندها. چیزي که نباید ببینم. دیدم:
نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت.
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم
از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاري ها، به شان گفتم: «نترسید، ما باشما کاري
نداریم.»
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه هاي خودم را نصیحت کنم. دست
انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردي را نداشتند.
دست آخر ازشات تعهد گرفتم، گفتم: « شما آزادید، می تونید برید.»
مات و مبهوت نگاه می کردند. باروشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته
آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند.معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند.
حق هم داشتند، غولهاي عجیب و غریبی که کومله ها، از بچه هاي سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزي که آنها
دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
خانه ي استثنایی
همسر شهید
سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود،
بیست و چهار ساعت خانه.خیلی وقتها هم دائماً سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق
بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. براي همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می
رفت سرکار.
آن وقتها خانه ي ما طلاب " 1." بود.جان به جانش می کردي، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه به اش گفته
بودم: «این خونه براي ما دست و پاش خیلی تنگه، ما الان پنج تا بچه داریم، باید کم کم فکر جاي دیگه اي باشیم.»
ادامه دارد...
کپی با ذکر منبع
#امام_زمان
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
#نجات_مستضعفین_یمن
#حاج_قاسم
•#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا🌹
#خاطراتمادرشهیدمصطفیصدرزاده
#قسمت_بیست_دوم
زندگی در شهریار ،
تاسیس هئیت حضرت #عباس علیه السلام🙏
مصطفي #سیزده ساله بود که جذب بسیج شد و آنقدر برایش جذاب بود که خودش هم نیرو جذب می کرد.🌹
آنقدر خوب با دیگران مخصوصا بچه ها برخورد می کرد که در سن خیلی کم #مسؤل_پایگاه شد و در سن هفده سالگی خودش #هیئت حضرت عباس ( ع) را بنا کرد.🌹
زمانی که هئیت راه افتاد؛ هر هفته #چهارشنبه ها مراسم داشت.
می گفت: باید شام بدم. تعجب کردم و گفتم: هزینه اش زیاد میشه؛
ممکن نتونی از پسش بر بیایی.
اما پافشاری می کرد و می گفت: مامان ، خدا بزرگه . ❤️🙏
بخاطر اینکه هزینه برایش زیاد نشود خودم هم در پخت غذا و تهیه مواد اولیه کمک می کردم.
وقتی پرسیدم که چرا آنقدر #اصرار داری حتما شام بدهی جواب داد:
به دو دلیل، یکی اینکه اونجا از نظر مادی منطقه ضعیفی است و هم اینکه بتونن یک وعده غذای گرم بخورن باید خدا را شکر کرد.
دوم اینکه کسی که غذای امام #حسین بخوره ایمن میشه و ان شاالله گناه نمیکنه.🙏
خیلی معتقد بود ومقید بود تا مسائل شرعی را رعایت بکند.💐
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مصطفی_باصفا
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾