eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.4هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
12.4هزار ویدیو
152 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: «خانم، خودتون کمک کنید، منوراهنمایی کنید تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.» چند لحظه اي راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ تو آن تاریکی شب و تو آن بیچارگی محض، یکدفعه فکري توي ذهنم افتاد.رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم:دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آر پی چی زن از تو شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.» زل زدم به شان.لحظه شماري می کردم یکی بلند شود. شد. یکی از بچه هاي آر پی چی زن بود. بلند گفت: «من می آم.» نگاهش مصمم بود و جدي. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر مصمم تر از او بلند شد. «منم می آم.» و پشت بندش یکی دیگر. تا به خودم آمدم همه ي گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزي مان تو آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد.عنایت ام ابیها (سلام االله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود. صف غذا حجت الاسلام محمد رضارضایی توجبهه ها توفیق نداشتم کنار او باشم. من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که تو خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. «آقاي برونسی!... صف غذا!...» با خودم گفتم: «شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده ي گردان شده!» رفتم جلو.احوالش را پرسیدم و گفتم:شما چرا ایستادي صف غذا؟! مگر فرمانده گردان...» بقیه ي حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. با ناراحتی گفت: «مکه فرمانده ي گردان با بسیجی هاي دیگه فرق می کنه که غذا بدون صف بگیره.»... یاد حدیثی افتادم:«من تواضع االله رفعه االله.» " 1." پیش خودم گفتم: «بیخود نیست آقاي برونسی این قدر تو جبهه ها پر آوازه شده.» بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند. ادامه دارد... ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ 💫شهید
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📖عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 راوی:دوستان شهید 💠بارها باخودم فکر کرده‌ام که« راه نجات و سعادت» در چیست؟ در«دوری از مردم»یا «با مردم»بودن؟ آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟ چگونه می توان کارهای متضاد را باهم انجام داد؟هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار کرد، هم با دوستان خندید و گریه کرد، هم تلخ و شیرین روزگار را چشید و.... اما در عین حال در نمازها معراج داشت. 💠بارها از خودم سوال کردم: آیا راه رسیدن به مقام بندگی پایان یافته؟ آیا افراد نظیر احمد آقا الگوهایی دست نیافتنی هستند؟وصدها پرسش دیگر. ☘اما با نگاه به روز مره‌ی احمداقا می بینیم که راه رسیدن به خدا و قرب الهی و رسیدن به اولیای حق از متن جریان زندگی شکل می گیرد. 🌹✨در این صورت است که همه‌ی نظام هستی گهواره‌ی رشد آدمی است✨🌹 ☘باید گفت:تفاوت مهم احمداقا با دیگران از«شناخت»او به هستی سرچشمه می گرفت. از این رو عمل هرچند اندک ایشان عارفانه بود و قیمتی بی انتها داشت. او انسانی عقل گرا بود، و این ویژگی بارز شاگردان حضرت آیت الله حق شناس بود. 🍁✨این ویژگی از آن جهت مهم است که در دوران ما عرفان های کاذب و پوشالی، بلای جان عاشقان طریق خدا شده. متاسفانه شاهدیم که عده‌ای با بی اعتنایی به راه نورانی عقل، راه عرفان های غیر قرآنی و غیر عقلانی و خودساخته را در پیش گرفته‌اند.. آنها در خیال باطل خود می پندارند،لازمه‌ی دین داری و دوستی با خدا، ترک زندگی و بی توجهی به وظایف انسانی است. کسانی که خود و افراد ساده دل پیرو خود را به سوی هلاکت می کشانند.✨🍁 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
❤️ در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و اتاق او بود. زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می‌کرد و همه حرف‌ها را جمله به جمله در دفترش می‌نوشت. زینب در خانه یا میخواند یا می‌نوشت یا کار می‌کرد اصلاً اهل بیکار نشستن نبود چند تا دفتر یادداشت داشت. از کلاس‌های قرآن قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق و نهج‌البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه‌های نماز جمعه، همه را در دفتر می‌نوشت. خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی‌داد بخوانیم برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و بعد از دوسال مو به مو انجام می داد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت غذای ساده می خورد ساده می پوشید و به مرگ فکر می‌کرد. بعضی وقت ها چیزهای را برای ما تعریف می‌کرد یا میخواند گاهی هم هیچ نمی گفت. به مهری و مینا می گفت شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین؟ تا حالا از خدا طلب شهادت کردین؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید خودش ادامه می داد: البته اگه آدم برای رضای خدا کار کنه توی رختخوابم بمیره شهیده. با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم ولی وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا مهری او را با خودشان ببرند. اما آن ها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را بچه میدانستند در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود. بعد از برگشتن بچه‌ها به آبادان باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه زنان و بسیج می‌رفت بعضی از کلاس‌ها را با شهلا می‌رفتند در مدرسه از همان ماههای اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب، گروه سرود زینب و... از زمان بچگی اش بامن روضه می آمد و برای حضرت زینب و امام حسین گریه میکرد حس و حال و ‌حرف هایش به سنش نمی‌خورد. یک شب به من گفت: مامان من دوست دارم مثل حضرت زهرا تو جوونی بمیرم دوست ندارم که پیر بشم و بمیرم یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه.