🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گ
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیامداد:(صبح آلبالوییت بخر!)حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد.از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛روستایی در منطقه الموت ،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گرم می شد.خانه پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست. تماس که گرفتم،متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعد از احوال پرسی گفت:(ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست.کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه.من را به القاب مختلف صدا می زد.من پیش دیگران حمید صدایش می کردم،ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سر شوخی را باز کردم و گفتم:(پسر سنبل آبادی،از کی تا حالا من شدم فرمانده؟)خندید و گفت:(تو خیلی وقته فرمانده ای،خبر نداری.) اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت:(حمید!تو دیگه خیلی زن ذلیلی!)آبرو برای ما نذاشتی).حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت.چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:(من زن ذلیل نیستم.من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم ((فرشته ها با هم می آیند))بود:((مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه.)) ### از سنبل آباد که برگشت،کلی گردو و فندق آورد.یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم:عزیزم!اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟گفت؛نه بابا!راحت باش.گفتم:میشه این دفعه که رفتی سلمونی،ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی.گفت:چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشیناصلاح رو بیار خودت بزن،هر مدلی می پسندی.گفتم:حمید دست بردار!حالا من یه حرفی زدم،خودم بلد نیستم که.خراب میشه موهات.گفت:خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی.تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته می زنم!گفتم:آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید.جواب داد: اشکال نداره،یاد می گیری!ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه. آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم.خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم.محاسن و موهایش را مرتب کردم.از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود؛تقریبا همان طوری شده بود که دوست داشتم.از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می کردم.تقریبا هرروز همدیگرو می دیدیم.خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانه ما می آمد ،يا من خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون.آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_سی_پنجم ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها مصطفی_باصفا✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾ @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾