eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 بعد از کلی سبک سنگین کردن،یک حلقه متوسط خریدیم؛گرمی صد و چهار
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پیش خودم می گفتم من دختر داییمو دوست دارم.هرچی می گذشت،اطمینانم بیشتر می شد که تو بالاخره زن من میشی،اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر می کنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟
صحبت به اینجا که رسید.من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم.گفتم قبل از اینکه شما دوباره بیاید و باهم صحبت کنیم ،نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم.یعد هم‌ اولین نفری که اومد و خوب بود بله رو بدم،اما شما انگار عجله داشتی؛روز بیستم اومدین
حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم،لوس نشیا.در حالی که از لحن صحبت حمید خنده ام گرفته بود،گفتم :می شنوم،بفرما.گفت:واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای دوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه اهل بیت.اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه س.میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منو به عشقم برسون!من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم.
تأملی کردم و گفتم:حمید آقا!حالا که شما این رو گفتی،اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم.البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!پرسید:مگه چه خوابی دیدی؟
گفتم:چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا می کنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.
حمید گفت:خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟
گفتم:این خواب توی ذهنم بود،ولی با کسی بیان  نکردم،تا این که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود.اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید(ناصر کاظمی)،فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالا تو ازدواج که می کنی همسرت شهید میشه.اون ماهی هم نشونه بچه است؛البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید میشه.نهایتاََ آخر قصّه زندگیش دقیقاََ همین طوری شد.قبل از به دنیا اومدن بچه،همسرش شهید شد.اونجا که خاطره رو خوندم،فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم.
این ماجرا را که تعریف کردم،حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت:(یعنی میشه؟من که آرزومه شهید بشم،ولی ما کجا و شهادت کجا.)آن روز کلی باهم پیاده آمدیم و صحبت کردیم.اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردوبدل می شد.به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم.حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم.تا سوار ماشین شدیم،گفت:ای وای !شیرینی یادمون رفت.باید شیرینی می گرفتیم.
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ما.یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد.گفت:این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح ها میری دانشگاه بخور.




کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
    @sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پیش خودم می گفتم من دختر داییمو دوست دارم.هرچی می گذشت،اطمینا
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم.برای اینکه مستقیماََ سؤالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم.نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم:این کیک رو می بینین چه شیک و خوشگله؟تولد امسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم.راستی حمید آقا،شما متولد چه ماهی هستین؟
گفت:به تولد من هم خیلی مونده .تولدم چهارم اردیبهشته. 
تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم.خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید چهارمین روز دومین ماه سال!😍از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم.حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت.این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم.وسط خیابان چندبار نشستم و گفتم :من دیگه نمی تونم،خیلی خسته شدم.حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت:مَحرم هم که نیستیم دستتو بگیرم.اینجا ماشین خور نیست ،مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند.در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند.به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.روی جدول نشسته بودم که چندنفر از شاگردهای باشگاه کاراته ی حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند.از دور ما را به هم نشان می دادند و باهم پچ پچ می کردند.یکی از آن ها با صدای بلند گفت؛استاد خانومتونه؟مبارکه!
حمید را زیر چشم نگاه کردم .از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند.دستی برای آن ها تکان داد و بعد هم گفت:این بچه ها آبرو برا آدم نمی ذارن.فردا کل قزوین باخبر میشه‌.
ساعت نُه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد.حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد.حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت:الآن دیر وقته،ان شالله بعداََ مزاحم میشم.فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم :حلقه رو به عمه برسونید،مراسم عقد کنان با خودشون بیارن.گفت:حالا که حلقه باید پیش من باشه ،پس من یه هدیه دیگه بهت میدم.از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمتم گرفت.
حسابی غافلگیر شده بودم،این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد.به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی می داد.تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت.چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می زد.




کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
    @sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم.برای اینکه مستقیماََ سؤال
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمیدبود؛دقیقا مصادف با روز دحوالارض.مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند.از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم.پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود.با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم،با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم،ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورند.تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد.گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم،خواهر حمید،داخل اتاق آمد و گفت:عروس خانم!داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم،حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود.سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد.کت و شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ،پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود.
سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم.گفتم:خیلی ممنون،زحمت کشیدین.لبخند زد و گفت:قابل شما رو نداره،هرچند شما خودت گلی.بعد هم گفت :عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید.با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم.
با وجود اینکه وسط مهرماه بود ،اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاق ها دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند.مادرم به داخل اتاق آمد ،آرام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده،پس معطل چی هستن؟مادرم گفت:لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن،برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند ،اما حمید غیب شده بود.بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است.تا شناسنامه را بیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است.کلی بگو بخند راه افتاده بود،اما من از این فراموشی حرص می خوردم.بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت،بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند.بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند. موقع خوندن عقد ،من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمید هم با فاصله،طرف دیگر مبل،چسبیده به دسته ها!
سفره عقد خیلی ساده،ولی در عین حال پر از صمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خُشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل ،جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود؛قرآن بامعنا و تفسیر خلاصه. آن زمان‌ پنج جز قرآن را حفظ بودم.هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم.عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جز از قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد .بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش را رساند.عاقد تا برگه ها را دید گفت:این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذروندین.



╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمیدبود؛دقیق
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:مگه این همون نیست؟من فکر می کردم همین کافی باشه.تا این را گفت در جمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمید گفتم:می دونستم یه جای کار می لنگه،اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم،ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها،عقد دائم در محضر خوانده شود.لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم را می شنیدم.زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم .در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد.حمید چشم هایش را بسته بود،دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد.طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین،گل را چیدم و گلاب را آوردم.وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید:عروس خانم،وکیلم؟به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم:با اجازه پدرومادرم و بزرگ ترها،بله.
بله را که دادم،صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد.شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
بعد از عقد،حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت.حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم،ماند برای روز عروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت.موقع عکس انداختن،با اینکه به هم محرم بودیم،ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگور گرفتن هم نبودیم.در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم.تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجا خانواده حمید،یکجا خانواده خودم،یکجا خواهرهای حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم،چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم.حمید که خیلی خجالتی بود ،من هم تا انگشتش را دیدم،کلاََ پشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد،موتور یکی از دوستانش خراب شده بود .حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند.بعد از رسیدن هم به خاطر تأخیر و دیر شدن مراسم،با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد،حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود.با اینکه پدرم دایی اش می شد،ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید.منتظر بود همه مهمان ها بروند.




╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسن
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
مریم خانم،خواهر حمید به من گفت:شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد.امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید،ما هستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدیم.من که در حال جابه جا کردن وسایل سفره عقد بودم،گفتم:مشکلی نیست،ولی باید بابا اجازه بده.مریم خانم گفت:آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت،سه ماه نیست.با تعجب گفتم:سه ماه؟چقدر طولانی.انگار باید از الآن خودمو برای نبودن هاش آماده کنم.
وسایل را که جا به جا کردیم و همه مهمان ها که راهی شدند،از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم.تا بخواهیم راه بیفتیم ،هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم؛پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود.این دو تا برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است.
خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛راننده فرمول یک.یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد.
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم؛کمی این پا و آن پا کرد و گفت:بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم.تا آن موقع شماره هم را نداشتیم.شماره را که گرفت،لبخندی زد و گفت:شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم.پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده،يا نوشته خانم.زیاد دقیق نشدم.رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم.یک ربع بعد تماس گرفت.از امامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده را تا ته رفتیم.از مزار شهید ((امید علی کیماسی))هم رد شدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روز محرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمید جلوتر از من راه می رفت.قبرها پایین و بالا بودند.چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم.روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد،نداشتم.همه جا تاریک بود ،ولی من اصلا نمی ترسیدم
کمی جلوتر که رفتیم ،حمید برگشت رو به من و گفت:فرزانه!روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست.ولی من مطمئنم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم:یعنی چی؟به آسمان نگاهی کرد و گفت؛من مطمئنم میرم گلزار شهدا.امروز سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم.
تا این حرف را زد دلم هُری ریخت .حرف هایش حالت خاصی داشت .این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم،ولی فعلا نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم.حداقل حالا خیلی زود بود.تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم.حتی حرفش یگ جورهایی اذیتم می کرد.دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.



╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 مریم خانم،خواهر حمید به من گفت:شکر خدا مراسم که با خوبی و خوش
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم .تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند.جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود.حمید گفت:تو اینجا بمون،من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم.حق همسایگی به گردن ما داره.
زود برمی گردم.همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد؛امیدوار به روزهای آینده ای که برای ماست.
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیروقت،هر غذا فروشی اش سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود.بالاخره  پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم.جا برای نشستن نداشت.قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم.حمید که کوبیده دوست داشت ،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد،از من پرسید:حالا کجا بریم بخوریم؟شانه هایم را بالا دادم.این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود .بالای تپه ای رفتیم .از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود.حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندتر از این حرف هاست!سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.حمید برای اینکه توجهم را جلب کند،پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد.خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید.چشم هایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد.از بس خندیدم،متوجه نشدم غذا را چطور خوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم.داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود.بیشتر سکوت بین ما حاکم بود.حمید مرتب می گفت:حرف بزن خانوم!چرا این قدر ساکتی؟ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،اما دست خودم نبود.
حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد.از دانشگاه گفتم.حمید هم از محل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم.چند دقیقه که ساکت بودم،حمید دوباره پرسید:چرا حرف نمی زنی؟وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت،انگشتم خورد به زبونت .فهمیدم زبون داری،پس چرا حرف نمی زنی؟تا این حرف را زد،با خنده گفتم:همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟
ساعت یک بود که به خانه رسیدیم .مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد.انگورها را گرفت و رفت.قرار بود اول صبح به مأموریت برود؛آن هم نه یک روز و دو روز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمید شده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ و خاطره انگیز.




╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند.خیلی تعجب
فصل سوم💖 هستم ز هست تو،عشقم برای توست. شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 از ساعتی که مَحرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود.داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا می کردم.ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد.خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد!صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسرعمه و دختردایی نبودیم.از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روز بعد صیغه مَحرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی،دعوت کردم.حلقه ی من را گرفته بودند و دست به دست می کردند.مجردها هم آن را به انگشت خودشان می انداختند و با خنده می گفتند:دست راست فرزانه روی سرِ ما. آن قدر تابلو بازی در آوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند. با وجود شوخی ها و سربه سر گذاشتن های دوستانم.حس دل تنگی رهایم نمی کرد.از همان دیشب،دقیقاََ بعد از خداحافظی،دل تنگ حمید شده بودم.مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم.تهِ دلم به خودم می گفتم که چه کاری بود؟عقد را می گذاشتیم بعد از ماموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم.ساعت چهار بعدازظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود.حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمی شدم.حساب که کردم،دیدم تا الآن هرطور شده باید به همدان رسیده باشند.همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم.دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم.اولین پیامی بود که به حمید می دادم.همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلبم گرفتم.چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می خواهد کار کند.انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می خورد.نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم:سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم .شرمنده نپرسیدم ،به سلامتی رسیدید؟ انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود .به یک دقیقه نکشید که جواب داد؛علیک سلام!تا ساعت چند کلاس دارید؟این اولین پیام حمید بود.گفتم :کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.نوشت:الآن دو راه همدان هستم،میام دنبال شما بریم خونه! می دانستم حمید الآن باید همدان باشد،نه دو راهی همدان داخل شهر قزوین!با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده،چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
فصل سوم💖 هستم ز هست تو،عشقم برای توست. شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 از ساعتی که مَحرم شدیم
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمئن شدم که حمید شوخی کرده .صدمتری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است.با موتور به دنبالم آمده بود.
پرسیدم؛مگه شما نرفتی مأموریت؟کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت:از شانس خوبمون مأموریت لغو شده. خیلی خوشحال بود.من بیشتر از حمید ذوق کردم.حال و حوصله مأموریت،آن هم فردای روز عقدمان را نداشتم.همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود،چه برسد به این که بخواهم چندماه منتظر حمید باشم. تا گفت:سوار شو بریم،با تعجب گفتم:بی خیال حمید آقا،من تا الآن موتور سوار نشدم،می ترسم.راست کار من نیست.تو برو،من با تاکسی میام.ول کن نبود.گفت:سوار شو،عادت می کنی.من خیلی آروم میرم.
چندبار قل هو الله خواندم و سوار شدم.کل مسیر شبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم.یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله هایمان برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی می کرد.تا برسیم نصفه جان شدم.سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد !گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها!
حالا که مأموریت حمید لغو شده بود،قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلندیان برویم.تا سه شنبه کارش این بود که بعدازظهر ها به دنبالم می آمد ،ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود. راس ساعت منتظرم می شد. این کارش عجیب می چسبید.با همان موتور هم می آمد؛یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چندباری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت. وقتی با موتور می آمد،معمولا پنجاه متر،گاهی اوقات صدمتر جلوتر از درب اصلی منتظرم می شد.این مسیر را پیاده می رفتم.روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم.از در دانشگاه که بیرون آمدم،دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته. وقتی قدم زنان به حمید رسیدم،با گلایه گفتم؛شما که زحمت می کشی میای دنبالم،چرا این کار و می کنی؟خب جلوی دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام.حمید رک و راست گفت؛از خدا که پنهون نیست،از تو چه پنهون.می ترسم دوست های نزدیکت ببینن ما موتور داریم،خجالت بکشی.دورتر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی.)گفتم:این چه حرفیه ؟فکر دیگران و این که چی میگن اهمیتی نداره.اتفاقا مرکب یاور امام زمان عجل باید ساده باشه. از این به بعد مستقیم بیا جلوی در.
روزهای بعد همین کار را کرد؛مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه. من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار می شدم و می رفتیم. 
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعد هم جداگانه سر کلاس ضمن عقد نشستیم.یک ساعتی که کلاس بودیم،چندبار پیام داد؛حالت خوبه؟تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟حتی وقتی کنار هم نبودیم دنبال بهانه بود برای صحبت.کلاس که تمام شد،حمید من را به دانشگاه رساند.بعدازطهر دو تا کلاس داشتم.
همان شب عروسیِ آقا مهدی،پسرعمه حمید بود.جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم.چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعدهم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم.به خانه که رسیدم ،زودتر از شب های قبل خوابم برد.




╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمئن شدم که حمید شوخی کر
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
صبح که بیدار شدم،تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از طرف حمید شدم.چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم،برایم کلی پیام فرستاده بود؛ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من!اما من اصلا متوجه نشده بودم.اول یک بیت شعر فرستاده بود:
گر گناه است نظر بازی دل با خوبان
بنویسید به پایم گناه دگران!
وقتی جواب نداده بودم ،این بار این طور نوشته بود؛به سلامتی کسایی که تو خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!فکرش را هم نمی کرد خواب باشم.دوباره‌ پیام داده بود:چقدر سخت است حرف دل زدن با ما مگو!به دیوار بگو اگر بهتر است!
غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود.
به شعر خیلی علاقه داشت. خودش هم شعر می گفت.می دانستم بعضی از این پیامک ها اشعار خودش است،ولی من هنور نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم.یک جور ترس ته دلم بود.می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود.در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم،اما نمی توانستم به خودش رودررو این حرف های عاشقانه را بزنم.بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم؛انگار که بترسم با اعتراف به عشقم،حمید را از دست بدهم.در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید،خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم:به یادتون هستم.تازه بیدار شدم.کتاب می خوندم.حدس زدم سردی برخورد من را متوجه شده باشد.نوشت:
عشق گاهی از درد دوری بهتر است
عاشقم کزده ولی گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام،یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست،کوری بهتر است
مدت ها زمان برد تا قفل زبانم باز شودو بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم.هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم!این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود.انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم.



╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️
🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 صبح که بیدار شدم،تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از طر
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید،وقتی برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید:تو منو دوست نداری فرزانه؟چرا آن قدر جدی و خشکی!مثل کوه یخی!اصلا با من حرف نمی زنی،احساساتتو نشون نمیدی.با این که حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،اما باز هم از شنیدن این صحبت جا خوردم،گفتم:حمید
اصلا این طور نیست که میگی.من تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده.خودم خیلی دارم سعی می کنم باهات راحت تر باشم،ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم.داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم.حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد.دلم آشوب بود.کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمی خواستم  این طور رفتار کنم.از خدا و امامزاده کمک خواستم .دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجانم.
کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می کنی؟قشنگ دست همو بگیرید،با هم صمیمی باشید.اون الآن دیگه شوهرته،همراه زندگیته.
بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست های حمید را کِرِم بزنم.حمید چون قسمت مخابرات کار می کرد،بیشتر سر و کارش با سیم های خشک و جنگی بود.توی سرمای زمستان مجبور بود با تأسیسات و دکل های مخابرات کار کند  برای همین،پوست دست هایش جای سالم نداشت. وقتی داشتم کِرِم می زدم،دست های هردویمان می لرزید.حمید بدتر از من کلی خجالت کشید. یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم.
###
این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم.خیلی وسواس به خرج دادم.دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد.زنگ خانه را که زد،سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم.پایین پله ها منتظرم بود.هرکاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین،حمید گفت:مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده،اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید.تشکر کردم و گفتم:حمید!چشماتو ببند.خندید و گفت:چیه،می خوای با شلنگ آب خیسم کنی؟گفتم:کاری نداشته باش .چشماتو ببند،هروقت هم گفتم باز کن.وقتی چشم هایش را بست ،گفتم:کلک نزنی،خوب چشماتو ببند.زیر چشمی هم نگاه نکن.
چند ثانیه ای معطلش کردم.کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم.گفتم:حالا می تونی چشماتو باز کنی.چشمش که به هدیه افتاد،خیلی خوشحال شد.اصلا انتظارش را نداشت. 
همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد .برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود.این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند.خیلی برایم عزیز بود.آرامش خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد و گفت:هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم.بعد هم تربت داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه.قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾.
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید،وقتی برای اولین بار به
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
داخل حیاط،کنار باغچه،تازه چانه ی هردویمان گرم شده بود.از همه جا حرف زدیم. مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود،چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه ی عمه می رفتم.حمید گفت:اونجا اومدی یه وقت نشینی،ما رسم داریم عروس ها کمک می کنن.پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی. جواب دادم:چشم،شما نگران نباش،من خودم حواسم هست.استاد این کارهام.
نم نم باران پاییزی باعث برای بیشتر خیس نشدن،دل به خداحافظی بدهیم.قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود.همین که از چارچوب در بیرون رفت،قبل از اینکه در را ببندم،برای اولین بار گفتم:((حمید!دوستت دارم.))بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم.قلبم تند تند می زد.چشم هایم را بسته بودم.از پشت در شنیدم که حمید گفت:فرزانه!من هم دوستت دارم.از خجالت دویدم داخل خانه.این اولین باری بود که من به حمیده و حمید به من گفتیم:دوستت دارم!
فردای آن روز با خانواده به خانه ی عمه رفتیم،استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی های دخترعمه ها و جاری هایم از بین رفت.پدر حمید که بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می کردم با مهربانی خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت.بعداز ناهار حرف از زمان عقد شد.قرار بود بیست و ششم مهرماه،سالروز ازدواج حضرت علی ع و حضرت زهرا س برای عقد دائم به محضر برویم،اما حمید گفت:اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم.تقویم رو نگاه کردم،دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.
بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت.از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد.با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم ((همسر عزیزم تاج سرم حمید)) روی گوشی افتاد.
یکی از دوستانم که متوجه پیام شد،با شوخی گفت:بچه ها بیاید گوشی فرزانه رو  ببینید. به جای اسم شوهرش انشا نوشته!
حمید شده بود مخاطب خاص من؛نه توی گوشی که توی قلبم،رندگیم،آینده ام و همه دار و ندارم!
پیامک داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است.به شوخی نوشتم :مطمئنی همه چیز حله؟من معتاد نبودم که؟حمید گفت:نه،شکر خدا هر دو سالم هستیم.
چند دقیقه بعد پیام داد:از هواپیما به برج مراقبت.توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردم!من هم جواب دادم:فعلا یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه!دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم.بلافاصله بعدش نوشتم :تشریف بیارید،قلب ما مال شماست.فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اون روز روغنی نباشه.سر همین چیزها بود که به من می گفت خانم بهداشتی!چون دانشگاه علوم پزشکی درس می خواندم و به این چیزها هم خیلی حساس بودم،ولی حمید زیاد سخت نمی گرفت.اهل رعایت بود،ولی نه به اندازه یک خانم بهداشتی!
بعد از گرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم دو روز بعد عقد کنیم که این بار هم قسمت نشد.خانواده حمید رفته بودند سنبل آباد،اما کارشان طول کشیده بود.دومین قرار عقد هم به سرانجام نرسید.



╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
       @sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 داخل حیاط،کنار باغچه،تازه چانه ی هردویمان گرم شده بود.از همه
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت،حمید دلواپس و نگران بود که این به تأخیر افتادن ها من را ناراحت کند.پیام داد؛عزیزم!تو دلت دریاست.یه وقت ناراحت نشی.خیلی زود جور می کنم میریم برای عقد.همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:روز دهم آبان،میلاد امام هادی ع هستش.نظرت چیه این روز عقد کنیم؟حمید بلافاصله جواب داد:عالیه.همین الآن با پدرومادرم صحبت می کنم که قطعی کنیم. روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت:حمید پشت دره.می خواد بره هیئت،برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کار داره. چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیر درخت انجیر ایستاده بود.تا من را دید به سمتم آمد.بعد از سلام و احوال پرسی ،لیوان شربت را به او دادم.وقتی شربت را خورد،تشکر کرد و گفت:الهی بری کربلا.بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد،گفت:مامان برات ویژه گردو فرستاده.تشکر کردم و پرسیدم:برای عقد کاری کردی؟سری تکان داد و گفت:امروز رفتم محضر،قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم.گفتم حالا چرا بالا نمیای؟گفت:می خوام برم هیئت. می دونی که طبق روال هرهفته،پنجشنبه ها برنامه داریم.بعد هم در حالی که این پا و آن پا می کرد گفت:فرزانه یه چیزی بگم،نه نمیگی؟با تعجب پرسیدم:چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟گفت:میشه یه تُک پا باهم بریم هیئت؟باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن.الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم.تو یه بار بیا،اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی گم. قبلا هم یکی،دوبار وقتی حمید می خواست هیئت برود،اصرار داشت همراهیش کنم،اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید .نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم.با این حال برایم سخت بود .چون کسی را آنجا نمی شناختم.حتی وسط راه گفتم:حمید!منو برگردون،خودت برو زود بیا.اما حمید عزمش را جزم کرده بود و هرطور شده من را با خودش ببرد.اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم. با آن که کسی را نمی شناختم،کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه و صمیمی ای داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم.بعد از کلاس،حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود،ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت.گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند.بعد از یک خوش و بش حسابی،گل را به من داد.تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم،پرسیدم:ممنون حمید جان،خیلی خوشحال شدم.مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟ گفت:این گل ها که قابلتو نداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت،برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم😍.از خدا که پنهان نیست،نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد،ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیئت،((خیمه العباس))شوم.حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت،حمید دلواپس و نگران ب
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
با هم خودمانی تر شده بودیم.دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم.اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم.تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد،دلم غنج رفت.امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛روز دهم آبان،ماه مصادف با میلاد امام هادی ع .دل تو دلم نبود.عاقد گفته بود ساعت چهار بعدازظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانه ما بود.هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون .سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم.باید زودتر برمی گشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمی خواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند.حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم.تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم.خیلی دیر شده بود.حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدرومادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم ،از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاََ کنار جدول پارک کرد.داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا،موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم!صدای خنده اش بلند شد و گفت:ای ول دست فرمون،حال عجب راننده ای هستم .برات شوماخری پارک کردم!هیچ وقت کم نمی آورد.یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد. 
با پدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم،خیابان فلسطین،محضر خانه ۱۲۵،روبروی مسجد محمد رسول الله ص.بعد از نیم ساعت پدرو مادر حمید و سعیدآقا رسیدند.با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید،ولی خبری از او نشد.خشکم زده بود.این همه آدم آمده بودیم،ولی اصل کار،آقای داماد نیامده بود!
جویا که شدم دیدم بله،داستان سری قبل باز تکرار شده است!آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست!تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود.
چون پدر من نظامی بود،روی وقت حساس بود.ساعت چهار با ساعت چهار و پنج دقیقه برایش فرق داشت.ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم.از این دیر آمدن ناراحت شده بودم.کارد می زدی خونم در نمی آمد.
حمید با پدرومادرش یک طرف اتاق نشسته بودند،من هم با پدر و مادرم دقیقاََ روبروی آن ها بودیم.عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند،باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند.عروس ها و دامادها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ما هم شده بودیم تماشاچی!
حمید وقتی دید ناراحت هستم،پیام داد:دارلینگ من! ناراحت نباش.حتماََ حکمتیه که من شناسنامه رو دو بار گذاشتم.وقت هایی که می دانست ناراحتم،به من می گفت(دارلینگ):به زبان انگلیسی یعنی (همسر عزیز من.)آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت.خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد.می گفت برای بچه شیعه لازم است.یک روزی به دردمان می خورد.گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد.
مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 با هم خودمانی تر شده بودیم.دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لبا
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پیام را خواندم.ولی جواب ندادم.واقعا ناراحت شده بودم.دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد.وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود!نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.حمید تا خنده ی من را دید لبخند زد.همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم.اگر هم بحثی یا ناراحتی ای پیش می آمد،ساده می گذشتیم؛خیلی ساده!حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود.پرسیدم :پیراهن اندازه شد؟خوب بود؟
عمه تا این سؤال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید.مادرم پرسید:آبجی می خندی؟چیزی شده؟عمه گفت:حمید که خونه رسید،بهش گفتم پیراهنت را اتو کردم،آماده است.بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر،زیر بار نرفت.گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو می خوام بپوشم.هرچی گفتم این پیراهن اتو شده،آماده است به خرجش نرفت.کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم.خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است!
هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد.محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوه ای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود.بالای سر سفره عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود .
نوبت ما که شد،داخل رفتیم و کنار سفره عقد نشستیم .عاقد پرسید :عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند.به حمید نگاه کردم،گفتم ((نه،من نمی بخشم!))
نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت،ماتشان برده بود.پدرم پرسید:(دخترم،مهریه رو می گیری؟)رُک و راست گفتم:(بله،می گیرم).حمید خندید و گفت؛(چشم،مهریه رو میدم. همین الآن هم حاضرم نقداََ پرداخت کنم)
عاقد لبخندی زد و گفت:پس مهریه طلب عروس خانم،حتما باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه.بعد از فسخ صیغه ،مقدمات را خواند.می خواستم قرآن را با استخاره باز کنم،ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم.
لحظه ای که خطبه خوانده می شد،گفت:فرزانه،دعا کن.از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه.نگاهی به چهره حمید انداختم.نمی دانستم دعایش چیست.دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکر می کند.از ته دل خواستم هرچیزی که از خدا خواسته،اگر به صلاح و خیر است همان طور بشود.حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد،گل را چیدم،گلاب را آوردم و بعد گفتم:(اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه امام زمان عجل و پدرومادرم و بزرگ ترها،بله.)
حمید هم دقیقا همین جمله را گفت،عاقد خیلی خوشش آمده بود .گفت:خیلی ها اومدن اینجا عقد کردن،ولی نه بسم الله گفتن،نه از امام زمان عجل اجازه گرفتن.
این بار هم تا بله را گفتم،اذان مغرب شد.حمید خندید .دست من را گرفت و گفت:دیدی حکمت داشته.قسمت این بوده تو بله ها به من رو موقع اذان بگی.


╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پیام را خواندم.ولی جواب ندادم.واقعا ناراحت شده بودم.دوباره صد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که به دستم کوچک بود.قرار شد ببرند عوض کنند،دستبند بخرند.یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند؛قرآن،چادرنماز،اسپند،مسواک،به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود.
وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم ،حمید گفت:وقتی رفته بودم کربلا می خواستم برات چادر عروس بخرم،ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه.انشالله باهم که کربلا رفتیم،با سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.
مراسم که تمام شد،سعیدآقا که با نامزدش آمده بود،گفت:شما تازه عقد کردین،با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعیدآقا مأمور نیروی انتظامی بود و معمولا برای مأموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت.خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد.حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند،آقا سعید زاهدان بود.حمید گفت:(نه داداش،شما تازه از مأموريت اومدی با خانمت برو بیرون.ما پای پیاده رفتنمون بد نیست.).از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم.به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب،فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم.با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم.به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم.اولين مغازه ای که دیدیم،بریم جوراب مشکی بخریم. 
پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم.فروشنده گفت:(جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟)گفتم:مهم نیست،فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه.حمید بلافاصله گفت:نه خانم،ضخیم باشه بهتره.خنده ام گرفته بود. این رفتارهایش خیلی تو دل برو بود.این که احساس می کردم همه جا حواسش به من هست.
سبزه میدان که رسیدیم،به رستوران رفتیم.طبق معمول کوبیده سفارش داد.تا غذا حاضر شود،پانزده هزار تومان شمرد،به دستم داد و گفت:(این هم مهریه شما خانم!)
پول را گرفتم و گفتم:(اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!).حمید خندید و گفت؛(هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده.)
پول را نشمردم دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم:((نذر سلامتی آقای من!))
###
دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود.لحظات دلنشینی بود.تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود.سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم.فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم.تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد.حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید.از روزی که مَحرم شده بودیم هربار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم،زودتر می آمد.دوست داشت خودش هم کاری بکند.این طور نبود که دقیقا دقت ناهار یا شام بیاید.
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر لفظی یک النگو خریده بودن
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گفت:(به به...ببین چه کرده سرآشپز!گفتم:(نه بابا!زحمت کوکوها رو مامان کشیده.من فقط می خوام سرخشون کنم.)روغن که حسابی داغ شد،شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.حمید گفت:اگه کمکی از دست من برمیاد بگو.گفتم:مرغ پاک کردن بلدی؟بابا چندتا مرغ گرفته؟می خوام پاک کنم.کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت:دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم. خندیدم و گفتم:معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دخترعمه ها همه کارها رو انجام بدن،شما پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته داشته باشین.گفت:این طورها هم نیست فرزانه خانوم.باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم.وقت هایی که میریم سنبل آباد،من آشپزی می کنم.برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم!
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود.موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. تا حمید دید دستم سوخته،گفت:بیا بشین روی صندلی،بقیه اش رو من سرخ می کنم.باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.
روی صندلی نشستم و گفتم:پس تا تو حواست به کوکوها هست،من مرغ ها رو پاک کنم.تو هم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون،توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی.به خاطر این که علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست.دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت:فیلم برداری می کنم،چون می خوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته!گفتم:از دست تو حمید!
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها.وسط کار توضیح می دادم:اول اینجا رو برش می دیم.حواسمون باشه که پوست مرغ رو این طوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ...))درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد،طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت.بقیه مرغ ها حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد.
شام را که خوردیم ،طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشوید.گفت:من و فرزانه می شوریم. کنار شستن حرفامونم می زنیم.من ظرف ها را می شستم و حمید آن ها را آب می کشید.این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورتم آب می پاشید.
به حمید گفتم:می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟با خنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟گفتم:اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمید آقاس.گفت:حالا بگو ببینم چیه آرزوهات. کنجکاو شدم بشنوم.
گفتم:اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و باهم باشیم.دومی هم اینکه با هم تا بالای کوه میلدار بریم.من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم،ولی نشد بالا بریم.حمید گفت:خوشم میاد قانعی هستی ها،آرزو های ساده ای داری.دانشگاه تا خونه رو هستم،ولی کوه رو قول نمی دم،چون الآن شده بخشی از پادگان و محل کار ما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمید گفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد.می خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم.بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم.گفتم:تو رو خدا مراقب باش.من همیشه از جاده اَلَموت می ترسم.آهسته‌ رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن
. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گ
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام‌داد:(صبح آلبالوییت بخر!)حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد.از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛روستایی در منطقه الموت ،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گرم می شد.خانه پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست. تماس که گرفتم،متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعد از احوال پرسی گفت:(ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست.کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه.من را به القاب مختلف صدا می زد.من پیش دیگران حمید صدایش می کردم،ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سر شوخی را باز کردم و گفتم:(پسر سنبل آبادی،از کی تا حالا من شدم فرمانده؟)خندید و گفت:(تو خیلی وقته فرمانده ای،خبر نداری.)
اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت:(حمید!تو دیگه خیلی زن ذلیلی!)آبرو برای ما نذاشتی).حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت.چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:(من زن ذلیل نیستم.من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم ((فرشته ها با هم می آیند))بود:((مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه.))
###
از سنبل آباد که برگشت،کلی گردو و فندق آورد.یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم:عزیزم!اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟گفت؛نه بابا!راحت باش.گفتم:میشه این دفعه که رفتی سلمونی،ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی.گفت:چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشین‌اصلاح رو بیار خودت بزن،هر مدلی می پسندی.گفتم:حمید دست بردار!حالا من یه حرفی زدم،خودم بلد نیستم که.خراب میشه موهات.گفت:خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی.تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته می زنم!گفتم:آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید.جواب داد: اشکال نداره،یاد می گیری!ظاهر و تیپ‌ همسر باید به سلیقه همسر باشه. آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم.خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم.محاسن و موهایش را مرتب کردم.از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود؛تقریبا همان طوری شده بود که دوست داشتم.از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می کردم.تقریبا هرروز همدیگرو می دیدیم.خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانه ما می آمد ،يا من خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون.آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم.



╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
 
مصطفی_باصفا
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام‌داد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پاتوق اصلی ما(بقعه چهار انبیأ )بود؛مقبره چهار پیامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده اند.آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می شناخت.کفش هایمان را یک جا می گذاشت.شماره هم نمی داد.حمید به خاطر میخچه ای که مدت ها قبل عمل کرده بود.همیشه کفش طبی می پوشید .زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم:(بزن بریم به سرعت برق و باد!).معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می کردیم؛مخصوصا پفک!چندتایی هم به حمید دادن.پفک ها را که خورد گفت:فرزانه!من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می خوریم و ریش و سبیل ها همه پفکی شده،آبروی ما رفته ها!گفتم با همه باش و با هبچ‌کس نباش.خوش باش حمید .از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد.مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم.محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم.جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید قسمت فروش کتاب بود.من هم به سراغ تابلوهای تزئینی رفتم.حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید؛(شما این کتاب را خوندی؟می دونی موضوعش چیه؟فروشنده گفت؛از ظاهرش برمیاد که درباره اثبات قیامت باشه.مقدمه کتاب رو بخونید،مشخص میشه. حمید جواب داد:چون من هزینه ای بابت کتاب ندادم،حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم.کتاب رو وقتی می تونم بخونم که خریده باشم،والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره.شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه. خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم:برای خونه خودمون تابلو بخریم؟نگاهی به تابلو ها انداخت و گفت:پیشنهاد خوبیه.باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلوها را بالا و پایین کردیم و نهایتاََ یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم.
حمید موقع حساب کردن پول تابلو،در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:(انگشتر دُرّ نجف دارید؟)فروشنده جواب داد:سفارش دادیم،احتمالا برامون بیارن.از فروشگاه که بیرون آمدیم،دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّ نجفه.همیشه همراهمه.شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن.باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم.یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.
نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم.به قبور شهدا که رسیدیم،حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت.تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود.می گفت:(ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دل تنگ بشه.بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم.اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود.از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم؛وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید((حسن حسین پور)).این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود؛از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود.حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.سر مزارش که رسیدیم،گفت:فاتحه که خوندی،برو سر مزار بقیه شهدا،من با حسن حرف دارم!کمی که فاصله گرفتم،شروع کرد به درد دل کردن.مهم ترین حرفش هم همین بود:(پس کی منو می بری پیش خودت!
صدای اذان که بلند شد،خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد.سری قبل که امامزاده آمدم،سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم.حالا برخلاف روزهای اول که نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنیم،هر چقدر می گفتیم تمام نمی شد.کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم
. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پاتوق اصلی ما(بقعه چهار انبیأ )بود؛مقبره چهار پیامبر و یک اما
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی‌زد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم.از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم.نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم،ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم:(حالم خوش نیست.دل پیچه عجیبی دارم.تو نگران نشو،نبات داغ می خورم خوب میشم).گرفتگی شدیدی گرفته بودم.به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است،ولی هرچه می گذشت بدتر می شدم.حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد.از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند.حمید بود.گفت:(پاشو حاضر شو بریم بیمارستان).گفتم:(حمید جان!چیز خاصی نیست،نگران نباش.)هر چه گفتم،راضی نشد.این طور مواقع که نگرانم می شد،مرغش یک پا داشت.خیلی روی سلامتی ام حساس بود.به قاعده خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد.
هر کار کردم کوتاه نیامد.آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم.تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است.دستم را آنژیوکت زدند.خیلی خون از دستم آمد‌.تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود.حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد.عین پروانه دور من بود.برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستارها کسی همراه ما نیامد.من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم.حالم بهتر شده بود.یک جا بند نمی شدم.اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم!از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم.آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت:(بشین فرزانه،سرت گیج میره.آبرو برای ما نذاشتی.مثلا داریم مریض می بریم!)ساعت یازده شب بود.آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود.
وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت:چیز خاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن.دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند.پنج شنبه بود و طبق معمول هرهفته هیئت داشت،ولی به خاطر من نرفت.از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت:راست میگن شبیه ننه هستیا.لبخند زدم.خیلی خسته بودم.داروها اثر کرده بود.نمی توانستم با او صحبت کنم.نفهميدم چطور شد خوابم برد.از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه حمید از خواب پریدم.دستم را گرفته بود و اشک می ریخت.گفتم:(عه...چرا داری گریه می کنی؟نگران نباش،چیز خاصی نیست)گفت:(می ترسم اتفاقی برات بیفته.تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره روزی بین ما جدایی اتفاق بیفته،اول باید من برم،والا طاقت نمیارم.
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن.پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد!پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نماز شده،گفت:(نمازخونه هست.اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا)ولی حمید قبول نکرد و گفت:می‌خوام کنار خانمم باشم.
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی‌زد،حم
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
رفتار حمید حتی برای پرستارها هم غیر معمول بود.فکر می کردند ما چندسال است ازدواج کرده ایم.وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ دربیاورند. یکی از پرستارها به من گفت:شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین!شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد،می خوابید.
آن شب،هشت آذر هزار و سیصد و نود و یک،حمید اصلا نخوابید؛درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر!ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم!
این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم.یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند.سرش می رفت هیئت رفتنش سرجایش بود.آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند.گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سر زده بودند.رفقایش از ترسشان با خانواده حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است!با اینکه گرسنه بودم ،ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم.حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت .حالم خیلی بهتر شده بود.دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.با همان مشغول شدم.بعد هم به سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس ها را مرور کردیم.
برای هر عکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود. به بعضی از عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت:(این عکس جون میده برای شهادت)اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.صحبت هایش را جدی نگرفتم و با شوخی و خنده عکس را رد کردم.هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم:(نمی خوای بگی اسم منو توی گوشی چی ذخیره کردی؟گفت:به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین می تونی حدس بزنی کدوم اسمه؟
زرنگی کردم‌و رفتم به صفحه تماس ها.
شماره من را ((کربلای من))ذخیره کرده بود.لبخند زدم و پرسیدم:قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟جواب داد(عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم )بعد از یک روز مریضی ،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم:پس برای همینه که من هرچی می پرسم اولین جوابت کربلاست.می گم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم می‌خوای بریم پارک،میگی کربلا!
از آن رور به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ( کربلای من)صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است
! ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 رفتار حمید حتی برای پرستارها هم غیر معمول بود.فکر می کردند ما
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم.از ساعت دَه صبح به بعد دوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیر آورده بودند!یکی فشار می گرفت.یکی تب سنج می گذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.با استیصال گفتم:(ولم کنین.باور کنین چیزی نیست. یه دل درد ساده بود که تمام شد.اجازه بدین برم خونه.)کسی گوشش بدهکار نبود.بالاخره ساعت چهار بعدازظهر و بعد از کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
###
ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم؛امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها.مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم. ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم. 
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.گفت:شاید پدرومادر این شهدا مرحوم شده باشن،يا پیر هستن و نمیتونن بیان.حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم.
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم.حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد.از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب می کردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم‌.
خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود.با همه محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج می زد،ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بنشینیم.می خواستیم اگر بزرگ تری هم در جمع ما هست احترامش حفظ شود.این کار آن قدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمید گفت:می دونی آبجی فاطمه چی می گفت؟از من پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟چرا پیش هم نمی شینید؟گفتم:از نوع نگاهش فهمیدم براش سؤال شده.تو چی جواب دادی؟حمید گفت:به آبجی گقتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه با هم راحتیم،ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم.من خونه پدرومادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدا می کردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدا می کردیم.حمید به من می گفت خانم،من می گفتم حمید آقا.دوست نداشتیم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آن هاست.بعداز خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ما راه افتادیم.معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم.آن شب خیابان ها خلوت بود.رفتم بالای جدول و حمید از پایین دستم را گرفت تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیر را پیاده آمدیم
. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بو
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد.داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم؛چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست،تو بیا پیش ما.
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول می کشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ می زدند،مادرم به آن ها می گفت:هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید‌.نیم ساعت بعد تماس می گرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را از ما گرفته باشند. موقع خداحافظی حرف ها یادمان می افتاد.تازه از لحظه ای که جدا می شدیم،می رفتیم سروقت موبایل و پیامک دادن ها و تمای هایمان شروع می شد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیامک دادن،به حمید گفتم؛نمی دونم چرا دلم یهوو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم؛خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش. شب بخیر حمیدم.
من خواب نداشتم .مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم. زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی را که برداشتم،گفتم:فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟گفت از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.گفتم:ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چکار می کنی حمید؟
چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود؛آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:حمید جان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.می دونستم اینقدر زود می خری،چیزهای بیشتری سفارش می دادم.خندید .خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم:تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یک کم گرم شو.بعد برو.گفت:نه عزیزم ،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.لبخندی زدم و گفتم:واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟
روز آخر پاییز:حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد،خانم! اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.هميشه همین کار را می کرد.وقتی می خواست به خانه ما بیاید از قبل پیام می داد.به شوخی جواب دادم :اجازه بدید ببینم وقت دارم.جواب داد؛لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیابم پیش شما.دلمون تنگ شده.گفتم:حمید آقا بفرمایید .ما مشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم.
انگار سر کوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود‌شام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت:می خوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.
من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزها نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه می شود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه می کردم.وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد،دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم:دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم دراومد.دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر!.هر دو زدیم زیر خنده.حمید به آبجی گفت:دختر دایی! ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه. 
تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم .عادت کرده بودیم.معمولا هروقت می آمد تا دوازده،یک نصفه شب می نشستیم و صحبت می کردیم. ولی شب ها را نمی ماند. موقع خداحافظی سر پله های راهرو دوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برایمان چای و هندوانه آورد. همان جا چای می خوردیم و صحبت می کردیم. اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود.موقع خداحافظی،وقتی حمید در راهرو را باز کرد.متوجه شدیم کلی برف آمده است.سرتاسر حیاط و باغچه سفید پوش شده بود.حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد.دستی تکان داد و رفت.جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم می کند تا مدت ها جلوی چشم هایم بود.حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این ردپاهای روی برف خیلی کم تکرار شد!😔
فردای شب یلدا چادر مشکی ای که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم.آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه ای شد تا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم.دانشگاه‌ که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند.وقتی جویا شدند ،بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده،اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد.اولین باری که حمید دید خیلی پسندید و گفت:اتفاقا این مدلی خیلی بیشتری بهت میاد!☺️
مصطفی_باصفا        @sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد.داخل حیاط موقع خداحافظی به حمی
فصل چهارم
دوا بنما دوای بی دوا را
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تُنگ های ماهی قرمز و سفره های هفت سین می شود،بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است.از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد،دوست داشتم هرسال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باسم.شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند.
با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم،اکثر برنامه های کاروان را می پیچاندیم و بیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت های خودمان بودیم،ولی جاذبه ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث می شد اواخر اسفند هرسال‌،بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم.
به خاطر کنکور دو سال اردوی جنوب نرفته بودم.خیلی دوست داشتم امسال هرطور شده بروم.همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد،به حمید پیام دادم .دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو بریم.جواب داد:اجازه بده کارامو بررسی کنم.آخر سال سخته مرخصی بگیرم.بعدازظهر با مامان میایم خونتون هم ننه رو ببینیم،هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه‌.
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند‌جلو رفتم و گفتم:(ننه ! دو ساله که جور نمیشه برم اردو.دعا کن امسال قسمتم بشه.)ننه اخمی کرد و گفت:می بینی حمید این قدر تو رو دوست داره،کجا می خوای بری؟گفتم :خودمم سخته بدون حمید بخوام برم.برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.
تازه سفره ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد.همراه عمه آمده بود.از در که وارد شد،چهره اش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد.به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود.تحمل این چند روز سفر را نداشت.من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم.وسایل اتاق را مرتب می کردم .لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم.یک روسری سبز چشمم را گرفت.به عمه گفتم:عمه جان!این روسری رو سرکن.فکر کنم خیلی به شما بیاد.روسری را سر کرد.حدسم درست بود.گفتم:عالی شد .ساخته شده برای شما.عمه قبول نمی کرد.گفت:وقتی رفتید زیارت،به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاد دارم.حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند.مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت.
بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه.روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت:اگه مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد ،شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم .خیلی بهش می اومد.این احترام به مادر برای من خوشایند بود ،هیچ وقت من از همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم.اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم .اعتقاد داشتم که احترام مادرش را دارد،به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت
. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
فصل چهارم دوا بنما دوای بی دوا را شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 برای من روزهای آخر سال که ه
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پرسیدم:حمید!مرخصی چی شد؟می تونی بیای جنوب یا نه؟گفت:دوست داشتم بیام،ولی انگار قسمت نیست.ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم.گفتم :این دو سال که همش درگیر کنکور و درس بودم.دوست داشتم امسال با هم بریم،اون هم که این طوری شد.گفت:اشکال نداره،تو اگه دوست داری برو،ولی بدون دلم برات تنگ میشه.گفتم :اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.لبخندی زد و گفت:نه عزیزم،این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست .برو برای جفتمون دعا کن.با اینکه خیلی برایش سخت بود ،ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد.از دل تنگی گلایه کرد.پیام داد:راسته که میگن زن بلاست،خدا این بلا رو از ما نگیره.سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم.کل سفر پنج روز بود،ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمی کردم‌ این شکلی بشویم.با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم،ولی کارمان حسابی زار شده بود!
شب آخر که تماس گرفتم،صدایش گرفته بود.پرسیدم :حمید خوبی؟گفت:دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده.به هیچ غذایی میل ندارم.گفتم:من هم مثل تو خیلی دل تنگم.کاش حرفتو گوش داده بودم،می ذاشتم سر فرصت با هم می اومدیم.گفت:روز آخر،منطقه که رفتی،یاد من بودی؟گفتم :آره،توی مناطق که ویژه یادت می کنم.اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست.هربار رد میشم فکر می کنم تویی که اونجا وایستادی. خندید و گفت:شهید همت کجا،من کجا.من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم.حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمی خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم،چون می دانستم‌ حمید دل تنگ تر می شود.با اینکه مهمان شهدا بودم،ولی روزهای سختی بود.هم می خواستم پیش شهدا بمانم،هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم؛شاید چون حس می کردم هر دوی این ها از یک جنس هستند.در مسیر برگشت که بودم ،بارها با من تماس گرفت.می خواست بداند چه ساعتی به قزوین می رسم.وقتی از اتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود.به گرمی از من استقبال کرد.ترک موتور که سوار شدم،با یک دستش رانندگی می کرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود،حرفی نمیزد.دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت.
╭ ━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پرسیدم:حمید!مرخصی چی شد؟می تونی بیای جنوب یا نه؟گفت:دوست داشت
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود.به عوض این چند روز مسافرت ،بیست و چهارساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم ،از خریدها گرفته تا کمک برای خانه تکانی. در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد/
از برنامه سال تحویل پرسیده بود.گفتم:نمی دونم،مزار شهدا خوبه بریم؟گفت:دوست دارم بریم قم!پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه س باشیم.گفتم:حمید آخرِ سال جاده ها شلوغه،ما هم که ماشین نداریم.سختمون میشه.گفت:تو از پدرومادرت اجازه بگیر،خودش جور میشه.من تو رو از حضرت معصومه س گرفتم.می خوام بریم تشکر کنم.
از پدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم.روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم،می خواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم،ولی جاده ها خیلی شلوغ بود؛انگار همه نیت کرده بودند لحظه تحویل سال کنار حرم باشند.با هزار مشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دو بعدازظهر حرم بودیم.وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم،اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه تحویل سال کنار هم باشیم.فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد .چندبار صحن وسط آن شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است.انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم.قبل از اینکه جدا شویم،عینک دودی زده بودم.حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی می گشت.غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم.من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم.تا حمید را دیدم گفتم:از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.جواب داد ؛من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.دستش را محکم گرفته بودم.نمی خواستم لحظه ای بین مان جدایی باشد.آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم .همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:خانم!خانمم رو آوردم ببینی.ممنونم که منو به عشقم رسوندی!😍
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾